رزمنده دلاور لشكر زينبيون شهيد سيد حشمت علي شاه

دفن پیکر علی در وادي‌السلام نجف به علت شباهت به رزمنده‌ حشدالشعبي

به توصيه يكي از دوستانم به سراغ خانواده شهيد سيد حشمت علي شاه رفتم. طلبه‌اي كه وقتي متوجه حمله تروريست‌ها به حرم عمه سادات شد دلش تاب نياورد و به جمع مدافعان حرم پيوست.
کد خبر: ۸۹۷۹۹۴۶
|
۰۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۲

به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت"  به نقل از جوان،  صغري خيل فرهنگ - به توصيه يكي از دوستانم به سراغ خانواده شهيد سيد حشمت علي شاه رفتم. طلبه‌اي كه وقتي متوجه حمله تروريست‌ها به حرم عمه سادات شد دلش تاب نياورد و به جمع مدافعان حرم پيوست. آن چيزي كه مشتاقم مي‌كرد تا به جست‌وجوي خانواده شهيد بروم ارسال اشتباهي پيكرش به نجف و دفن در وادي‌السلام بود. به همين خاطر تنها سنگ مزاري به جهت يادبود اين شهيد در بهشت معصومه(س) گذاشته‌اند تا تسلي خاطر مادر و خانواده‌اي باشد كه از همه دلبستگي‌شان گذشتند تا علي شهيد مدافع حرم شود. رزمنده دلاور لشكر زينبيون كه از سال‌هاي 1394- 1393 به خيل مدافعان حرم پيوست و در مرداد ماه 1395شهيد شد و طبق خواسته قلبي‌اش مفقودالاثر و مهمان خوان بي‌بي دو عالم حضرت زهرا(س) شد.
سيداعجاز علي شاه برادر شهيدحشمت علي‌شاه و از طلاب حوزه علميه قم است. درددل‌هاي برادرانه و بغض‌هاي گاه و بيگاهش حكايت از رفاقت و صميميتي عجيب بين اين دو برادر داشت.  سيداعجاز مي‌گفت من حشمت را مانند پسرم بزرگ كرده بودم براي همين من را «بابا» صدا مي‌كرد. گفت‌وگوي ما با برادر شهيد علي شاه را پيش رو داريد. او در صحبت‌هايش برادرش را گاهي حشمت و گاهي علي يا حشمت‌علي مي‌نامد.

شما فارسي را خوب صحبت مي‌كنيد؛ خيلي وقت است كه در ايران هستيد؟
من متولد 1364 هستم. از 19 سالگي يعني از سال 1383 به قم آمدم و در جامعه‌المصطفي پذيرش شدم. مدتي بعد با حشمت علي تماس گرفتم و گفتم برادر تو هم بيا و در حوزه ادامه تحصيل بده. حشمت متولد 1370بود. وقتي ديپلمش را گرفت به ايران آمد، سال 1389بود. حدود شش سال قبل از شهادتش آمد و شروع كرد به تحصيل و علم‌آموزي. شاگرد خوبي هم بود. حافظ شش جزء از قرآن بود.
ايشان براي درس آمده بود چطور سر از جبهه مقاومت اسلامي درآورد؟
راستش را بخواهيد من هم نمي‌دانستم كه او اين تصميم را گرفته است. ايشان خيلي متواضع و ساكت بود. زياد حرف نمي‌زد. در همان ايام به من اطلاع دادند حال پدرم مساعد نيست و به پاكستان رفتم. نزديك مرز بودم كه گفتند پدرمان به رحمت خدا رفته است. من هم با علي تماس گرفتم و گفتم كه پدر فوت كرده است، حتماً خودت را برسان.
وقتي رسيدم دائم به ايشان زنگ مي‌زدم. اما حشمت علي اصلاً جواب من را نمي‌داد. مراسم ترحيم پدر را برگزار كرديم اما خبري از حشمت نشد. بعد يكي از دوستانم به من زنگ زد و گفت كه حشمت علي به سوريه رفته است. گفتم چرا سوريه؟ از كجا اجازه گرفته؟ گفت نمي‌دانم. دوستم چيز زيادي نمي‌دانست. من به ايران برگشتم. بارها با حشمت تماس گرفتم اما نتوانستم ارتباطي با ايشان بگيرم. تا اينكه بعد از چهار ماه خودش به قم برگشت.
دقيقاً چه زماني بود؟
يكي از شب‌هاي سرد زمستان سال 1394 بود. ساعت 12شب حشمت با من تماس گرفت و گفت بابا برگشتم. من از جا پريدم و همه را بيدار كردم. گفتم بلند شويد حشمت برگشته است. پرسيدم الان كجا هستي؟ گفت در حرم حضرت معصومه(س) هستم و مي‌خواهم به خانه بيايم. خانه ما هم نزديك حرم بود، گفتم نه تو بمان من مي‌آيم. با موتور رفتم. وقتي وارد حرم شدم علي را ديدم و در آغوش گرفتم. محكم فشارش دادم. خيلي دوستش داشتم. شش سال شب و روز در كنار هم درس مي‌خوانديم.
چرا شما را بابا صدا مي‌كرد؟
ايشان از من كوچك‌تر بود. من مثل بچه‌ام بزرگش كرده بودم. براي همين علي، من را بابا صدا مي‌كرد.
گله نكرديد كه چرا بي‌خبر رفتي؟
چرا. گفتم تو فكر نكردي كه با رفتنت ما نگران مي‌شويم. علي گفت: «نه من به جاي شما رفتم. اجر اين صبر و دلتنگي كه تحمل كرديد را بي‌بي به شما مي‌دهد.» گفت: «به مادر كه نگفتي من به سوريه رفته بودم؟» گفتم: «نه به كسي حرفي نزدم.» بعد رفتيم خانه تا صبح با هم نشستيم و صحبت كرديم. مجدداً براي اقامه نماز به حرم رفتيم. آن شب خيلي با علي حرف زدم. گفتم پدر را نديدي.  ايشان در حال احتضار دائم شما را صدا مي‌كرد كه علي بيايد تا من او را قبل از مرگ ببينم. علي ساكت بود. گفتم پدر از خانواده خواسته بود تو را كه سال‌ها بود نديده زيارت كند. گفته بود من در لحظات آخر هستم به علي بگوييد بيايد. علي گفت: «من به نيابت پدر به سوريه رفتم.» گفتم: «اين چه حرفي است؟ حداقل در مراسم شركت مي‌كردي.» گفت: «من خودم در سوريه براي پدر مراسم گرفتم.»
چطور ناگهان راهي شده بود؟
اتفاقاً همين را از علي پرسيدم، گفت: «در خانه نشسته بودم كه دوستان به من زنگ زدند و گفتند تروريست‌ها مي‌خواهند حرم عمه سادات را خراب كنند. اگر مي‌خواهي به جنگشان برويم بيا فلان جا. من دو دست لباس برداشتم و رفتم پيش دوستانم. آن لحظه اصلاً حال و روز پدر از يادم رفت. كلاً فراموش كردم كه بابا فوت شده است. همان شب با همراهي و هماهنگي بچه‌ها رفتيم. ابتدا مدت 20 روز آموزش ديديم و بعد به سوريه اعزام شديم.» علي از رزمندگان گروه‌هاي اوليه لشكر زينبيون بود.
سعي نكرديد از رفتن دوباره‌اش جلوگيري كنيد؟
فرداي روزي كه حشمت علي از سوريه برگشت با پسرعمويم كه در حوزه تحصيل مي‌كرد تماس گرفتم و گفتم كه به خانه ما بيايد و با علي صحبت كند تا ديگر نرود. مي‌خواستم علي به پاكستان و پيش مادر و خواهرمان برگردد. با خودم گفتم پسرعمويم بزرگ است. قطعاً علي حرفش را گوش مي‌كند. پسرعمو به خانه ما آمد و با علي حرف زد. از علي پرسيد: «اين چه وظيفه‌اي است؟ اين جنگي است كه شما رفته‌ايد در كجاي اسلام آمده؟ اين جنگ يك جنگ سياسي است.» به يكباره ديدم چهره علي از ناراحتي سرخ شد. علي حرفي زد كه با شنيدنش من هم كه مخالف بودم ديگر سكوت كردم و اذن رفتنش را دادم. علي در پاسخ گفت: «شما تا به حال به سوريه رفته‌ايد؟ شما تا به حال خدمت بي‌بي رفته‌ايد؟ شما گنبد خانم را ديده‌ايد. مي‌دانيد كه داعشي‌ها مي‌خواهند مزار خانم را خراب كنند؟ بعد از من مي‌خواهيد اينجا بنشينم؟ آيا اين رسم شيعه بودن است. من از شما سؤال مي‌كنم اگر امام زمان(عج) بيايد و از ما بپرسد كه وقتي قبر عمه‌ام را خراب مي‌كردند و پيكر ايشان را بيرون مي‌آوردند، شما چه مي‌كرديد، چه جوابي داريم به آقا بدهيم؟» بعد گفت: «شما طلبه‌ايد، من هم طلبه هستم، شما از بيت‌المال امام استفاده مي‌كنيد اما امروز به وقت نياز وارد ميدان عمل نمي‌شود. اين بي‌توجهي شما حرام است. به جاي اينكه اينجا بنشينيد و بيت‌المال را بخوريد و وظيفه‌تان را انجام دهيد، آمده‌ايد و به من مي‌گوييد بروم يا نروم!» از آن به بعد من ديگر با رفتنش مخالفت نكردم و گفتم في‌امان الله.
و بعد دوباره راهي شد؟
بله، يك ماه و 10 روز پيش ما ماند و بعد راهي شد. با همه خوبي‌هايي كه پيشتر در وجودش مي‌ديدم، اخلاق و روحياتش بهتر هم شده بود. در اين مدت آنقدر عوض شده بود كه مي‌ترسيدم پيشش حرف بزنم، خيلي ملاحظه صحبت‌هايم را مي‌كردم. حشمت شب‌ها زود مي‌خوابيد و قبل از اذان صبح بيدار مي‌شد و قرآن و نماز مي‌خواند. نزديك اذان صدايم مي‌كرد: بابا بابا پا شو وقت نماز است. يك بار به ايشان گفتم كه علي چند دقيقه به طلوع آفتاب مانده من را بيدار كن. گفت نه اگر خواب بماني و نمازت قضا شود چه؟ جواب خدا را چه مي‌دهي؟ يك روز به علي گفتم براي يك بار هم كه شده به پاكستان برو و مادر و خواهر را ببين و بيا. بعد دوباره اعزام شو. اما دائم صحبت‌هاي علي در مورد امام زمان(عج) در گوشم بود. عاقبت رفت حرم حضرت معصومه(س) و برگشت و گفت مي‌خواهم بروم. گفتم به مادر زنگ بزن و خداحافظي كن. گفت شما هم مادر، پدر و دوستم هستيد. وقتي از شما اجازه گرفتم تمام است. وقتي هم كه رفت از سوريه با من تماس گرفت و با هم صحبت كرديم. شش ماهي در منطقه ماند وقتي آمد و مي‌خواست مجدد برود به ايشان گفتم علي اين بار بايد به ديدن مادر بروي، وگرنه روز قيامت بايد پاسخگو باشي. براي همين آماده شد و رفت پاكستان ديدار مادر. با مادرمان تماس گرفتم و گفتم علي در راه است، تا رسيد برايش خواستگاري برو. وقتي مادر براي ازدواج به علي اصرار كرده بود، علي گفته بود من آمده‌ام ديدن شما، نمي‌خواهم ازدواج كنم. حالا وقت ازدواج من نيست. بعد به مادر گفته بود اين بار كه بروم بار آخر است. بعد از بازگشت، حتماً ازدواج مي‌كنم. وقتي علي از پاكستان برگشت چهره‌اش به قدري زيبا و نوراني شده بود كه من از ايشان خواستم صدقه‌اي كنار بگذارد. آخرين بار چهار ماهي در منطقه بود و با هم در تماس بوديم.
از مسئوليت‌هايش در منطقه اطلاع داشتيد؟
خيلي در مورد كارهايي كه در آنجا انجام مي‌داد حرف نمي‌زد. تودار بود فقط از همرزمان شهيدش گاهي حرف مي‌زد. آخرين شب قبل رفتن با هم به حرم رفتيم. در حرم حضرت معصومه(س) علي به من گفت كه قلباً از من راضي باش و اجازه بده اين بار هم بروم و خدمت كنم. من هم قبول كردم و راهي شد. علي مي‌دانست اين بار شهادت نصيبش مي‌شود.
در مورد شهادتش با شما صحبت كرده بود؟
20 روز قبل از شهادت به من گفت: «حس مي‌كنم اين بار آخر است و شما ديگر من را نمي‌بينيد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «ديشب خواب پدرمان را ديدم. آمد و پيراهن سفيدي آورد و گفت اين را از من قبول كن.»
خودم صدقه دادم و از علي خواستم صدقه بدهد. همه‌اش مي‌گفتم جلو نرو. لازم نيست شهيد شوي. محافظت از اسلام و سوريه مهم است. يك بار هم در تماسي كه با هم داشتيم از من خواست كه با مقدار پولي كه پيش من داشت مادر و خواهرمان را به ايران بياورم تا ايشان هم مرخصي بگيرد و برگردد. من هم به مادر زنگ زدم و گفتم خودش را به ايران برساند. مادر راهي ايران شد. علي هر روز با مادر صحبت مي‌كرد. تماس از ايران محدوديت‌هاي پاكستان را نداشت. سه روز بعد مادر را به كربلا فرستاديم و 10 روزي در كربلا بود.
آخرين تماسي كه با هم داشتيد چه زماني بود؟
شب قبل از شهادت با علي كه تا پاسي از شب بيدار بود صحبت مي‌كردم و با هم شوخي مي‌كرديم. مي‌گفتم ان‌شاءالله بيايي تا برايت زن بگيريم. 4 صبح شد. گفتم: «علي من بروم نماز بخوانم.» گفت: «براي من دعاي شهادت كن و گوشي را قطع كرد.» سريع با علي تماس گرفتم و گفتم: «خجالت نمي‌كشي از من مي‌خواهي براي شهادتت دعا كنم؟ تو به جاي من بودي قبول مي‌كردي اين دعا را بكني؟» گفت: «شوخي كردم.» بعد قرار شد تا دو سه روز ديگر به ايران برگردد.
اما بعد خبر شهادتش را شنيديد؟
بله؛ درست فرداي همان روز يكي از دوستانش زنگ زد و گفت علي شهيد شده است. اول باور نكردم اصلاً زير بار نمي‌رفتم. عصباني شده بودم و به دوستمان مي‌گفتم امكان ندارد. من خودم تا صبح با علي در تماس بودم. دوباره به علي زنگ زدم. زنگ مي‌خورد اما كسي جواب نداد. صدا ضبط مي‌كردم و برايش مي‌فرستادم كه علي به من زنگ بزن. سريع به من زنگ بزن، سريع باش. دوستش كه همراه علي بود به من زنگ زد و گفت علي شهيد شده و باز باور نمي‌كردم. گفت ما فيلم آخرين لحظات شهادتش را براي شما ارسال مي‌كنيم. منتظر رسيدن فيلم شدم. با ديدن آخرين لحظات حيات و شهادتش باورم شد كه حشمت شهيد شده است. برادرم 11 مرداد ماه 1395به شهادت رسيد.
چطور شد كه پيكرشان از نجف سردرآورد؟
 وقتي خبر شهادت علي آمد، مادرم از كربلا رسيد. هر كاري كردم نتوانستم به مادرم بگويم. چند روزي گذشت تا اينكه دوستانش تماس گرفتند كه پيكر برادرم را به زودي به قم مي‌فرستند. اما پيكر اشتباهي به عراق فرستاده شده بود. فقط به مادر گفتم علي زخمي شده است. از خانواده‌ام در پاكستان خواستم كه به ايران بيايند. به آنها گفتم علي مجروح شده است. همه آمدند. مادرم هر روز در حرم و مسجد جمكران دعا مي‌كرد و مي‌گفت خدايا هرچه زودتر مريض‌ها را شفا بده و پسرم را به من برگردان. چيزي تا ايام محرم باقي نمانده بود و اين بهترين فرصت بود تا خبر شهادت برادرم را به مادر و خواهرانم بدهم. هفتم محرم مادرم خوابي از علي ديد. به من گفت علي را ديدم لباسي سفيد پوشيده بود. به من گفت چرا من را اذيت مي‌كنيد و چرا من را به مادرم قسم مي‌دهيد.
از خواب پريدم و تا الان هم خوابم نبرده. من ديگر به حضرت زهرا(س) قسم نمي‌دهم كه علي خوب شود و برگردد. اينجا بهترين زمان بود تا خبر شهادت فرزندش را به ايشان بدهم. مادر شهادت دردانه‌اش را پذيرفت. به مادرم گفتم دوستان و آشنايان مي‌خواهند براي عرض تسليت و همدردي شهادت حشمت علي به منزل ما بيايند، مادرم حرف قشنگي زد. گفت: «الان دهه محرم است و عزاداري مخصوص امام حسين(ع) و روز عزاي علي اكبر(ع) است. كسي حق ندارد براي گفتن تسليت اينجا بيايد. احترام امام حسين(ع) بالاتر از فرزند من است.» كمي بعد متوجه شديم كه پيكر علي اشتباهي به وادي‌السلام رفته و در آنجا مدفون شده است.
قطعاً خيري در اين جا‌به‌جايي بوده است؟
يكي از دوستان علي در معراج شهداي تهران عكس علي را برايم فرستاد. بعد از آماده شدن پيكرها، به خاطر شباهت يكي از رزمنده‌هاي حشدالشعبي به علي، پيكر برادرم به عراق مي‌رود. يكي از همرزمانش مي‌گفت علي مي‌خواست مفقودالاثر باشد. مي‌گفت من دوست دارم مانند مادرمان زهرا(س) باشم. تا روشن شدن ماوقع و نبود مزار به بيت رهبري و سردار سليماني و دفتر مراجع نامه نوشتم و درخواست مزار يادبودي كردم كه مادرم براي تسلي‌خاطر سر قبرش حاضر شود. نامه‌ها مورد بررسي قرار گرفت و شكرخدا 17 محرم طي مراسمي باشكوه يادبودي براي برادر شهيدم در بهشت معصومه(س) قم برگزار كرديم. شهيد حشمت علي شاه اشتباهي در وادي‌السلام عراق به عنوان شهيد گمنام دفن شد.

 

ارسال نظرات
آخرین اخبار