به گزارش خبرگزاری بسیج به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، مهناز فتاحی درباره تازهترین اثر داستانی خود اظهار داشت: «باغ مادربزرگ» نام اثری است که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد.
به گفته نویسنده رمان «فرنگیس»، داستان این اثر حکایت باغ مادر بزرگم است که هرچه در آن از محصول و نهال بود با خدا شریک عنوان میکرد، محصولات باغ هم همیشه خیرات میشد
.وی در ادامه ضمن شرحی از کتاب ابراز داشت: «خانزاد مرادی محمدی» نام کامل این شیرزن است، کتاب جزء اولینهایی است که به ماجرای بمباران شیمیایی حلبچه میپردازد. در ادامه هم به مسئله پناهنده شدن کردهای عراق به ایران اشاره میکند حتی آنها که در عراق میزیستند و از صدام دل خوشی نداشتند که در نهایت به ایران پناه آوردند.
وی با بیان اینکه مرادی محمدی زنی بود مومن که اهالی روستا در منطقه همه او را میشناختند تصریح کرد: او آوارهها را پناه میداد، حتی زمانیکه بمباران پیش آمد از مردمی که آنها را نمیشناخت به بهترین شکل پذیرایی کرد.
فتاحی کتاب را روایت روزهای بی پناهی و آوارگی برخی عراقیها دانست و افزود: «نوری باریکه» عنوان فردی است که اکنون در عراق زندگی میکند، ولی او هم یکی از افرادی بود که به باغ پناه آورده بود و خاطرات خوبی از مادر بزرگم نقل کرد.
وی خاطرنشان کرد: کتاب شامل عکسهای قدیمی هم هست که مخاطبان را با فرهنگ منطقه کردنشین آشنا میکند، مادربزرگم بسیار دوست داشت کتابش منتشر شود، اما متاسفانه دو سال پیش درگذشت و نتوانست چاپ کتاب را ببیند، او بسیاری از اموری که انجام داد را به ما نمیگفت چون معتقد بود با بازگو کردن آنها اجرش از بین میرود، اما من برای نوشتن کتاب تحقیقات وسیعی کردم و با 7 پسر و دو دخترش به گفتوگو پرداختم، حتی با مردم روستا هم صحبتکردم، پس از نگارش متوجه شدم شخصیت او را خوب نشناخته بودم.
وی در خاتمه گفت: روایت برخی خاطرات از بچههای حلبچه برای اولین بار در این کتاب صورت گرفته است.
در بخشی از این کتاب آمده است: شبی، عراقیهای شهرک ویس هم به خانة ما پناه آوردند. ترسان گفتند شنیدهاند امشب شهرکشان بمباران میشود. همسایة پسرم محمد در شهرک بودند. محمد هم همراهشان بود. پنج خانوار و از شیعیان عراق بودند. به شیعیان آوارة عراقی، قیاده میگفتند. دوازده نفر میشدند. با خوشرویی، همه را توی خانه جا دادم و به بچهها و نوهها گفتم توی اتاقهای دیگر مهربانتر بخوابند. بهشان شام و چای دادم و روی همه پتو انداختم. توی خانه، جای سوزن انداختن نبود. بعضیشان حرف میزدند، برخی خاطرات گذشته را میگفتند و بعضی بازی میکردند. حدود شصت نفر میشدیم. یک هفتهایی این خانوادهها که اهل کرکوک و سلیمانیه بودند، در خانة ما ماندند. همهاش تلاش میکردم ناراحت نباشند. حاجی هم سفارش کرده بود از آنها خوب پذیرایی کنم یک وقت ناراحت نشوند. بعد از یک هفته، جایی پیدا کردند و رفتند. خیلی هم تشکر کردند. وقتی رفتند، دلم گرفت. آرزو کردم کاش خانهام بزرگتر بود و نمیگذاشتم بروند.
روزی، خانوادهای عراقی دم در آمدند. برایشان آب خنک بردم. مرد خانه سلام کرد و گفت: «خانزاد خانم، خودم را به خانة تو انداختهام تا کمکم کنی.»
پرسیدم: «مشکلت چیست؟»
مرد گفت: «خانزاد خانم، کار میخواهم؛ زمینی که رویش کار کنم و بتوانم خرج زن و بچهام را در بیاورم.»
آنها را به خانه آوردم و برایشان غذا درست کردم. دو تا بچه داشتند. به حاجی گفتم: «چه کنیم؟»
خندید و گفت: «هر چه تو بگویی.»
زمینی را به آنها امانت دادم و گفتم: «بکارید.»
مرد خانواده خوشحال شد. باورش نمیشد. گفت: «اجارة زمینت چقدر میشود؟»
گفتم: «برادر، هیچ. اجارهاش نمیدهم.»
مردگفت: «اگر اجاره نگیری، نمیشود.»
وقتی اصرار مرد را دیدم، فهمیدم دلش میخواهد منّتی روی سرش نباشد. قبول کردم زمین را با اجارهای کم بکارد. انگار دنیا را به مرد داده بودند.
برای خرید نسخه چاپی کتاب اینجا کلیک کنید