چند روز پیش که به اتفاق خانواده‌ برادر شهیدم برای بازی و تفریح بچه‌ها بیرون رفته بودیم، وقتی برگشتیم یکی از دوستان خواب ایشان را دیدند، در همان مکانی که ما و بچه‌ها حضور داشتیم شهید هم حضور داشت، او در عالم رؤیا به محمد گفت: چرا به خانواده‌ات سر نمی‌زنی؟ محمد هم گفت: من همیشه در کنارشان حضور دارم و حالا هم که می‌بینی به همراه بچه‌هایم برای تفریح آمدم، گاهی حضورشان آنقدر حس می‌شود که کاملاً قابل لمس است.
کد خبر: ۸۹۷۹۴۹۴
|
۰۵ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۱

به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، خان‌طومان سوریه نامی آشنا برای مردم مازندران است که در این نبرد سخت، 13 آلاله مدافع حرم تقدیم حضرت زینب(س) شده‌اند؛ شهید محمد بلباسی یکی از همان 13 آلاله است که در این نبرد مسیر عشق را پیمود و لقب شهید به خود گرفته است؛ ادامه گفت‌وگو با رسول بلباسی برادر شهید، از نظرتان می‌گذرد.

محمد روز جمعه ۱۱ اسفندماه ۵۷ در شهرستان قائم‌شهر و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد که روز تولد او مصادف شده بود با چهلمین روز شهادت شهید انقلاب علی عباسی دایی شهید که در درگیری‌های آمل در سال ۵۷ به شهادت رسیده بود.

پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و راهنمایی به هنرستان رفت و در رشته فنی متالورژی تحصیل کرد و بعد از آن به دانشگاه مشهد رفت و در همان رشته در مقطع کاردانی فارغ‌التحصیل شده بود.

بعد از فارغ‌التحصیلی به خدمت سربازی رفت و بعد از آن در سال ۸۱ در  سپاه پاسداران به استخدام درآمد و به تهران رفت؛ بعد از پنج سال فعالیت در سپاه تهران به استان مازندران انتقال پیدا کرد و در نیروی انسانی مشغول فعالیت شد و از آنجا به بسیج دانشجویی و سپس به‌ مسؤول اردویی و راهیان نور سپاه کربلای مازندران منصوب شده بود.

از بارزترین ویژگی محمد خوش‌برخوردی، متانت و صبر وی بود که در بدترین شرایط کاری و زندگی فقط لبخند به لب داشت و یقیناً افرادی که این شهید را می‌شناسند به تبسم بی‌ریای وی واقفند.

شهید در برابر کاستی‌هایی که در انجام مأموریت داشت، کاملاً صبور بوده و با همت و تلاش بی‌وقفه آن را به سرانجام می‌رساند، یکی از ویژگی دیگر محمد رفاقت و صمیمیت با قشر جوان به‌ویژه دانشجو بود که با هر تیپ، خصلت و منشی دوست می‌شده و وی را شیفته خودش می‌کرد.

این موضوع تا حدی بود که حتی همکاران شهید هم به صداقت و درستی و صبوری‌اش غبطه می‌خوردند و همیشه خودش را مدیون شهدا می‌دانست و می‌گفت باید شهدا را در تمامی مراحل زندگی الگو قرار داد.

وی در دوران جوانی و از ابتدای ازدواج در کلاس‌ها، درس و بحث‌های حضرت علامه حسن‌زاده‌آملی و استاد صمدی آملی حاضر می‌شدند و در محضر این عزیزان کسب فیض می‌کردند و طبیعتاً به ائمه ارادت خاصی داشتند اما وقتی پای روضه‌های امام حسین(ع) می‌نشستند کسی نمی‌توانست ایشان را آرام ببیند؛ به‌ همین دلیل خیلی زیارت عاشورا می‌خواندند و حتی در چند سال گذشته زیارت اربعین را به‌صورت مرتب در منزل‌شان برپا می‌کردند و یقین داشتند که حاجت‌شان را همچون شهدا از امام حسین(ع) می‌گیرند و همین‌طور هم شد.

البته ارادت خاصی هم به حضرت بقیة‌الله(عج) داشتند و رسمی را بنده به اتفاق شهید و پدر مرحومم شروع کرده بودیم که امسال سیزدهمین سال پیاپی بود و برای حضرت صاحب‌الزمان(عج) جشن میلاد می‌گرفتیم که همچنان این جشن هر ساله برپاست.

محمد در دوران دبیرستان به اتفاق دوستان‌شان راهی مناطق عملیاتی جنوب شده و بعد از بازگشت خیلی بی‌تاب این مناطق می‌شود و شدیداً شیفته طلاییه، فکه و به‌ویژه شلمچه که محل شهادت عموی بزرگوارشان (سردار شهید علیرضا بلباسی) بوده، شدند.

بعد از سال‌ها که در بسیج دانشجویی مشغول فعالیت شد، خودش مدام به بهانه راهیان نور در این مناطق حضور داشت تا اینکه به‌عنوان مسؤول اردویی و راهیان نور سپاه کربلای مازندران منصوب شد، همسرشان می‌گفتند که بعد از این انتصاب محمد تعریف کرد که وقتی به او این حکم را اعلام کردند از اداره تا منزل گریه می‌کرد و می‌گفت اینجا همان جایی بود که سال‌ها منتظرش بودم و انگار به آرزویش نزدیک شده بود و دیگر خیالش راحت شده بود که می‌تواند به تمام مناطق عملیاتی رفته و با شهدا عشق‌بازی کند.

هرگاه که کاروان‌ها را برای زیارت به مناطق مختلف اعزام می‌کردند در شلمچه ناگهان غیبش می‌زد و حال عجیبی پیدا می‌کرد، گاهی اوقات می‌دیدیم که گوشه‌ای برای خودش خلوت کرده و با شهدا ارتباط می‌گیرد.

احیای یادمان هفت‌تپه موضوع دیگری بود که برای شهید بسیار مهم بود و تقریباً در حال اتمام آن بود که خدا و شهدا خریدارش شدند، اما هفت‌تپه‌ای که شهید شیرسوار بهانه شد تا محمد نام خودش را کنار شهدا بنویسد و سعی کرد بیشتر رزمنده‌های قدیمی هفت‌تپه را در همان مکان جمع کند تا مرور خاطراتی به‌ویژه برای گردان حمزه لشکر ویژه 25 کربلا شود که تا حدود زیادی موفق به این کار شد.

لحظه تحویل سال ۹۵ یکی از بهترین خاطرات من با شهید رقم خورد و هفت‌تپه‌ای که جز خاک چیزی نبود با مدیریت و تدبیرش برای لحظه تحویل سال آماده شد و روز خاطره‌انگیزی برای ۲ هزار زائر شهدا شد که انشاءالله داریم هفت‌تپه را برای امسال آماده می‌کنیم تا پذیرای زائران شهدا و دوستان محمد باشیم.

یادم می‌آید در سخت‌ترین شرایطی که برای مملکت به‌وجود می‌آمد (فتنه 88) برای مقابله با افکارهای ضدانقلاب و نظام سریعاً به حرف‌های رهبری رجوع می‌کرد و از رهنمودهای ایشان برای توجیه جوانان به‌ویژه دانشجویان استفاده می‌کرد.

وقتی سخنرانی حضرت آقا در تلویزیون پخش می‌شد زانوی ادب می‌زد و کاملاً حواسش را جمع صحبت‌های ایشان می‌کرد و از رهنمودها بهره می‌گرفت، اگر هم کسی در مقابل مقام معظم رهبری ایستادگی می‌کرد، یا قانعش می‌کرد که در اشتباه به‌سر می‌برد و یا او را کنار می‌گذاشت.

خاطره که زیاد هست ولی اجازه دهید از همان هفت‌تپه برای شما چند خاطره تلخ و شیرین را بازگو کنم؛ شب تحویل سال همه دوستان در چادر مشغول گفت‌وگو بودیم که ناگهان صدای حاج اصغر صادق‌نژاد در چادر کنار (فرماندهی) بلند شد و شروع به روضه خواندن کرد، محمد به همکاران مستندساز گفت بروید سریع فیلم بگیرید، بعد از خواندن حاج اصغر دیدیم مستندسازها در چادر آمدند و با صدای بلند می‌خندند، حاج‌محمد سؤال کرد چه شده همه گریه می‌کنند، شما می‌خندید، گفتند: حاج اصغر در حال خواندن بود که به یکی از این همکاران اشاره می‌کند از کتری که روی چراغ والور است یک استکان چای براش بریزد تا گلویش را تازه کند، او هم بدون اینکه بداند در کتری چه چیزی هست برای حاج اصغر به خیال خودش چای برد که ناگهان حاج اصغر دادش درآمد و گفت: این چه بود دادید من خوردم؛ کتری نگاه می‌کنند و می‌بینند به جای چای، اکالیپتوس ریخته بودند.

لحظه تحویل سال محمد به من گفت خودت را برای اجرای برنامه آماده کن، من هم به‌خاطر اینکه عید بود لباس مناسب پوشیدم زمانی‌ که پشت سن ایستادم ناگهان محمد را دیدم که مرا صدا کرد رفتم پیشش گفت: این چه لباسی است که پوشیدی، گفتم: عید هست، گفت: سریع برو لباست را عوض کن با همان لباس خادمی برنامه‌ات را اجرا کن، اینجا اول و آخرش خادم هستی پس باید در هر شرایطی لباس خادمی بپوشی، چون خودش همیشه همین‌طور بود، منم رفتم لباس را عوض کردم و با لباس خادمی برنامه‌ام را اجرا کردم.

راهیان نور 95-94 تقریباً ۱۷ روز باهم بودیم و آخرش هم با هم برگشتیم و تمام سعیم این بود که رضایتش را جلب کنم تا پیش همکاران و دوستانش شرمنده نباشد؛ خاطره روز آخرش جالب است، محمد بلیط پرواز از آبادان به تهران را داشت و به همکاران گفت: سریع اردوگاه را تمیز کنید تا برویم، بعد خودش جارو دست گرفت و شروع به جارو زدن کرد (همان عکس معروف) به او گفتم: شما به پروازت برس، ما مرتب می‌کنیم، راضی نمی‌شد و به زور فرستادیمش، هنوز نیم ساعت نشد که برگشت و می‌خندید و می‌گفت: از پرواز جا مانده و دوباره بلیط گرفته تا برای پرواز بعدی آماده شود.

برای خادمان دو اتوبوس وی‌آی‌پی گرفت تا به‌راحتی به مازندران بازگردند، وقتی اتوبوس آمد دیدیم دو نفر از آنان جا ندارند با محمد تماس گرفتیم و مسئله را مطرح کردیم، او گفت: صبر کنید تا من بیایم؛ دیدیم دوباره پروازش را کنسل کرد و برای دو خادم اتوبوس گرفت تا بچه‌ها تنها نمانند و ناراحت نشوند.

به‌طور کامل حضور شهید را در زندگی احساس می‌کنیم، چند روز پیش که به اتفاق خانواده‌شان برای بازی و تفریح بچه‌ها بیرون رفته بودیم، وقتی برگشتیم یکی از دوستان خواب ایشان را دیدند، در همان مکانی که ما و بچه‌ها حضور داشتیم شهید هم حضور داشت، او در عالم رؤیا به محمد گفت: چرا به خانواده‌ات سر نمی‌زنی؟ محمد هم گفت: من همیشه در کنارشان حضور دارم و حالا هم که می‌بینی به همراه بچه‌هایم برای تفریح آمدم، گاهی حضورشان آنقدر حس می‌شود که کاملاً قابل لمس است.

شهید در تمامی لحظه‌ها در کنار خانواده‌اش حضور دارد، حتی روزهایی را بنده به‌ عینه دیدم که زینب جان در حال بازی با اشاره دست و چشمانش به جای خاصی است، در صورتی‌که شخصی آنجا حضور نداشت، ایشان در خواب دوستان هم که می‌آمدند اشاره داشتند با توجه به اینکه سرشان خیلی شلوغ هست ولی همیشه در کنار خانواده‌‌شان هستند و مهم‌تر این است که فرزندان شهدا تحت هیچ شرایطی نمی‌توانند به کسی جز پدر حتی در بهترین شرایط و امکانات رفاهی وابسته باشند.

سؤال خیلی سختی پرسیدید، محمد نه تنها برادر بود بلکه بعد از رحلت پدر دست نوازشش همیشه بر سر ما بود، به‌طوری‌که بعد از شهادتش دوباره انگار پدر را از دست دادم.

یادم می‌آید یک روزی مأموریت بود و من برای خانواده‌اش کار کوچکی که وظیفه‌ام بود را انجام دادم، بعد از آن برایم پیام داد که از شما ممنونم به این دلیل که نبودم و کارم را انجام دادید و من هم همواره شرمنده‌اش بودم و به وی می‌گفتم برادری یعنی رابطه عباس و حسین(ع)؛ درست است که من نقش عباس را خوب بلد نبودم ولی راه، مرام و معرفت محمد مثل امام حسین(ع) هست، هنوز این پیام را در گوشی‌ام به یادگار دارم.

نمی‌توانم درست بیان کنم و تنها با دو بیت شعر حرف دلم را می‌زنم:

«برادرم که رفت دنیامو غم گرفت، با خنده دل برید اما دلم گرفت؛ برادرم که رفت نشونیشو نداد اما دلم می‌گفت حتماً یه روز میاد»

ادامه‌دهنده راه شهدا باشید، نگذارید این علم به زمین بیافتد، مطیع امر رهبر و گوش به فرمان ولایت فقیه باشید.

مهم‌ترین قسمت وصیت‌شان خطاب به همکاران‌شان بوده که گفتند سپاه یک نهاد پاک و انقلابی است، اگر به چشم کسب درآمد به سپاه آمدید آن را رها کنید.

ارسال نظرات
پر بیننده ها