پدر شهیدم می داند که گاهگاهی با خودم فکر کرده ام از تقدیری که رقم خورده برایم سهم کودکی ام را بابا نگذاشت بیاسایم در آستانش و بیارامم روی دست هایش رفت خیلی زود رفت. می دانم که عاشق بود! اما نگذاشت گهگاهی تمام ناز کودکی ام را بریزم در کرشمه شیرینی و خیز بردارم برای آغوشش پدرم گذاشت دخترکش را که برسد به دعوتی که رسیده بود از نینوای حسین حق داشت.
به گزارش خبرگزاری بسیج از قم، دلنوشته همسر شهید مدافع حرم سعید سامانلو به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد پدر شهیدش سید محمد رباط جزی و دومین سالگرد شهید سامانلو
ابرها چه آسمانی اند! میآیند و میروند بی آنکه حواسمان باشد چه زود میگذرند از بالای سرمان این شیوه آسمانیان است. چنان سبکبال و رهایند که پژواک حضورشان را نمیفهمند خیلی ها، تاکنون گردش ابرها را به تماشا نشسته ای؟ دیدهای پرواز یک فوج مرغ مهاجر را؟ یا بال و پر زدن سارهای مسافر را تماشا کردهای که چطور بالای سر همه آدمها اوج گرفته اند؟
رسم سبکباری و پرواز است که بالا باشی بالاتر از همه چشمها بالاتر از همه سرها آنانکه افق دیدشان به هیاهوی ماشینها و شلوغی کوچه و بازار است نمیفهمند نبض قناری را نمیبینند رقص کبوتر را و نخواهند شنید آوای قوها در زیباترین تالابهای حضور و آرامترین سواحل عشق.
چشم باید بالا باشد تا ببینی اهالی آسمان را شاید نه بند دلت باید پاره کنی! میل به آسمان میکند دلت، اگر از عالم خاکی رهایش کنی، روشنی چشم میآورد و نگاهت میافتد به آسمانیان تازه میفهمی هندسه بالا را، میفهمی فلسفه پرواز را تازه میفهمی بال و پر نیست که به اوج میبرد پرستو را! عشق است، عشق.
ابرها چه آسمانی اند! میآیند و میروند بی آنکه حواسمان باشد چه زود میگذرند از بالای سرمان این شیوه آسمانیان است. چنان سبکبال و رهایند که پژواک حضورشان را نمیفهمند خیلی ها، تاکنون گردش ابرها را به تماشا نشسته ای؟ دیدهای پرواز یک فوج مرغ مهاجر را؟ یا بال و پر زدن سارهای مسافر را تماشا کردهای که چطور بالای سر همه آدمها اوج گرفته اند؟
رسم سبکباری و پرواز است که بالا باشی بالاتر از همه چشمها بالاتر از همه سرها آنانکه افق دیدشان به هیاهوی ماشینها و شلوغی کوچه و بازار است نمیفهمند نبض قناری را نمیبینند رقص کبوتر را و نخواهند شنید آوای قوها در زیباترین تالابهای حضور و آرامترین سواحل عشق.
چشم باید بالا باشد تا ببینی اهالی آسمان را شاید نه بند دلت باید پاره کنی! میل به آسمان میکند دلت، اگر از عالم خاکی رهایش کنی، روشنی چشم میآورد و نگاهت میافتد به آسمانیان تازه میفهمی هندسه بالا را، میفهمی فلسفه پرواز را تازه میفهمی بال و پر نیست که به اوج میبرد پرستو را! عشق است، عشق.
عشق که باشد بال و پر نمیخواهد برای پریدن، تن نمیخواهد و حتی سر هم نه؛ عشق که باشد تازه یاد میگیری شرط پریدن، سوختن است. اگر نسوزی نمیگذارند همسفر ابابیل شوی. شرحه شرحه میکنند همه جانت را تا بگذارند آسمانی شوی.
این روزهای زندگی ام بهتر حس میکنم دنیایی که خرابه شام ساخت برای سه ساله حسین (ع)، بهتر میفهمم چقدر آرام میگیرد دلت وقتی بنشینی کنار پدر و آرام نوازش کنی محاسن به خون خضابش را حتی اگر تنها سهم تو از بابا، یک سر بریده باشد. نقاشی کنی همه مهربانیهای پدر را، حتی اگر سهمت از او فقط خاطرهای باشد از لبخندهایی که نشانت میدهد هر بار که میخواهد برود جبهه.
این روزها قصیده غریبی اهالی آسمان را بیشتر با خودم نجوا میکنم. حرف هم که میزنم با خودشان حرف میزنم. حتی نوشته هایم را میگذارم گوشهای تا وقتی همه اهل زمین میخوابند بیایند و بخوانند دردهای دلم را، نامه را مینویسم، اما نامه رسانم اشکهای چشم است و حرارت دل، پدر شهیدم میداند چند تا نامه نوشته ام برایش پدر شهیدم همه را میخواند همه دست نوشته هایم را میداند. میداند دخترش هرگاه کم میآورد در پیکار با فراق، دست به دامان جده اش زهرا (س) میشود. گوشهای از بیت الاحزان فاطمه (س) جا میشود برای دختر شهیدی که تنگ شده باشد دلش برای پدر معنی این تقدیر را فاطمه (س) خوب حس میکند. کاش مادرم باز هم بگیرد دستهای دخترکش را تا حالا که گرفته، پدرم که رفت پناهم شد بانوی آسمانیها قرار دل سوخته ام شد پهلوشکسته شهر پیامبر (ص) مادرم زهراست. از بچگی یاد گرفته ام هرکس نسبش برسد به سلاله زهرا باید آماده سوختن باشد! باید بیاموزد به چشم هایش که ساحل دردند و بیاموزد به دلش که در تلاطم و تشویش خواهد بود همیشه. رسم عاشقی این خاندان را اینگونه نوشته اند. سخت است، اما باید چشید شراره دل وقتی بی تاب میشود باید دید تنگی تمام دنیا وقتی دلتنگ میشود.
پدر شهیدم میداند که گاهگاهی با خودم فکر کرده ام از تقدیری که رقم خورده برایم سهم کودکی ام را بابا نگذاشت بیاسایم در آستانش و بیارامم روی دست هایش رفت خیلی زود رفت. میدانم که عاشق بود! اما نگذاشت گهگاهی تمام ناز کودکی ام را بریزم در کرشمه شیرینی و خیز بردارم برای آغوشش پدرم گذاشت دخترکش را که برسد به دعوتی که رسیده بود از نینوای حسین حق داشت.
باید هم میرفت باید میرفت که یاد بگیرد دختر او که برای بالا ماندن علم عباس (ع) باید جان داد یاد بگیرد دخترش که راه خوشبختی از خیمه بانوی مصبیت دیده کربلا میگذرد.
روزها و شبها و سالها گذشت و مشق عشق کردم در نبود پدر چقدر کوله بارم سبک میشد وقتی نگاه میکردم در چشمهای سعید؛ سعید رفیق راهم شده بود. آشنا بود با عشق سعید وزن یه قطره اشک را میدانست و نمیگذاشت دوباره سنگینی کند روی گونه هایم، سعید راه بلد دل بود. یادم رفته بود راه بلد دل را نمیگذارند خیلی بماند با زمینیها درست وقتی که داشتم عادت میکردم به قصه زندگی ام با او، میل پرواز کرد تا جا نماند از مردان حماسه آفرین و سلحشوران مدافع آستان اهل بیت پیامبر (ص). سعید هم گره زلفش به زلف پدر بود که باده نوش ملائک باشد و من باز باید جا میماندم از قافله عرشیان او هم رفت تا باز جا بمانم من.
سعید شهیدم خوب میداند که نفس نفس برای رسیدن به او و پدر خواهم دوید، با همه رنجها خواهم دوید با همه مصیبتها خواهم دوید. حتی اگر بار همه دنیا سنگینی کند بر دوشم که نگذارد برخیزم باز خواهم رفت تا برسم به وصالشان دستم حالا محکمتر داده ام به دست پسرانم علی و محمدحسین خواهیم رفت مقتدر و قهرمان خواهیم رفت به معرکه آتش و عش. ما سوختن اهالی آسمان را دیده ایم.
ما آتش را دیده ایم که چطور به شعله داغ میسپرد پیکرشان را، جان و دلشان را، اما کوه بوده اند و ستبر نمیدانم چه رابطه عجیبی است! اما خوب میدانم هرکس در غائله با آتش، ابراهیم شود آسمانی اش میکنند!
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها