به گزارش خبرگزاری بسیج از اردبیل، رمضان نورالهی، مدیر درمانگاه دندانپزشکی و خیّرِ درمانی است که خدمات درمانی بسیاری را به مددجویان تحت حمایت کمیته امداد استان اردبیل و سایر اقشار کم درآمد جامعه ارائه میکند و تلاشهای بسیاری را برای رفع گرفتاریهای نیازمندان به کار گرفته است.
آنچه در ادامه میآید شرح زندگی این دندانپزشک خیر اردبیلی است:
رمضان نورالهی، مدیر درمانگاه دندانپزشکی و خیّرِ درمانی ۵۵ ساله اردبیلی است که خانوار تحت حمایت کمیته امداد و افراد نیازمند جامعه را به صورت رایگان معالجه میکند. لبخند همواره بر روی صورتش نقش بسته و با ذکر خدا و ائمه اطهار(ع) بیماران را مورد معاینه قرار میدهد. حین مداوای بیماران، از احوال و حال و روزشان میپرسد تا اگر مشکلی داشته باشند، آنها را راهنمایی کند یا هر آنچه از دستانش برمیآید انجام دهد تا گرفتاریهایشان رفع شود.
وی که فرزند مددجو است و پدرش به دلیل بیماری و ازکارافتادگی تحت حمایت کمیته امداد قرار گرفته بود، روزگار بسیار سختی را در گذشته پشت سرگذاشته و امروز که با حمایتهای کمیته امداد و تلاش و پشتکار خود به موفقیتهای بسیار در زندگی دست یافته است، یاور اقشار آسیبپذیر و حامی ایتام و فرزندان خانوار تحت حمایت این نهاد شده تا آنها کمتر کمبودها و نیازهای زندگی را احساس کنند.
چهره بشاش و خندانش، یادآور روزهای سختی است که از نخستین دوران تحصیلی در دبستان مجبور بود در کنار درس و مدرسه، به خانوار خود در تأمین مخارج زندگی کمک کند. پدرش زمینگیر بود و مادر بار سنگین زندگی را بر دوش میکشید. او که بزرگترین فرزند خانوار بود، نمیتوانست در هیچ لحظهای زحمتهای مادر را از یاد ببرد و برای همین با کار و تلاش، سعی میکرد بخشی از مخارج زندگی را تأمین کند تا مادرش کمتر سختی بکشد.
چه روزها که به خاطر نبود کرایه ماشین، مجبور بود در بازگشت از مدرسه به دنبال مینیبوسی که حامل روستاییان و دیگر دانشآموزان بود، بدود تا مادرش خیال کند او هم سوار ماشین شده است. با سرعت بسیار پشت سر ماشین به راه میافتاد تا زمانی که مینیبوس وارد روستا میشود، او هم همراه و همزمان با آن قدم در روستا بگذارد.
اما این همه ماجرا نبود! چه لحظات طاقتفرسا و دشواری که در راه بازگشت از مدرسه که فرسنگها از روستایشان دور بود، با گرگها و جانوران وحشی گلاویز نشد. رنجهایی که چنگ در زندگیاش زده بودند، با چنگالهای گرگ در هم میآمیخت و او که به جنگیدن با فقر و نداری عادت داشت، مجبور بود اینجا هم پیروز میدان باشد تا مادرش چشم انتظار نماند.
پولهای توجیبی را نگه میداشت، گرسنگی را تحمل میکرد، پیاده تا مقصد میدوید و اخم بر چهره نمیآورد تا خانوارش از اندک اندک پولهایی که به زحمت جمع میکرد استفاده کنند و شاد باشند.
روزگار گذشتهای که حکایت از کفشهای رنگ و رو رفته و پاهای تاول زده دارد. بغضی که هر شب به خاطر نیازهای بیشمار خانوار میترکید و او فقط و فقط به خدا توکل میکرد و تنها از او یاری میخواست.
نوجوانیاش نیز سرشار از تحصیل و کار بود. در هیچ شرایطی دست از علمآموزی و کسب درآمد نمیکشید. مشقتهای بسیاری را تحمل میکرد، اما دم نمیزد. دستهای کوچکش پینه بسته بود، گاهی از فرط خستگی در سر کلاس یا سر کار خوابش میبرد، اما با این حال به راه و هدفی که در نظر داشت ادامه میداد تا به مقصود برسد.
جوانی نکرد! گذر زمان به قدری سریع پیش رفت که ندانست کی و کجا ۱۸ ساله شد؟ یا در مدرسه بود یا سر کار. فرصتی برای انجام کارهای دیگر نداشت. نه کودکی را فهمید، نه نوجوانی و جوانی. خیلی زود مرد شده بود و جز یاری رساندن به خانوار خود فکر دیگری بر ذهنش خطور نمیکرد.
عازم سپری کردن دوران خدمت سربازی بود اما چشم از خانه برنمیداشت. قبل از اعزام در دلش غوغایی به پا بود. مدام فکرهای مختلفی در ذهنش جولان میدادند که اگر به خدمت برود عاقبت مادر، پدر و سه خواهرش چه خواهد شد؟ یاد آنها او را از پای درمیآورد. چهره تک تکشان از مقابل چشمانش عبور میکرد. قطرههای اشک همانند موهایش که برای رفتن به سربازی تراشیده میشد، روی زمین میریخت و پخش میشد. کسی نمیدانست که در دلش چه میگذرد؟ دوری از خانوار خیلی خیلی برایش سخت بود، نه به خاطر دلتنگی، بلکه یاری رساندن به تأمین مخارج زندگی.
با اینکه لباس مقدس سربازی به تن داشت، اما باز هم دست از کار نمیکشید. نگاههای منتظر مادر و خواهرانش را تصور میکرد که چشم به در دوخته بودند تا برگردد و لوازم ضروری زندگی را تأمین کند. هر سه خواهرش در آستانه ازدواج قرار داشتند و دلش نمیخواست به دلیل نبود جهیزیه، تأخیری در آغاز زندگی مشترک آنها پیش آید.
از سویی پدرش نیز نیاز مبرم به دارو و درمان داشت، با اینکه امدادگران و مددکاران کمیته امداد یاریرسان آنها در همه مراحل زندگی بودند، اما نیازهای خانوار بیشتر از حد تصور بود. به همین خاطر دل را به دریا زد و مجبور به فرار از پادگان شد! با اینکه میدانست چه عاقبتی در پیش دارد، اما حتی لحظهای نمیتوانست از یاد اعضای خانوار غافل شود و در سر کار حاضر میشد تا با دسترنج خود اندک مبلغی به دست آورد و آن را در نخستین فرصت برای خانوارش بفرستد.
برای هر غیبت سربازی، او را پنج روز بازداشت میکردند. مجبور بود بازداشتها را به جان بخرد تا در آن سو مادر و خواهرانش با نشاط باشند. جالبتر اینکه در خدمت سربازی هم دست از تحصیل نمیکشید! در بازداشتگاه، هر پنج روز یک کتاب را به طور کامل میخواند و پس از اینکه از آنجا خارج میشد، باز هم سر کار میرفت.
با اینکه لباس مقدس سربازی به تن داشت، اما باز هم دست از کار نمیکشید. نگاههای منتظر مادر و خواهرانش را تصور میکرد که چشم به در دوخته بودند تا برگردد و لوازم ضروری زندگی را تأمین کند. هر سه خواهرش در آستانه ازدواج قرار داشتند و دلش نمیخواست به دلیل نبود جهیزیه، تأخیری در آغاز زندگی مشترک آنها پیش آید.
به خود قول داده بود تا در کنکور سراسری شرکت کند و در رشته پزشکی مشغول به تحصیل شود. تحصیل در مقاطع بالاتر را تنها راه نجات برای رفع مشکلات زندگی میدانست. با همه توان تلاش داشت تا به این هدف مهم دست یابد و علاوه بر خود، خانوار خویش را نیز از گرفتاریها و مسائل متعدد رهایی دهد.
از همان روز تصمیم گرفت تا اگر پزشک متخصصی شد، یاریگر نیازمندان و اقشار آسیبپذیر باشد و آنها را یاری کند تا به موفقیت دست یابند. دستانش را سوی آسمان گرفت و با خداوند عهد بست. میدانست که نیت خیری دارد و خدا هم پشت و پناهش خواهد بود.
روز موعود فرا رسید، به سختی توانست از محل خدمت مرخصی بگیرد و خود را به مکان کنکور برساند تا در مهمترین آزمون زندگیاش شرکت کند. او که دستان پینهبسته و تاول زده خود را به فرماندهان نشان داده و دلیل فرارهای متعدد از پادگان را توضیح داده بود، نظر آنها را به خوبی به خود جلب کرد تا به هدفش دست یابد.
به خدا توکل کرد و قرآن را در گوشه قلب قرار داد. بر روی صندلی نشست و تستها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. دستانش میلرزید و یاد خدا به او قوت قلب میداد تا محکم پاسخهای صحیح را بنگارد و به موفقیت نزدیک و نزدیکتر شود.
پایان خدمت و قبولی از دانشگاه علوم پزشکی تبریز با هم عجین شدند و شادی روزافزونی را نصیب او و خانوارش کردند. از شادکامی به هر سو میدوید و فریاد میزد. به موفقیت بزرگی دست یافته بود که میدانست پایان روزهای سخت و دشوار است و از این پس میتواند نفس راحتی بکشد.
در دانشگاه هم کار و تلاش را رها نکرد. با کارگری و فروش سیبزمینی و پیاز و البسه علاوه بر هزینههای تحصیلی، مبلغی را ماهانه برای خانوارش ارسال میکرد. در همین ایام با فراهم کردن جهیزیه کامل، هر سه خواهرش راهی خانه بخت شدند تا زندگی جدیدی را شروع کنند. زندگی که بیشتر طعم تلخی خود را به آنها چشانده بود، کم کم داشت شیرین میشد و با خود روزهای خوشتری را به ارمغان میآورد.
تحصیلاتش به پایان رسید و توانست در حوزه بهداشت دهان و دندان موفقیتهای بینظیری را کسب کند. به دلیل موفقیتهای علمی بیشمار، در معاونت بهداشت و درمان سپاه پاسداران اردبیل مشغول به فعالیت شد. در طول دوران خدمت خود، در مناطق محروم و دورافتاده حضور یافت و خدمات گستردهای را به خانوار بیبضاعت و اقشار آسیبپذیر ارائه کرد.
اینک دکتر نورالهی یکی از کارشناسان حوزه بهداشت دهان و دندان در استان اردبیل است که پس از پشت سر گذاشتن روزهای دشوار و طاقتفرسا، توانسته است به موفقیتهای چشمگیری دست یافته و دانشجویان بسیاری را نیز تربیت کرده است.
وی در درمانگاه دندانپزشکی خود خدمات رایگان به مددجویان و خانوار نیازمند ارائه کرده و درصدد است تا با ساخت آبدرمانی و هتل اقامتی سه ستاره در منطقه گردشگری مشگین شهر، بخشی از سود حاصل آن را نیز به رفع مشکلات اقشار آسیبپذیر اختصاص دهد.
با اینکه حدود ۱۰۰ میلیون تومان دیگران به او بدهی دارند، با این حال چون خبر از گرفتاریها و مشکلات متعدد آنها دارد صبر و شکیبایی را پیشه راه خود کرده است و میگوید اگر توان مالی برای بازگرداندن قرض خود ندارند، آنها را حلال میکند.