حماسه ای عاشورایی در اردیبهشت مقاومت خانطومان با شهدای مازندران
به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، بهمناسبت دومین سالروز حماسه خانطومان و شهادت دلاورمردان لشکر عملیاتی 25 کربلا در کربلای سوریه، سردار حمیدرضا رستمیان فرمانده این لشکر که خود نیز در این نبرد و مقاومت جانکاه حضور داشت، به خاطراتی از شهدای این عملیات اشاره کرد، که در ادامه مشروحی از گزیده این خاطرات از نظرتان میگذرد.
قرار شده بود که با استعدادی از نیروهای داوطلب عازم مأموریت دفاع از حرم اهل بیت(ع) شویم، از رستههای مختلف باید افراد داوطلب و توانمند را شناسایی و انتخاب میکردیم.
بهدلیل بالا بودن ظرفیتهای نیروهای داوطلب و تعداد، از نظر کیفی در انتخاب افراد با مشکل مواجه شدیم، حذف نیروها با واکنشهایی همراه میشد، از طرفی هم دلمان رضا نبود که بدون دلایل متقن فردی شایسته از این فیض محروم شود.
یک روز قبل از تکمیل لیست اولیه، شهید سیدجواد اسدی آمد پیشم و پس از گفتوگو، چگونگی انتخاب نامش برای اعزام را بیان کرد.
مسؤول مستقیم رده مربوطه به داوطلبان گفت باید برای انتخابشان قرعهکشی برگزار کنیم؛ نامها نوشته شد و یکی از افراد قرعه را برداشت تا اینکه نام سیدجواد اسدی نمایان شد.
سیدجواد که برادر شهید بود، از نگاه مسؤول رده گزینه مورد نظر نبود لذا به بهانهای این مرحله از قرعهکشی را باطل اعلام کرد و مجدداً قرعهکشی انجام شد اما دوباره هم نام سیدجواد اسدی بیرون آمد.
باز هم مسؤول مربوطه که نمیخواست سیدجواد که برادر شهید بود، اعزام نشود، قرعهکشی را باطل اعلام کرد؛ برای بار سوم قرعهکشی انجام شد و باز هم در عین ناباوری نام سیدجواد اسدی از قرعه بیرون آمد.
دیگر مسؤول رده بهانهای برای حذف نام سیدجواد نداشت؛ لذا پذیرفت و به او گفت: شهادت ممنوع، خیلی مراقب باش.
این خاطره را سیدجواد برایم تعریف کرده بود؛ به او گفتم: شما با هدیه یک شهید دین خود را ادا کردید، لازم نیست بیایید، دیگران هستند.
اما سیدجواد گفت: حاج آقا من باید بیام و به وظیفه خودم عمل کنم.
خواب مادرش را تعریف کرد که میگفت یک فرزند دیگرم بعدها به شهادت میرسد.
سیدجواد میخندید که انشاءالله بعدی من هستم و خواب مادرم تعبیر میشود.
سرانجام او با کاروان عشق راهی نوکری حضرت زینب(س) شد.
حدود 10 روزی قبل از شهادت سیدجواد در مقر تاکتیکی یگان در خانطومان بودیم، او وارد شد و سلام و احوالپرسی کردیم، دلِ تنگِ سیدجواد، حرفها داشت، در کنار ما نشست.
ـ حاجآقا! موضوعی را میخواهم با شما در میان بگذارم.
ـ آقا سید بفرمایید، درخدمتیم.
ـ از اوضاع برادران فاطمیون، جیش و ...
ـ این نکات را رعایت کن ...
ـ حاج آقا! من پروازی هستم
ـ چطوری به این موضوع رسیدی که شهید میشی؟
ـ علاوه بر خواب مادرم که یقین دارم درست هست، خودم هم خواب دیدم.
ـ چه خوابی؟ تعریف کن.
ـ خواب دیدم براثر اصابت ترکشها شهید شدم و از بالای آسمان جنازه خودم را میبینم و از خوشحالی قهقهه مستانه سر میدهم.
(این حرفها را میزد، اشک از چشمانش جاری میشد.)
ـ خیلی مواظب خودت باش، هر چی خدا بخواهد عملی خواهد شد، ما مأمور به انجام وظیفه اعتقادی خودمان هستیم، ما را در دعاها و اگر فیض شهادت نصیبتان شد، فراموش نکنید.
لبخند زیبایی بر لبانش نشست و از هم خداحافظی کردیم.
از روز 17 فروردین فرماندهان محورها، گردانها و ... برای توجیه بیشتر وارد خانطومان شدند و شب در کنار برادران شیرازی ماندند.
از صبح 18 فروردین خط پدافندی خانطومان را تحویل گرفتیم، گردان به گردان با هم صورتجلسه کردند، قرار شد که از ظهر همان روز کاملاً خط پدافندی خانطومان توسط یگان جدید «لشکر عملیاتی 25 کربلا» هدایت شود.
ساعت حدود 11 و 30 دقیقه بود که خبر شهادت یکی از برادران فاطمیون اعلام شد، خبر را بررسی کردیم که چگونگی شهادت معلوم شود و این شهید چه کسیست و چه ویژگی دارد؟
نام نخستین شهید در خانطومان از زمان حضور لشکر 25 کربلا، «سیدغفور حسنی» بود؛ ماه رجب، فیض جهاد و شهادت، واقعاً این شهید عزیز چه توفیقی داشت.
این شهید سادات، بیش از یکماه روزهدار بود، با روحیه ایثارگری خود بهجای همرزمش که مشکلی داشت، سر پست مانده بود؛ او در غیاب پدرش، سرپرست مادر و خواهرانش نیز بود.
در روزهای پایانی سال 94 برای مأموریت دفاع از حرم اهلبیت(ع) مشغول نامنویسی و سازماندهی بودیم، در این بودم که از چه نفراتی برای این اعزام استفاده کنیم، در سیر عالم عقل و عشق یاد رحیم کابلی افتادم، با او تماس گرفتم، پس از احوالپرسی گفتم: کجایی رحیم جان؟
ـ در مسیر رفتن به کربلاهای ایران هستم.
ـ پس توفیق همراهی با ما را نداری؟
ـ کجا انشاءالله؟
ـ سفر عشق ...
ـ من میام
ـ کی میخوای به کاروان ما برسی؟
ـ حتماً خودم را میرسونم.
ـ خیلی برات مشکل میشه، نمیرسی؟
ـ حتماً میام، اسم منو بنویس، انشاءالله خودم را میرسونم.
ـ پس منتظریم.
از هم خداحافظی کردیم.
حاجرحیم بنا به مسؤولیتش که مدیریت راویان مازندران را بهعهده داشت، حدود 20 روزی در یادمانهای جنوب با شهدا عشقبازی کرد و سرانجام به مازندران بازگشت.
پنج روزی بیشتر در کنار خانواده نماند و 15 فروردینماه با کاروان عشق همراه شد.
او هم همانند دیگر بچهها در جهاد با تکفیریها در خانطومان مردانه جنگید و با دهان روزه در ساعات اولیه 17 اردیبهشتماه شهد شیرین شهادت را چشید.
یک ماهی بود که بهمن قنبری «از دیدهبانان لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس» بهدنبال حضور در سوریه به هر دری میکوبید.
بهمن رفیق قدیمیام بود و خاطرات زیادی با هم داشتیم، از سویی کاملاً از توانایی و مهارتش مطلع بودم.
بهمن با من تماس گرفت، میدانستم که دوستان قدیمی دلتنگ رفقای شهیدمان شدند و شدیداً بهدنبال پروازند، حدس زده بودم که بهمن چه خواستهای دارد؛ گفت:
ـ حاجی بهدنبال رفتن به اونطرف هستم.
ـ کجا انشاءالله؟
ـ سوریه
ـ دیر زنگ زدی
ـ ولی خیلی آماده و سرحالم.
ـ تفضل، پس بفرمایید؛ به امید خدا مجوز را با اشکهایتان از حضرت زینب(س) بگیرید، من کارهای نیستم.
یک هفته قبل از اعزام با او تماس گرفتم و گفتم:
ـ بهمن آمادهای؟
ـ بله حاجی! خیلی وقته ساکم را بسته و آمادهام.
ـ پس گوشبهزنگ باش سفر عشق نزدیکه.
ـ خدا را شکر ... چند نفر دیگر هم میخواهند بیایند.
ـ بهمن جان! اصلاً مقدور نیست، فقط خودت بیا و به کسی هم اطلاع نده.
شب موعود فرا رسید، سه شبانه روز زودتر سفر عشق آهنگش به صدا در آمد؛ ساعت 22 و 30 دقیقه بود، با بهمن تماس گرفتیم که امشب خودت را به لشکر برسان.
وقتی او به جمع کاروان عشق پیوست، بیشتر بچهها بهمن را نمیشناختند؛ جوانها بهمن را پیر و شاید ناتوان فرض میکردند.
شهید محمود رادمهر و بچههای توپخانه و ادوات کاملاً از تواناییهای بهمن آگاه بودند.
متوجه شدم که ابهامی در میان اذهان رزمندگان وجود دارد، سریعاً وارد عمل شدم و بهمن را به همه معرفی کردم.
سفر آغاز شد، ایستگاه به ایستگاه رفتیم تا به بهترین مکان سوریه رسیدیم، اشکها جاری، دلها آشفته، آرزوها و خواستهها از بیبی زینب کبری(س) زیاد بود.
کاروان عشق به کربلای خانطومان رسید و منتظر ماند؛ حماسهها رقم خورد و بهمن عزیز یکی از همان حماسهسازان بود.
چشمان تیزبین دیدهبانان بصیر لشکر 25 کربلا آرامش را از تکفیریها گرفته بود، در میمنه و میسره خانطومان، شیرمردان لشکر مازندران عرصه را بر دشمنان تنگ کرده بودند.
جهاد و تلاشهایشان با هدیه جانشان در راه دوست محقق شد، فانی در معبود و عند ربهم یرزقون شدند و شربت شهادت را در غروب 16 اردیبهشتماه نوشیدند.
پس از مرحله اول اعزام مدافعان حرم به مأموریت و شهادت تعدادی از رزمندگان لشکر 25 کربلا در سلسله عملیاتهای محرم در جنوب غربی حلب سوریه، محمد بلباسی خیلی پیگیر ادای تکلیف برای حضور در مأموریت دفاع از حرمین شریف بود.
هر وقت به لشکر مراجعه میکرد، اصرار به نامنویسی و حضور در دفاع از حریم عمهجان زینب(س) بود.
چند روز قبل از اعزام یکی از دوستان به من گفت:
ـ حاج آقا! محمد بلباسی خیلی اصرار به همراهی دارد.
ـ وضعیت آمادگی روحی و عملیاتیاش چطوره؟
ـ از نظر روحی خیلی آماده هست و در موضوع نظامی هم در حد معموله اما خیلی عاشقه و بیتابی میکنه.
ـ فعلاً در لیست ذخیره باشه تا تصمیم بگیریم.
ـ حاجآقا! خیلی اصرار داره و بیتاب هست.
سپس محمد بلباسی خودش تماس گرفت و آمادگیاش را اعلام کرد، گفتم: آمادگی همهجانبه باید باشه، فقط دوست دارم کفایت نمیکنه. محمد گفت: حاجآقا! ما را از این فیض محروم نکنید، ما همهجوره آمادهایم. گفتم: باشه، توکل بر خدا.
بهدلیل روحیه بالا و نیاز فرهنگی نام او را هم در لیست جای دادیم و با ما همراه شد.
در میان راه میگفت: چقدر خوبه و دوست دارم اولین شهید مدافع حرم قائمشهر بشم.
نهایتاً پس از کلی زحمت و خستگی که طی روزهای حضور در سوریه کشید، در آغازین ساعات 17 اردیبهشتماه به آرزویش رسید و به ملاقات عموی شهیدش «سردار شهید علیرضا بلباسی» پیوست.
آثار شهادت محمد در استان مازندران و کشور در میان کاروانهای راهیان نور بسیار سازنده و تأثیرگذار بود.
یکی از رستههایی که باید کارشناس عملیاتی را به همراه خودمان میبردیم کاربر و متخصص مهندسی رزمی بود.
فکر مهندسی، مهارت در بکارگیری دستگاههای مهندسی، فرماندهی و مدیریت، توانایی کار و هدایت نیروهای غیرایرانی از ویژگیهای آن فرد منتخب باید میبود.
ابتدا در بررسی اولیه به نام فردی رسیدیم اما ته دلمان محکم نبود.
شب فراخوانی و اعزام فرا رسید، رستههای مختلف را چک میکردیم، به تمامی رستهها حساسیت داشتیم که توانمند و قوی باشند.
چشمان ما در تاریکی شب به برادر حسن رجاییفر افتاد، گفتم:
ـ حسن آقا! شما مجروح و جانباز هستید، چرا اومدی؟ (در اعزام قبلی به سوریه مجروح شده بود.)
ـ من طاقت ماندن ندارم، شما بروید و من بمانم؟
ـ استراحت کن تا بهتر شوی و مرحله بعدی بیا؟
ـ خوب شدم، نگران نباشید، از عهده کارم برمیام.
ـ اجباری نیست میتونی نیای.
ـ حتماً باید بیام تا به وظیفه خودم عمل کنم.
عاشقانه به کاروان عشق پیوست و در میدان نبرد در شرایطی سخت و طاقتفرسا در خانطومان، اقدامات مهندسی ویژهای را انجام داد و در نبرد آخر حماسهآفرینی کرد و سرانجام در ابتدای صبح 17 اردیبهشتماه به شهادت رسید.
روزهای 20 و 21 فروردینماه 95 با عملیاتهای تدافعی و آفندی رزمندگان لشکر 25 کربلا و فاطمیون در جبهههای جنوب غربی حلب (خانطومان، زیتان، خاصه، برنه و ...) سپری شد.
کشتههای دشمنان تکفیری بر روی خاکریزهای خطوط پدافندی «خانه زرد» و «خط یاسر» تبدیل به تل شده و شکست سنگینی به دشمن وارد شده بود.
تعداد کشتههای دشمن بیش از 200 نفر و زخمیهایشان بالای 1000 نفر بود و تعدادی از تانکها، نفربرها، خودروها و هلیشاتهایشان نیز منهدم شد.
عزای عمومی در اردوگاه دشمن برپا شده بود، ما هم برای حفظ آمادگی و مقابله با حملات بعدی دشمن، به سرعت تقویت جبهه را انجام میدادیم، یکی از اقدامات ویژه این مرحله، بررسی آمار شهدا و مجروحین خودمان بود، با تشکیل جلسه سریعاً وضعیت را جویا شدیم و جمعبندی کردیم.
با حماسه رزمندگان گردان ناصرین لشکر در خط یاسر تلفات سختی به جبهةالنصره تحمیل شده بود، در این حماسهسازی نقش جاویدالاثر سیدسجاد خلیلی کلیدی بود، آنچنان با تکفیریها جنگید که هر نوع موفقیتی را از آنان سلب کرده بود.
این مجاهد فی سبیلالله به همراه دو رزمنده فاطمیون در یک نبرد تن به تن به اسارت دشمن درآمدند.
یادشان گرامی و انشاءالله گشایشی در آزادیشان ایجاد شود.
خانه زرد یک ساختمان آشنا و بیادماندنی در جناح راست جبهه خانطومان بود، بهدلیل نزدیک بودن به مواضع دشمن تکفیری و قرار گرفتن در نقطه سرکوب، آسیبپذیر بود و در هر تهاجم دشمن این موقعیت، بیشترین درگیری تن به تن را داشت.
مقاومت و ایستادگی در شرایط سخت خانه زرد، موقعیت مردان مجاهد و مقاوم را میطلبید، شهیدان سیدرضا طاهر و حسین مشتاقی دو مجاهدی بودند که عاشقانه در این موضع بارها با دشمنان تکفیری جنگیدند و بیشترین تلفات را به آنان وارد میکردند.
سیدرضا طاهر بارها خانه زرد را محل شهادت خود اعلام کرده بود، حسین مشتاقی هم یار ویژه سیدرضا بود، این دو کبوتر عاشق نبردی تمامعیار با دشمن انجام دادند.
ابتدا سیدرضا و سپس حسین در 16 اردیبهشتماه در خانه زرد معروف، به شهادت رسیدند.
مقاومت مردانه این شهیدان مانع از رسیدن دشمنان به تصرف اهداف اصلیشان شد؛ سرانجام پیکر مطهرشان پس از مدت کوتاهی تبادل شد و فضای شهرهای مازندران را عطرآگین کرد.
در مأموریت پدافند از جبهه خانطومان در قالب تیپ امام حسن مجتبی(ع) انجام وظیفه میکردیم، علاوه بر ارکان مازندرانی، تعداد محدودی برادران سایر استانها درکنارمان بودند، حجتالاسلام مجید سلمانیان یکی از آن برادران غیرمازندرانی بود.
با ملحق شدنش به جمع رزمندگان لشکر 25 کربلا با فرماندهان و نیروها در کوتاهترین زمان انس گرفت؛ سرکشی، دیدار، اجرای مراسمات در مناسبتها، حضور در رزم پا به پای رزمندگان، روحیه بالا و شهادتطلبی، شوخطبعی و ... او را در میان بچهها محبوب ساخته بود.
حضور ایشان و مداحان مازندرانی فضای میدان رزم را آسانتر کرده بود؛ برادر مجید در روز 16 اردیبهشتماه همراه با رزمندگان اسلام با تکفیریها جنگید و در غروب همان روز، آسمانی شد.
پس از درگیری شدید با تکفیریها در عصر 20 و شب 21 فروردینماه 95 و تحمیل تلفات و خسارات سنگین به دشمنان و شهادت شهیدان سالخورده بوّاس و اسارت سیدسجاد خلیلی، عملیات ویژهای در قرارگاه تاکتیکی خانطومان برای بازپسگیری روستای خالدیه طرحریزی شد.
جمعی از دوستان و فرماندهان در این هیأت طرحریزی حضور داشتند، با فراخوان نیروی احتیاط که از برادران سیستانی بودند، آمادگیها بیشتر شد؛ گردان احتیاط در کنترل عملیاتی لشکر 25 کربلا قرار گرفت؛ برادر عبدالله بهعنوان فرمانده میدانی انتخاب شد و عملیات ساعت 5 صبح شروع شد.
الحمدالله با موفقیت و در یک رزم عالی، روستای خالدیه فتح شد، در این عملیات نیز تلفات سنگینی به دشمن وارد شد؛ در واقع با این عملیات ناکامیهای جبهةالنصره در جبهه خانطومان تکمیل شد.
شهید حسینعلی کیانی از برادران سیستانی، تنها شهید این عملیات بود، رزم بیامان و پیوسته رزمندگان لشکر 25 کربلا در سراسر سوریه پیچید و لرزه بر پیکر دشمنان انداخت.
در عملیات و تهاجم سنگین دشمنان تکفیری به مواضع خانطومان در 16 و 17 اردیبهشتماه 95، مقاومتی عاشورایی توسط رزمندگان لشکر 25 کربلا در مقابل آنان صورت گرفت، رزمندگان اسلام ضمن دفاع عاشورایی، بهصورت تأخیری، موضع به موضع جابجا و عقب میآمدند.
دشمن تکفیری با تمام توان و دیوانهوار فشار میآورد، نیروها هم با نبرد تن به تن مانع از رسیدن دشمنان به اهدافشان میشدند.
برای کمکرسانی و پشتیبانی از نیروهای گردانهای یاسر و مالک که در شهرک خانطومان بودند، باید راه دسترسی باز شده و در کنترل خودیها قرار میگرفت لذا نیروهای احتیاط در اختیار یگان قرار گرفت.
هماهنگیهای لازم با حاج رحیم کابلی که کارهای خط را انجام میداد، انجام گرفت؛ برادر رحیم در سمت چپ و برادر علی عابدینی در سمت راست در حال مقابله بودند.
مقرر شده بود که برای اجرای عملیات بهم دست بدهند و به مواضع دشمن هجوم ببرند، با بیسیم با هم هماهنگ شدند و منتظر دیدار و آخرین هماهنگیها.
ـ علی علی رحیم
ـ بگوشم بفرما
ـ علی جان! کجایی؟
ـ نزدیک شما هستم تا چند دقیقه دیگر به شما ملحق میشم.
ـ علی جان! بیا که با هم یک کار ویژه داریم.
ـ تا چند دقیقه دیگه پیشت هستم.
ـ یا علی
چند دقیقه بعد بهم رسیدند و عاشقانه به صف دشمن زدند و با هم به شهادت رسیدند و عندربهم یرزقون شدند.