به گزارش خبرگزاری بسیج به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، داستان زندگی مردم کشورمان در سالهای سخت دهه 60 شمسی یکی از مهمترین بخشهای تاریخ معاصر ایران است که بهواسطه شرایط خاص کشور و درگیری بخشهای گستردهای از مردم با جنگ تحمیلی و شرایط ناشی از جنگ، تبدیل به دورانی منحصربهفرد در تاریخ این کشور شد.
فضای نوستالژیک و خاطرهانگیز آن سالها باعث شده تا اغلب آثار هنری که در ارتباط با شرایط آن زمان تولید میشوند، با استقبال خوبی از سوی مخاطبان روبرو شوند. اتفاقی که برای کتاب «آبنبات هلدار» نوشته مهرداد صدقی افتاد. داستانی سرشار از عناصر آشنای دهه شصت که در قالبی طنز بیانشده و یادآور روزهای سخت جنگ تحمیلی است.
این اثر داستان طنزی است از زبان یک کودک بجنوردی به نام محسن که برادر بزرگترش قرار است به جبهه برود. راوی داستان، فرزند آخر یک خانواده پنجنفری است. آنها همراه مادربزرگشان دریکی از محلههای قدیم بجنورد زندگی میکنند. فضای داستان سراسر ماجراهای خندهدار و حیرتآور است؛ ماجراهایی که محسن آنها را ایجاد میکند.
فضای جذاب داستان در کنار لحن صمیمی و ساده راوی که در بسیاری از موارد باهمان گویش محلی بجنوردی همراه شده، باعث همراهی بیشتر مخاطبان با این داستان میشود.
علاوه بر این ابتکار نویسنده در نشان دادن فضای پر از شادی و انرژی پشت جبههها و جریان داشتن زندگی روزمره مردم در روزهایی که بسیاری گمان میکردند باید بیشتر مردم خسته و ناامید از زندگی باشند، تبدیل به یکی دیگر از نقاط قوت اثر شده است؛ نقطه قوّتی که باعث میشود تا باوجود غیرواقعی بودن حوادث کتاب فضای داستان به شکلی درآید که مخاطبانی که آن سالها را درک کنند بتوانند بهراحتی با این اثر ارتباط برقرار کنند و شرایط آن را دور از واقعیتها احساس نکنند. البته طنازیهای زیرکانه نویسنده در بیان داستان نیز در فراهم کردن زمینه ارتباط بیشتر مخاطبان با این کتاب مؤثر بوده است.
باهم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
پرده اول: توشله بازی
برای توشله بازی [تیلهبازی]، از قبل، توی زمین خاکی خانه درست کرده بودیم و دیگر نیازی به کندن مجدد زمین نبود. حمید توشلههای رنگیاش را یکییکی از جیبهایش درآورد. بیشتر آنها قبلاً مال من بودند؛ اما به او باخته بودم. بقیهاش هم مال یک مال باخته دیگر بود. توشلهای را که قبلاً با تقلب از سعید برده بودم، به عنوان سرشان [از اصطلاحات تیلهبازی] گذاشتم. پرسیدم: «چی تیر؟ چی خانه؟» [تیلهام را میخواهی بزنی یا تیلهات را در خانه میخواهی بیندازی؟!]
- خانه.
- حرام نگیر. [از اصطلاحات تیلهبازی]
حمید چنان محکم توشلهام را زد که آن را از وسط شکست. با ناراحتی، توشله دوم را گذاشتم و بازی را ادامه دادیم. حمید، که از بس توشله بازی کرده بود قیافه خودش هم عین توشلههای تیرخورده شده بود، یکییکی توشلههایم را زد و بُرد. حرصم گرفته بود؛ چون لامذهب خیلی توشلهبازیاش قوی بود.
برای اینکه توجهش را جلب کنم و بتوانم توشلههایم را پس بگیرم، به رغم تاکید مامان گفتم: «راستی، مخوایم برای محمدمان زن بگیریم.»
- عروس کیه؟
- مریم، هم کلاسی ملیحهمان. یک وقت به کسی نگیا! فعلا کسی خبر نداره. تازه، پدربزرگشم پالان دوز بوده.
- تو عروسیش ما یَم دعوتیم؟
- خدایی نمدانم؛ ولی تو از طرف من دعوتی. البته اگه خودمم دعوت باشم...
- اگه به ما کارت دادن، ولی خودِ تو رِ دعوت نکردن، با ما بیا. تازه، پسرعموم پس فردا از تهران میآد. اونم میآرمش.
حمید گفت که به دلیل بمباران، مدرسه پسرعمویش را زودتر تعطیل کردهاند و او قرار بود به بجنورد بیاید تا در اینجا به مدرسه برود. حمید، همینطور که توشلههایم را یکییکی میبُرد؛ همچنان از پسرعمویش تعریف میکرد.
- لامصب هم درساش خیلی قویه هم فوتبالش! توی دریب گل یک دریبای مِزنه که چی.
حمید توشلههایی را که از من برده بود میشمرد که مادرش، عذرا خانم، درِ خانهشان را باز کرد و آمد توی کوچه. چادر سرش کرده بود که برود باغ شمسی خانم سبزی بخرد. همین که ما دو نفر را دید که باهم بازی میکنیم، با عصبانیت صدا زد: «حمید... باز داری با بچههای بیتربیت بازی مُکنی که؟!»
از وقتی یک بار از بالای پشت بام مرا دیده بود که سرظهر زنگ خانه آقای احمدی را زدم و فرار کردم، بدش میآمد حمید با من بگردد. تازه، خبر نداشت همه این کارهای بد را خود حمید به بقیه بچهها یاد داده بود. توی دلم از همان ناسزاهایی که از حمید یاد گرفته بودم، به حمید دادم تا عذراخانم دیگر به من نگوید بیتربیت!
حمید با لجبازی به مادرش گفت: «دلم مخواد بازی کنم. به تو چی؟» عذرا خانم چنان سیلی محکمی به او زد که همه توشلههایش از دستش ریخت توی کوچه.
- باهمین بچههای بیتربیت بازی مکنی که این طوری جواب مدی!
حمید با گریه میخواست جمعشان کند؛ ولی عذرا خانم گوشهایش را گرفت که زود برود توی خانه. حمید هم، برای اینکه خودش را نجات دهد، گفت: «اینا برای محمدشان مخوان زن بگیرن. اسمشم مریمه. همکلاسیِ ملیحهشانه.»
عذراخانم نگاهی به حمید انداخت که یعنی مگر به تو نگفتم برو تو. یک نگاهی هم به من انداخت که یعنی زود باش اطلاعات بیشتری بده. من هم، در حالی که به عنوان غنیمت توشلههایی را که باخته بودم از روی زمین جمع میکردم، برای اینکه چیزی بروز ندهم، فرار کردم و داد زدم: «حمید خبر تازه [خبرچین]... باباش تیراندازه...»
مامان همیشه میگفت عذارخانم یک کم دیوانه است؛ ولی من حرفش را قبول نداشتم، چون فکر میکردم، یک کم که نه، خیلی دیوانه است. واقعا شانس آوردم که دمپایی پرتاب شدهاش از کنار گوشم رد شد. این اسلحه تدافعی و تهاجمی همه اعضای خانواده آنها بود!
گفتنی است کتاب «آبنبات هل دار» در 411 صفحه، قطع رقعی منتشر شده است.
برای خرید نسخه الکترونیکی اینجا کلیک کنید.
برای خرید نسخه چاپی اینجا کلیک کنید.