خبرهای داغ:
آقاجان شروع می کرد به خواندن... بسم الله الرحمن الرحیم.. و ان یکاد الذین لیزلقونک بابصارهم..... و همه محو صدای مردانه آقاجان می شدند و سکوت بود و سکوت و انتظار صحبت جانانه آقاجان.
کد خبر: ۸۹۶۴۵۶۱
|
۲۹ آذر ۱۳۹۶ - ۱۱:۵۸

خبرگزاری بسیج قزوین: وقتی به شب یلدا فکر می کنم غرق خاطرات رنگین کودکیم می شوم که همه اهالی فامیل در منزل پدربزرگ جمع می شدند.
چهره مهربان و لپ های گل انداخته خانم جون و خط های پیشانی و موهای سفید با یک لبخند دوست داشتنی آقاجان که آرامشی عمیق را به جان و روح ما منتقل می کرد.
خانه آقاجان حیاطی کوچک داشت با حوزی میان حیاط و چند گلدان رنگ و رو رفته سفالی و باغچه ای کوچک و درخت انگوری که تابستان٬ صفای حیاط بود. گوشه حیاط شیشه های آبغوره و دبه های ترشی خانم جون که کسی حق نزدیک شدن به آنجا را نداشت.
خانه ای با ایوان کوچک و شیشه های رنگی درب ورودی و داخل خانه اتاق های تو در تو و معماری قدیمی با آشپزخانه ای گرم و خوشبو از عطر غذای خانم جون و پنجره ای که از آشپزخانه به اتاق پذیرایی راه داشت.
یلدا در ذهن من با وجود آقاجان و خانم جون معنا پیدا می کند. وقتی همه فامیل در خانه آقاجان جمع می شدند بعد از صرف غذا٬ آقاجان خانم جون را صدا میزد و هر دو در بالای مجلس می نشستند و همه دور آنها حلقه می زدند.
و آقاجان شروع می کرد به خواندن... بسم الله الرحمن الرحیم.. و ان یکاد الذین لیزلقونک بابصارهم..... و همه محو صدای مردانه آقاجان می شدند و سکوت بود و سکوت و انتظار صحبت جانانه آقاجان...
بعد قرآن و قرائت فاتحه برای درگذشتگان٬ مراسم حافظ خوانی شروع می شد و آقاجان کتاب حضرت حافظ را به دستان دایی می سپرد و می گفت بخوان و همیشه چه فال نیکویی حافظ جانمان برایمان رقم می زد... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید ... و اشک بر چشمان منتظر آقاجان و خانم جون حلقه میزد و بی اختیار راه عکس دایی جواد را می گرفت که هنوز از سفر جنگ برنگشته بود....
و بعد از فال کمی صحبت از خاطرات کودکی بزرگترها و قول و قرارهای ازدواج جوانترها و بعد هم آقاجان می گفت برایمان که باباجان صله رحم یعنی دیدار با نزدیکان یعنی همیشه باید به یکدیگر سر زد و جویای حال هم شد و باز می گفت که بابا جان رفت و آمد برکت خانه را زیاد می کند٬ عمر را زیاد می کند٬ دل ها را به هم نزدیک می کند و باز می گفت و می گفت..‌ واای که چه قدر قدرش را ندانستیم
و بعد از گفتن های آقاجان٬ شاهنامه خوانی بود که احمدرضا پسرِ خاله زری نقالانه و ماهرانه می گفت داستان ضحاک را و ما چه با هیجان می شنیدیم..
اما هیچ کجای حرف های آقاجانم برای من داستان شب یلدا و دلدادگی ماه و خورشید نمی شد. قشنگ ترین داستان بلند تاریخ... داستان عالیجناب ماه و بانو خورشید .. چه جانی به جانمان می داد و نگاه هنوز عاشقانه آقاجان به خانم جون و بوسه ای که جلوی چشم همه بر پیشانی خانم جون می زد.. اصلا ما از آقاجانم یاد می گرفتیم که با عزیزترین اشخاص زندگیمان چطور برخورد کنیم....
آن روزها گذشته اما هر چه فکر می کنم بیشتر به این مفهوم می رسم که آقاجانم چه زیبا یلدای باستانی را با آداب اسلامی تلفیق کرده بود و حافظ فرهنگ و تمدنی بود که امروز به دست افراطیون یا مبحثی بی خاصیت است و یا با فرهنگ بی جان غربی ادغام شده و در حال بی رنگ شدن است.
1010/ت30/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها