در دادگاه خانواده:
روز شنبه ۲۰ دی ماه دادگستری طبق معمول محل رفع رجوع اختلافات بود در گوشه سالن خانمی ۲۸ ساله رنجور و گریان و دختری ۶ ساله هم در کنارش با چهره معصوم نظاره گر اختلاف طرفین بود پدری که طلب کارانه مادر را خطاب قرار میداد و گریههای مادر برای حفظ زندگی اش هم کودک را در استرس روزگار گرفتار کرده بود.
به گزارش خبرگزاری بسیج در قزوین، روز شنبه ۲۰ دی ماه دادگستری طبق معمول محل رفع رجوع اختلافات بود در گوشه سالن خانمی ۲۸ ساله رنجور و گریان و دختری ۶ ساله هم در کنارش با چهره معصوم نظاره گر اختلاف طرفین بود پدری که طلب کارانه مادر را خطاب قرار میداد و گریههای مادر برای حفظ زندگی اش هم کودک را در استرس روزگار گرفتار کرده بود.
پس از اینکه جوآرام شد نزدیک شدم و با نگرانی به مرد جوان سلام دادم و علت مشاجره را از وی جویا شدم گفت: به خاطر همه چیز از زندگی با این خانم راضی نیستم من مدرک تحصیلی لیسانس دارم و همسرم بی سواد است نمیتوانیم همدیگر را درک کنیم با همه چیز آدم کار دارد، سیگار میکشم گیر میدهد و مسافرت میروم دایم زنگ میزند و پیش دوست و رفیق مرا خراب میکند.
وقتی دوستانم به خانه میآیند بی احترامی میکند و بساط ما را به هم میریزد، من زنی را دوست دارم که اجتماعی باشد و عقب مانده و سنتی فکر نکند من بزرگ شده شهرم با بدبختی رفتم یک دختر دهاتی گرفتم که دست چپ و راستش را بلد نیست، مهریه اش را میدهم و حوصله زندگی با این خانم را ندارم.
در همین حین قاضی مرد جوان را صدا زد و همسرش نزدیک من شد و با چشمانی اشک بار گفت: اسم من ثریاست،۷ سال است با مهران زندگی میکنم پدر و مادرش هم اهل تهران هستند به خاطر فامیلی که با هم داشتیم مرا به مهران دادند تا بتوانیم تشکیل زندگی دهیم، اما خانواده های ما پس از زندگی دچارمشکلاتی بودند که ما را رها کردند.
مهران یک سال اول زندگی خوب بود به خانواده بسیار علاقهمند داشت تا اینکه تلفنهای مشکوکی داشتند و برای پاسخ دادن از خانه خارج میشد با اینکه نگران بودم، اما به روی خودم نیاوردم تا اینکه یک روز تلفن را خانه جا گذاشته بودو برای خرید به مغازه رفته بود تلفن همراهش زنگ زد با استرس جواب دادم بفرمایید، خانمی بود میانسال گفت: با مهران کار دارم شما چه نسبتی با مهران دارید؟ گفتم: مادرش هستم!
گفت: شش ماهه دختر مردم را نشان گذاشتید فقط امروز و فردا میکنید اگر نمیتوانید عروسی بگیرید حداقل عقد را انجام بدید تا برای عروسی آماده شوید، گفتم: چشم! حتما با آقامون صحبت میکنم. خلاصه کلی صحبت کردیم و قرار شد اگر یک ماه دیگر نتوانیم مراسم عقد را انجام دهیم.
دنیا دور سرم چرخید و شروع به گریه کردم تا اینکه مهران از خرید آمد و پرسید چی شده گریه میکنی؟ گفتم: زنگ زدم بابام حالش زیاد خوب نیست میخوام برم خونه بابا م. سر بزنم گفت: ایراد ندارد آماده شو با ماشین برسونمت!
مهران منو با ماشین رساند وقتی مادرم را دیدم سریع زدم زیر گریه و گفت: چی شده دختر؟ با مهران دعوا کردی؟ نگران نباش این دعواها همه جا هست زندگی شیرینیش به همین تلخی هاست. گفتم دعوا نکردم دلم براتون تنگ شده بود که مادرم هم زد زیر گریه اشکهای منو پاک کردو گفت: بعد از ظهر دخترم را ببرم بازار هرچی دوست دارد براش بخرم.
تا دوهفته خانه نرفتم و مهران هم زنگی نزد و مادرم مشکوک شد و گفت: چرا شوهرت دنبالت نیامد و هیچ زنگی نمیزنه نکنه دعوا کردی، گفتم نه! مهران مسافرت رفته شاید یک ماه طول بکشه بیاد که بابام گفت: نه دختر من هر روز میبینمش چیزی شده من که بچه نیستم؟!
مهران گوشی را چک کرده بود و متوجه تماس تلفنی شده بود به همین خاطر تماس نگرفت و بعد از یک ماه پدرم با مهران تماس گرفت و جواب داد: من درخواست طلاق دادم برای دخترشما به زودی دست شما ابلاغیه دادگاه میرسد. همه ناراحت شدند و شروع به گریه کردیم برادرم در همان شب تصادف کرد و مرحوم شد و مهران نه تنها نیامد بلکه شروع به توهین و فحاشی کرد و احترام نگه نداشت من همان یک برادر را داشتم.
با وساطت خانواده اش به خانه برگشتم، اما هر ماهی یک روز بیشتر خانه نبود و هیچ خرجی به ما نمیداد دخترم در طول ۵ سال اخیر شاید کمتر از ۱۰ روز پدرش را دیده یک روز تعقیبش کردم تا اینکه به یک منزل در بالا شهر رسیدم و پس از مدتی یک خانم جوان با آرایش غلیظ سوار ماشین شد و رفتند.
رفتم زنگ خانه را زدم خانمی ۵۰ ساله آمد بیرون گفت: بفرمایید: گفتم مهران با شما نسبتی دارد؟ گفت: داماد من است و من هم گفتم: میدانستید زن دارد به او دختر دادید؟ گفت: خیر ایشان مجرد هستند و دیر ازدواج کردند که شناسنامه خودم و دخترم را به ایشان نشان دادم و خانم گیج و مبهوت نگاه کرد که بلافاصله منو دعوت کرد و به خانه برد مقداری آب و شربت برایم آورد و زنگ زد مهران با همسرش سمیه آمدند وقتی مهران منو دید با تعجب نگاه کرد و پس از مدتی شروع به فحاشی و ضرب وشتم من و دختر کرد.
مادر سمیه هم درخواست طلاق کرد و مهریه دخترش را اجرا گذاشت من هم به دلیل ازدواج غیر مجاز وعدم رضایت از من جهت ازدواج مجدد و سایر حقوق خودم و فرزندم شکایت کردم حالا هم به جای توبه و عذرخواهی با تهدید و تشر میخواهد کارش را پیش ببرد از همه بدتر اینکه خانواده مهران برای زن گرفتن فرزندشان با وی به خواستگاری رفته بودند و هیچ عذری از مهران نخواسته بودند خانواده مهران به زناشویی پایبند نیستند ۴ خواهر دارد که همگی طلاق گرفتند و نتوانستند سر زندگی بمانند.
در همین حال مهران با دستهای بسته در کنار یک سرباز برای رفتن به زندان آماده بود هنوز چند قدمی دور نشده بود که از قاضی خواستم اگر اجازه بدهند برای مصالحه آنها دو ساعت فرصت دهد که قبول کرد.
همسردومش بدون در نظر گرفتن حقوق و مزایای قانونی خود راضی به جدایی بود و شرط آن را پرداخت ماهیانه یک سکه تا ۵ سال عنوان نمود و همسر دوم مهران هم راضی به زندگی دوباره و داغ برادر و بی احترامی مهران را نمیتوانست از دل بیرون کند که در نهایت قاضی دستور بازداشت را صادر کردعلت آن هم عدم تمکین به قانون و ناتوانی در پرداخت حقوق و مزایا قانونی زوجه عنوان شد و کسی هم برایش سند نیاورد.
پس از اینکه جوآرام شد نزدیک شدم و با نگرانی به مرد جوان سلام دادم و علت مشاجره را از وی جویا شدم گفت: به خاطر همه چیز از زندگی با این خانم راضی نیستم من مدرک تحصیلی لیسانس دارم و همسرم بی سواد است نمیتوانیم همدیگر را درک کنیم با همه چیز آدم کار دارد، سیگار میکشم گیر میدهد و مسافرت میروم دایم زنگ میزند و پیش دوست و رفیق مرا خراب میکند.
وقتی دوستانم به خانه میآیند بی احترامی میکند و بساط ما را به هم میریزد، من زنی را دوست دارم که اجتماعی باشد و عقب مانده و سنتی فکر نکند من بزرگ شده شهرم با بدبختی رفتم یک دختر دهاتی گرفتم که دست چپ و راستش را بلد نیست، مهریه اش را میدهم و حوصله زندگی با این خانم را ندارم.
در همین حین قاضی مرد جوان را صدا زد و همسرش نزدیک من شد و با چشمانی اشک بار گفت: اسم من ثریاست،۷ سال است با مهران زندگی میکنم پدر و مادرش هم اهل تهران هستند به خاطر فامیلی که با هم داشتیم مرا به مهران دادند تا بتوانیم تشکیل زندگی دهیم، اما خانواده های ما پس از زندگی دچارمشکلاتی بودند که ما را رها کردند.
مهران یک سال اول زندگی خوب بود به خانواده بسیار علاقهمند داشت تا اینکه تلفنهای مشکوکی داشتند و برای پاسخ دادن از خانه خارج میشد با اینکه نگران بودم، اما به روی خودم نیاوردم تا اینکه یک روز تلفن را خانه جا گذاشته بودو برای خرید به مغازه رفته بود تلفن همراهش زنگ زد با استرس جواب دادم بفرمایید، خانمی بود میانسال گفت: با مهران کار دارم شما چه نسبتی با مهران دارید؟ گفتم: مادرش هستم!
گفت: شش ماهه دختر مردم را نشان گذاشتید فقط امروز و فردا میکنید اگر نمیتوانید عروسی بگیرید حداقل عقد را انجام بدید تا برای عروسی آماده شوید، گفتم: چشم! حتما با آقامون صحبت میکنم. خلاصه کلی صحبت کردیم و قرار شد اگر یک ماه دیگر نتوانیم مراسم عقد را انجام دهیم.
دنیا دور سرم چرخید و شروع به گریه کردم تا اینکه مهران از خرید آمد و پرسید چی شده گریه میکنی؟ گفتم: زنگ زدم بابام حالش زیاد خوب نیست میخوام برم خونه بابا م. سر بزنم گفت: ایراد ندارد آماده شو با ماشین برسونمت!
مهران منو با ماشین رساند وقتی مادرم را دیدم سریع زدم زیر گریه و گفت: چی شده دختر؟ با مهران دعوا کردی؟ نگران نباش این دعواها همه جا هست زندگی شیرینیش به همین تلخی هاست. گفتم دعوا نکردم دلم براتون تنگ شده بود که مادرم هم زد زیر گریه اشکهای منو پاک کردو گفت: بعد از ظهر دخترم را ببرم بازار هرچی دوست دارد براش بخرم.
تا دوهفته خانه نرفتم و مهران هم زنگی نزد و مادرم مشکوک شد و گفت: چرا شوهرت دنبالت نیامد و هیچ زنگی نمیزنه نکنه دعوا کردی، گفتم نه! مهران مسافرت رفته شاید یک ماه طول بکشه بیاد که بابام گفت: نه دختر من هر روز میبینمش چیزی شده من که بچه نیستم؟!
مهران گوشی را چک کرده بود و متوجه تماس تلفنی شده بود به همین خاطر تماس نگرفت و بعد از یک ماه پدرم با مهران تماس گرفت و جواب داد: من درخواست طلاق دادم برای دخترشما به زودی دست شما ابلاغیه دادگاه میرسد. همه ناراحت شدند و شروع به گریه کردیم برادرم در همان شب تصادف کرد و مرحوم شد و مهران نه تنها نیامد بلکه شروع به توهین و فحاشی کرد و احترام نگه نداشت من همان یک برادر را داشتم.
با وساطت خانواده اش به خانه برگشتم، اما هر ماهی یک روز بیشتر خانه نبود و هیچ خرجی به ما نمیداد دخترم در طول ۵ سال اخیر شاید کمتر از ۱۰ روز پدرش را دیده یک روز تعقیبش کردم تا اینکه به یک منزل در بالا شهر رسیدم و پس از مدتی یک خانم جوان با آرایش غلیظ سوار ماشین شد و رفتند.
رفتم زنگ خانه را زدم خانمی ۵۰ ساله آمد بیرون گفت: بفرمایید: گفتم مهران با شما نسبتی دارد؟ گفت: داماد من است و من هم گفتم: میدانستید زن دارد به او دختر دادید؟ گفت: خیر ایشان مجرد هستند و دیر ازدواج کردند که شناسنامه خودم و دخترم را به ایشان نشان دادم و خانم گیج و مبهوت نگاه کرد که بلافاصله منو دعوت کرد و به خانه برد مقداری آب و شربت برایم آورد و زنگ زد مهران با همسرش سمیه آمدند وقتی مهران منو دید با تعجب نگاه کرد و پس از مدتی شروع به فحاشی و ضرب وشتم من و دختر کرد.
مادر سمیه هم درخواست طلاق کرد و مهریه دخترش را اجرا گذاشت من هم به دلیل ازدواج غیر مجاز وعدم رضایت از من جهت ازدواج مجدد و سایر حقوق خودم و فرزندم شکایت کردم حالا هم به جای توبه و عذرخواهی با تهدید و تشر میخواهد کارش را پیش ببرد از همه بدتر اینکه خانواده مهران برای زن گرفتن فرزندشان با وی به خواستگاری رفته بودند و هیچ عذری از مهران نخواسته بودند خانواده مهران به زناشویی پایبند نیستند ۴ خواهر دارد که همگی طلاق گرفتند و نتوانستند سر زندگی بمانند.
در همین حال مهران با دستهای بسته در کنار یک سرباز برای رفتن به زندان آماده بود هنوز چند قدمی دور نشده بود که از قاضی خواستم اگر اجازه بدهند برای مصالحه آنها دو ساعت فرصت دهد که قبول کرد.
همسردومش بدون در نظر گرفتن حقوق و مزایای قانونی خود راضی به جدایی بود و شرط آن را پرداخت ماهیانه یک سکه تا ۵ سال عنوان نمود و همسر دوم مهران هم راضی به زندگی دوباره و داغ برادر و بی احترامی مهران را نمیتوانست از دل بیرون کند که در نهایت قاضی دستور بازداشت را صادر کردعلت آن هم عدم تمکین به قانون و ناتوانی در پرداخت حقوق و مزایا قانونی زوجه عنوان شد و کسی هم برایش سند نیاورد.
1002/ت30/ب
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار