به گزارش خبرگزاری بسیج از آران و بیدگل، متن زیر خودنوشتی از زندگی استاد علی محمد دهقانی آرانی است که از برخی یادداشت های این هنرمند فقید تلخیص شده و از سوی گروه خبری کانال شهر خبر تقدیم میشود:
بخش نخست
یادم نیست نخستین گریه را چه زمانی سر دادم. یادم نمی آید در آن چهار دیواری که رنگش به سیاهی قلب پیروان ابلیس بود و هر لای خشتش عقرب هفت بندی نیش خود را برای عمر به پایان رسیده ای تیز می کرد، چه هنگام پشت پدرم از خبر میلادم لرزید و شکم به کمر چسبیده مادرم از گرسنگی حال و احوال همیشه اش را باز یافت.
و بدینسان روز زایش خویش را هرگز ندانسته و نمی دانم اما در ورق پاره و رنگ و رو رفته ای به اسم سجل میلادم به بیستمین روز از اولین ماه گرم تابستان به آن زمان که ۱۳۲۰ سال از سفر پر خطر محمد (ص) از مکه به مدینه می گذشت رقم خورده است. و حتم دارم حقیقت در این میان گم گشته است...
...من، يازدهمين فرزند پدر و مادرم بودم. پيش از من، ده تای ديگر، همه مرده بودند. فقر و ناداری و نبود بهداشت، دارو و درمان، علت های اصلی مرگ و مير شمرده می شد. آ شيخ اسماعيل، بر بلندای بام محله می ايستاد، دو دست بر بناگوش گذاشت و صدای رسای او، در اذان بی هنگام به گوش مردم محله دهنو رسيد.
زن های همسايه، يازدهمين بار، وارد خانه «اكبرخداداده» شدند و هريك به نوعی با بازی محلی زير لب نجوا كردند: «اين زنكه، خسته نمي شه. بازم بچه مي خواد. ده تا مردن، بس نيس. ول كن ديگه!»
صدای گريه نوزاد را «قدسيه» شنيد و در همان وانفسای درد و دردمندی با زبان بی زبانی، اما اين بار، با تمام وجود، خدا را مخاطب قرار داد. آن هم با زبان دل:« خدايا، به حق اونايی كه دوستشان داری، اين يكی را زنده نگه دار!»
دعای قدسيه مستجاب شد و اين يكی زنده ماند، به شرط آنكه نوزاد از شير سينه مادر، محروم بماند. اين يكی زنده ماند و هيچگاه شير مادر نخورد. جمعه به دنيا آمد و اسمش را «علی محمد» بر شناسنامه نقش بست و بعدها و زمانی كه بزرگتر شد و شد نويسنده و روزنامه نگار، معروف شد به: محمد دهقانی آرانی و به قول مقداد نمكی، معروف شد به «پسر قدسيه»! .....
نام: محمد، علی محمد صدایم می کنند.
نام قبیله ایم : دهقانی آرانی ، که دوست داشتم همان آرانی می بود بی پیشوند دهقانی.
پدرم : اکبر، ملقب بود به اکبر خداداد.
مادرم : قدسیه، حسره اش را به گور برد اسمش را یکبار درست تلفظ کنند. (همه قرصی صدایش می کردند)
بخش دوم
.... بعد از اینکه دیپلم گرفتم آمدم تهران در یک بارفروشی در میدان انبار غله قدیم به عنوان حسابدار با دستمزد روزی ۵ تومان مشغول به کار شدم. روزنامه و مجله زیاد میخواندم و از جمله روزنامههایی که میخریدم کیهان بود، گاهی هم برایشان مطلبی مینوشتم و میفرستادم. مطلبی نوشتم به نام «تشنه و بیهدف» که درباره مسائل و مشکلات جوانان آن زمان بود. یک روز، نامهای به آدرس حجرهای که کار میکردم، به دست من رسید، خواسته بودند در یکی از ساعات اداری روز غیرتعطیل به سردبیر روزنامه مراجعه کنم.
رفتم پیش عبدالرحمان فرامرزی، سردبیر روزنامه، از پشت شیشه عینک نگاه کرد و گفت خودت این مطالب را مینویسی، گفتم بله، گفت گزارش هم بلدی بنویسی؟ گفتم بله، گفت خیلی زود هست برای بله گفتن، گزارش نوشتن کار سختی است.
تا آن لحظه هیچ وقت گزارش ننوشته بودم!!!، من را به آقای محمد بلوری معرفی کرد که دو سه سال بود در سرویس حوادث کار میکرد. آقای بلوری گفت فرض کن در شهر شما زلزله شده، یک گزارش دربارهاش بنویس، سه روز هم فرصت داری. گفتم چرا سه روز، من همین الان هم میتوانم بنویسم. نشستم و در ۱۶ صفحه کاغذ کاهی گزارش نوشتم.
بلوری نگاهی به گزارش کرد و برد نزد فرامرزی. بعد فرامرزی من را صدا کرد و گفت کجا کار میکنی؟ گفتم در یک بارفروشی، گفت چه قدر حقوق میگیری، گفتم ماهی ۱۵۰ تومان، گفت ما ماهی ۲۵۰ تومان به تو میدهیم بیا اینجا کار کن
رفتم به کارفرمایم گفتم میخواهم بروم کیهان خبرنگار شوم، گفت اشتباه میکنی،پول توی این کار است، گفت من ۳۰۰ تومان به تو میدهم همین جا بمان، گفتم نه. متاسفانه کار در بارفروشی را رها کردم و رفتم کیهان خبرنگار شدم!! ...
...من اهل گریه نیستم. کم تر به یاد دارم که گریه کرده باشم. حتی در مرگ مادرم که عزیزترین فرد زندگی ام بود به یاد ندارم گریه کرده باشم. اما دیشب گریستم. از تهران تماس گرفتند و پیشنهاد مدیر تحریریه یک روزنامه را دادند. خیلی دوست دارم بنویسم.
حکایت ما حکایت فردی است که تشنه آب است و چشمه گوارایی در کنار اوست ولی جرأت یا امکان و یا اجازه نوشیدن ندارد. هنوز وقتی روزنامه های قدیمی را ورق می زنم اشک از چشمانم سرازیر می شود. دستانم همچون منار جنبان اصفهان می لرزد، با دستان لرزان می نویسم. اگر ننویسم می میرم. با هر مشقتی که شده چند قطره از این آب چشمه می نوشم. تشنگی چاره ای جز نوشیدن چند قطره آب ندارد...