خبرهای داغ:
شهید ۱۸ ساله استان فارسی در عملیات والفجر ۱ شهید شد و پس از ۱۸ سال با کاروان شهدا به شهرش بازگشت.
کد خبر: ۹۰۰۵۴۸۲
|
۲۱ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۱:۳۴

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از شیراز، 21فروردین ماه، سالروز عملیات والفجر 1 است که نیروهای خط شکن بسیجی کازرون، در این عملیات دو شهید تقدیم کردند، اما جوان 18ساله، پس از 18 سال به زادگاهش برگشت.

شهید محسن پیروان در سال 1344 در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی در محله علیای کازرون چشم به جهان گشود. خانواده او از اولین خانواده‌هایی بودند که بعد از رحلت آیت‌ا... بروجردی از حضرت امام خمینی تقلید کردند. پدر شهید انسانی با کرامت و دارای فضل بود که سیرتی الهی داشت. مردی با خدا که هنوز هم در محله‌شان از او به بزرگی یاد می‌شود. مردی که در محله دارای احترام قابل توجهی بود.

محسن از همان دوران کودکی با مسایل دینی آشنایی پیدا نمود و از برادران بزرگتر و دامادشان که در مبارزه با رژیم طاغوت از مشهورین شهرستان به حساب می‌آمدند راه ورسم مبارزه را آموخت و دارای بصیرتی سیاسی و دینی شد به طوری که گاه مباحثات سیاسی و دینی را با مخالفان اندیشه سیاسی امام انجام میداد.

در سال 1351 وارد مدرسه شد تا تحصیلات خویش را آغاز نماید.

5 سال ابتدایی را با موفقیت و با معدل بالا پشت سر گذاشت و در سال 1356 در حالی به کلاس اول راهنمایی وارد شد که از نظر سیاسی و دینی از هم سن و سالانش بسیار جلوتر بود .

خانه آنان پاتوقی بود برای نیروهای انقلابی پیرو خط امام که جلسات خود را در آن جا برگزار می کردند. و از این رو از همان آغاز نوجوانی با آنان حشر و نشر داشت و مبارزات خود را از همان جا آغاز کرد.

در سال 56 برادر بزرگترش تحت تعقیب ساواک در آمد و از خانه فراری شد. و از همین ایام خانه آنان تحت مراقبت نیروهای ساواک درآمد ولی این مراقبت ها همیشگی نبود. از این رو مسایل امنیتی ایجاب می­کرد که دقت بیشتری صورت گیرد. در همین زمان شهید محسن پیروان به عنوان رابط و این که دانش­آموزی کم سن و سال است و کمتر به او شک می شود کار ارتباط با نیروهای انقلابی و پخش اعلامیه و کارهای دیگر را که به دلیل مراقبتهای شدید ساواک از دیگران برنمی‌آمد برعهده گرفت و انجام میداد. در اسفند ماه 57 با تشکیل اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش­آموزان کازرون به این تشکل اسلامی و انقلابی پیوست و از همان زمان مسئولیت انجمن مدرسه خود را برعهده گرفت.

با شروع مدارس در مهر 58 و فعالیت گروکها و احزاب مختلف سیاسی و اعتقادی در مدارس به مبارزه فرهنگی با آنان قد علم نمود و با تشکیل میزگردها و مناظراتی پیرامون مسایل اعتقادی و سیاسی  خود به عنوان یک طرف مناظرات در جلسه حضور پیدا مینمود و با راهنمایی های برادران بزرگتر خود آنان را مغلوب خویش می ساخت.

در سال 59 در مدرسه ابوسحق که در آن مشغول تحصیل بود متوجه شد که بعضی از طرفداران سازمان منافقین خلق در حال طراحی ترورهایی در سطح شهرستان هستند، ایشان نیز طبق آن چه تکلیف خویش میدانست، قضیه را با مسئولین سپاه در میان گذاشت که آنان با مسئله به سادگی برخورد نمودند پس خود شخصا وارد عمل شد و با همکاری تنی چند از اعضای انجمن اسلامی مدرسه ابواسحق در طی یک عملیات پس از جمع آوری اطلاعات لازم دانش آموزی را که از طرف سازمان منافقین خلق مسئولیت ترور یکی از شخصیتهای کازرونی را برعهده داشت همراه با اسلحه کمری که قرار بود با آن عملیات ترور صورت گیرد در یکی از کلاسها در حالی که داشت اسلحه را مخفی میکرد دستگیر و به سپاه تحویل دادند که این امر موجب شد تا بعضی از تروریستها در این رابطه دستگیر شوند .

با شروع جنگ تحمیلی علی رغم این که برادرانش از همان روزهای اول جنگ و با گروه اول به جبهه ها اعزام شده بودند خود نیز در پی اصرارهای مکرری که بر خانواده آورد سرانجام در خرداد 60 پس از اتمام امتحانات پایانی عازم جبهه شد. و از این پس تنها برای دادن امتحان و یا در صورت زخمی شدن به خانه برمیگشت.

محسن در این سالها، بارها مجروح می شود و پس از بهبودی، باز هم به جبهه برمی گردد.

در سال 62 نیز پس از ثبت نام در مدرسه عازم جبهه میشود تا چون سالهای گذشته در خرداد ماه برای امتحانات پایانی برگردد و در امتحانات شرکت کند. خواهرش به او می گوید امسال را دیگر بمان تا بتوانی دانشگاه قبول شوی ولی او در جواب میگوید ما همانجا درس میخوانیم این کتابها که چیزی نیست ، درس درستکاری ، درس شجاعت ، درس زشادت و غیرت و ایمان همه نوع درس در جبهه  یاد داده میشود و در آخر هم درس شهادت ف تا شهادت نباشد اسلام و شیعه پابرجا نیست.و سپس این حدیث را از امام علی خواند که من عرف نفسه فقر عرف ربه و خداحافظی نمود و رفت و این آخرین خداحافظی او بود .

در فروردین 62 عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه که نیروهای کازرونی چندماهی در آنجا بودند آغاز شد.

شهید محسن پیروان که اکنون مسئول یکی از دسته های تخریب بود برای عملیات به معبر میزند تا معبر گشایی کند . عملیات شروع میشود ، هر چه از میخواهند که کار تو تمام شده و الآن خسته‌ای، به عقب برگردد حاضر نمی‌شود برگردد . در طول این عملیات از ناحیه پا زخمی میشود او را به همراه چند زخمی دیگر در چادری میگذارند ولی در پاتک عراق اثری از این چادر اثری باقی نمی ماند و او در این جا مفقود الاثر میگردد.

پارچه سبز بهشتی

محسن چندین بار زخمی و مجروح شد. در یکی از عملیاتها مفقود شد و کسی از او خبر داشت تا این که از بیمارستان قم زنگ زد و گفت به مدد فاطمه زهرا(س) اکنون سالمم و تا مدتی دیگر به کازرون می‌آیم. قضیه از این قرار بود که... پس از مجروح شدن او را به عقب برمیگردانند و چون وضعش بسیار وخیم بوده او را به بیمارستان قم میبرند. او از پرسنل بیمارستان می خواهد که به خانواده‌اش خبر ندهند چون مادرش طاقت شنیدن ندارد. از طرفی هم محسن، جوانی بسیار عاطفی بود و دلش در ایام بستری، مادرش را می‌خواست. در همین ایام مادری او را در بیمارستان پرستاری میکند و در جواب شهید می گوید من مادرت هستم. اصلا ناراحت نباش؛ و پارچه سبزی را رویش می‌کشد و می رود. وقتی با اعتراض پرستاران بیمارستان روبرو می شود، پارچه را در کوله پشتی اش می گذارد و پس از بهبودی نسبی به کازرون باز میگردد و در خلوت، پارچه را به مادرش می دهد.

مادرش می‌گوید: پارچه را که از کوله اش بیرون آورد، بوی عطر عجیبی همه خانه را فرا گرفت. محسن گفت این پارچه امانت است و نزد تو باشد. من هم با لباسهایش که هنوز خونی و خاکی بود، در کوله نگه داشتم. او از ناحیه کتف و دست زخمی شده بود و نصف انگست دست راستش پریده بود.

مادر شهید محسن پیروان با بیان اینکه پس از رفتن محسن، هرگاه دلم برایش تنگ می شد به سراغ کوله اش می رفتم و تسکین می گرفتم ادامه می دهد: می دانستم آخرین باری است که محسنم را می بینیم، اما نمی توانستم مانع رفتنش بشوم. او رفت و پس از شش ماه در عملیات والفجر یک مفقود شد و این لباسهای خاکی و خونی و پارچه سبز بهشتی تسکین درد فراق بود تا در نیمه شعبانی برای جشن مسجد، بچه های مسجد کمک خواستند و من مقداری پارچه های جشن به آنها دادم و وقتی آن پارچه سبز را دیدند، اصرار کردند که آن را هم بدهم. تأکید کردم این یادگار محسنم است و قول دادند که مراقب باشند. اما پس از جشن، دیگر از آن پارچه خبری نبود و بچه ها هم می گفتند که روی منبر کشیده بودند تا در چشمشان باشد، اما هیچکس خبری از آن پارچه نبود؛ تا اینکه من متوجه شدم محسنم باز می گردد.

اولین کاروان شهدای زائر امام رضا(ع)

سال 1378 گروه تفحص مدتهاست که شهیدی نیافته‌اند . ضدانقلاب داخل در حال فعالیت علیه انقلاب است و همه تلاش خود را گذاشته تا با حذف ولایت فقیه اسلامیت نظام را مخدوش نماید.

بچه های تفحص دست به دامان شهدا می شوند که از دست ما کاری ساخته نیست و بار دیگر شما فداییان انقلاب و ولایت باید بیایید و آن را حفظ کنید آنچان که قبلا حفظ کرده‌اید. مدتی نمی‌گذرد که شهدا خود را نمایان می‌کنند . یکی از این شهدا شهید محسن پیروان است.

اولین کاروان شهدا از شهرهای ایران میگذرند و به زیارت امام رضا(ع) می‌روند و محسن هم که عاشق امام رضا(ع) بود، در این کاروان است. استقبال مردمی از این شهدا بسیار دیدنی است. تابستان 78 در حالی که ضد انقلاب آخرین تحرکات خویش را انجام می‌دهد شهدا به میدان آمده‌اند و دوباره پوزه آنان را بر خاک می مالند.

کاروان شهدا در تهران مدتی اسکان می یابند . مقام عظمای ولایت بر آنان نماز میگذارد و سپس کاروان شهدا به سوی بارگاه امن و امان ایران علی بن موسی الرضا(ع) میروند تا پس از زیارت  هشتمین اختر آسمان امامت و ولایت به شهرهای خویش برگردند.

شهید محسن پیروان ، 18 ساله بود که در خون تپید و اکنون پس از 18 سال به شهر برگشته است. پیکر مطهرش را در غسالخانه بهشت زهرا گذارده‌اند تا فردا آنان را به خاک بسپارند. در این یک روز خانوده‌های شهدا برای آخرین وداع با آنان به دیدن آنان می آیند.

بچه‌های انجمن اسلامی دانش‌آموزان نیز به همراه خانواده شهید محسن پیروان به بهشت زهرا می آیند تا یکی از اعضای شورای مرکزی انجمن را ببیند و با او میثاق دوباره ببندند.

مادر شهید تا پشت در غسالخانه می‌آید ولی برمی گردد و میگوید آن چه در راه خدا داده ام دیگر به آن نگاه هم نمی کنم . مادری که 18 سال انتظار فرزندش را میکشید این گونه به زینب اقتدا می کند . مگر زینب دو طفلش را که در راه خدا و در رکاب حسین داد دیگر نامی از آنان آورد و حتی بر قبرشان گریست ، که زینبیان زمان ما این گونه کنند.

شهید محسن پیروان در تیرماه 1378 همراه با شهدای دیگری که هم کاروانیش بودند طی یک تشییع جنازه باشکوه در قطعه شهدای بهشت زهرا در قبری که حدود 15 سال به نام او ساخته شده بود دفن شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

ارسال نظرات
پر بیننده ها