گاهی عشق، افسانه می شود و لیلی و مجنون در این وانفسای سرعت و تغییر در قصه ها می مانند. عشق ها در لابلای اوراق کتاب های قدیمی گم می شود و در طاقچه جا مانده از خانه یکصد ساله مادر بزرگی خاک می خورد.
به گزارش خبرگزاری بسیج از قم، آیا میتوان عشق را در این روزگار دید و امیدوار به بودنش ماند؟ آیا دل را در تو در توی زندگی پیچ در پیچ و شلوغ زمانه میتوان رها کرد و معشوق را به خالق سپرد و در آخر گفت که «آزاد شدی برو که دل از تو کندم»؟
آیا ابراهیم، یک بار در تمام دنیا ظهور کرد آنگاه که اسماعیلش را به قربانگاه آورد و خواست به اذن خدا گلوی پاره تنش را ببرد؟ یا نه، باز هم ابراهیمهای زمانه به دنیا آمدند و باید در این خاک به جستجوی آنان همت کرد؟
فرق است بین ابراهیم و زنان و مردانی که قربانی خود را به قربانگاه میبرند؛ چرا که ابراهیم، زمانی که تیزی تیغش گلوی اسماعیل را لمس کرد، قبول درگاه ایزد منان شد و دیگر، اسماعیل قربانی نشد و، اما زنان و مردانی در طول تاریخ، قدمی دیگر بر داشتند و عزیزترینهای خود را قربانی معبود کردند.
زنی در این خاک، همچون ابراهیم زندگی میکند که دل میکند از محبوبش و او را به میدان جهاد گسیل میدارد. وقتی هم بر بالین همسرش میرسد در گوش او نجوا میکند: دیدی گفتم که تو شهید میشوی و به مرگ طبیعی نمیمیری؟ زنی که هم قسم با شویش در بارگاه امام مهربانیها با خدای خود عهد میبندد که محبوب و شریک زندگی خود را رها میکند و دل از او بر میدارد.
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش - میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
پیغام میدهد به محبوبش، برو که از تو دل کندم. برو رها شو که رها شدی.
این عشق را از کجا میتوان یافت؟ نکند کسی بیاید و بگوید «یافت مینشود جسته ایم ما»؟ گفتند؛ شهیدی هست در قم شاید عشق را بتوان در آنجا یافت! آیا عشق را میتوان در چشمان همسر و فرزندانش دید؟
به امید دیدن عشقی که زمانی فسانه میپنداشتندش به شهرکی در حوالی قم، قدم مینهیم که میگفتند زمانی بیابانی بیش نبوده است تا شاید سکون و آرامش و فرو نشستن توفانی خشمگین را از معجزه اش ببینیم.
شروع زندگی عاشقانه رقیه و مصطفی از اردیبهشت سال ۶۹ شروع شد، زمانی که یکسال از جنگ گذشته بود و به قول رقیه؛ فکر میکردیم دیگر جنگ و جهادی نیست. به خیال اینکه به پای هم پیر میشویم و نوه هایمان را تک به تک میبینیم.
سالها میگذرد و رقیه و مصطفی صاحب سه فرزند – دو دختر و یک پسر – میشوند. رقیه یادش نمیآید که طی این ۲۷ سال یک بار همدیگر را به اسم کوچکشان صدا کرده باشند و میگوید: «از همان اول به همدیگر احترام گذاشتیم در محیطهای عمومی، «آقای نبی لو» صدایش میکردم و او هم «خانمم» صدایم میکرد در جمع خانوادگی هم من را «عزیز یا عزیزم» صدا میکرد و من او را «فدات شم» خطاب میکردم».
«وقتی هم که گوشی همراه، خریدیم، میخواستیم اسم همدیگر را در آن ذخیره کنیم آقای نبی لو گفتند؛ اسمی را انتخاب کنیم تا همیشه بالای همه اسمها باشد و از آنجا که طبع شعر هم داشتند «آرام جانم» را انتخاب کردند و بدین ترتیب اسم ما در گوشی هایمان آرام جانم شد».
بدین ترتیب بود که آرام جانم به واسطه اولین حرف الفبا، سرور تمام اسمهایی شد که رقیه و مصطفی در گوشی هایشان ذخیره کرده بودند تا آرام جان هم باشند. اکنون نیز که هفت ماه است مصطفی رفته است، آرام جانم هنوز هم سرور اسمهای گوشی همراه رقیه است.
«در این هفت ماه، گاهی اوقات از گوشی آقای نبی لو به گوشی خودم زنگ میزنم. وقتی زنگ به هم بزنیم این آرام جانم نشان میدهد که ما باید همیشه آرام جان همدیگر باشیم.»
رقیه، طی ۲۷ سال زندگی مشترک به گونهای با مصطفی زندگی کرده است که هر لحظه اش گویی همین امروز است که با هم آشنا شده اند و میگوید: ما انگار با هم امروز آشنا شدیم انگار داریم دوران نامزدی را طی میکنیم. خواهر شوهر من میگوید؛ «مصطفی چگونه از تو دست کشید و رفت. برای یک پفک خریدن برای نوهها با هم به مغازه میرفتین»!
این را فقط خواهر مصطفی به رقیه نمیگوید که همه اهالی مجتمع نیز آوازه عشق این دو را باور دارند، چون آنها را همیشه با هم میدیدند که چطور عاشقانه برای نوه هاشان خرید میکردند یا اینکه داماد رقیه و مصطفی که پنج سال است زندگی مشترک را با دختر کوچکتر این دو- سعیده - آغاز کرده است و تصور میکند که در عشق، هرگز به گرد پای پدر و مادر زن خود نمیرسد.
رقیه، درست، حس داماد را درک کرده است چرا که وقتی دخترهایش را روانه خانه بخت میکند به آنان نصیحتی میکند مبنی بر اینکه هرگز شوهران خود را با پدرشان مقایسه نکنند چرا که از هر صد هزار مرد، شاید یکی مثل پدر باشد که اگر مقایسهای شود هیچ کدامشان زندگی خوبی را نخواهند داشت.
علاقه رقیه به مصطفی فقط به نصیحتی مادرانه و با احترام او را خطاب کردن میان جمع، ختم نمیشود. او بهترین را برای همسرش میخواهد حتی وقتی که زمان مرگ مصطفی فرا برسد. زن، فکر میکند، مصطفی آنقدر خوب است که حیف است عین آدمهای عادی بمیرد باید مرگش نیز همچون منش مصطفی زیبا باشد و چه مرگی زیباتر از شهادت.
میگوید: در بهترین ساعات با هم بودنمان با گریه میگفتم؛ «تو حیفی من دوست ندارم به مرگ طبیعی بمیری باید شهید شوی».
زن، آنقدر این جمله را گفته که دیگر عادی شده بود به گونهای که دخترشان - سعیده - زمانی که پنج سال بیش نداشت یک روز که با پدر داشت بازی میکرد از سر لج و لجبازی و از اینکه مصطفی در بازی با دخترش، جر زنی میکرد به پدر گفته بود: «مامان، راست میگه باید شهید بشی تا من را اذیت نکنی».
رقیه، پشت بند همین خاطره ادامه میدهد: «یعنی برای بچه، پنج، شش ساله، شهید یک جمله طبیعی بود، چون من همیشه به همسرم میگفتم که نمیخواهم به مرگ طبیعی بمیرد. جنگ هم تمام شده بود و آقای نبی لو میپرسید؛ حالا من کجا شهید بشوم؟ و من میگفتم، نمیدانم تو باید شهید بشوی».
«وقتی هم که شهید شد درمعراج شهدا رفتم بالای سرش و وقتی پرچم را به کناری زدم به چهره اش که با آرامش خوابیده بود نگاه کردم آنوقت به شهید نبی لو گفتم: سلام عزیز، دیدی گفتم به مرگ طبیعی نمیزارم بمیری».
رقیه، وقتی این حرف را میزند و به آخرین دیدار با همسرش اشاره میکند بین حس خوب داشتن و دوری از یارش، انگار، گیر کرده است. صاف مینشیند دست هایش را محکم در هم میتند و با صدایی لرزان میگوید: «خیلی سخت است».
**سخت از چه؟
«سخت بابت اینکه دل بکنی از کسی که خیلی دوستش داری».
رقیه، یک سال و هفت ماه تلاش کرد تا ابراهیم وار دل بکند از کسی که همه زندگی اش بود. میگوید از زمان رفتن همسرش تا زمان شهادت او یک سال و هفت ماه طول کشید.
رقیه زمانی را یادش میآید که فرزندانش همراه با دو داماد با هم جلسهای در خانه تشکیل داده بودند تا شهید نبی لو را از رفتن به سوریه باز دارند. میخواستند بگویند؛ پدر! نرو، اما نشد. گویا شهید نبی لو دست بچهها را پیشتر خوانده بود، چون قبل از اینکه بچهها زبان بگشایند، پیشدستی کرده و به آنها گفته بود: اول، من حرف میزنم بعد شما.
وی همین زرنگی را هم کرد چنان در لزوم رفتن به سوریه آنهم با مهارت سخن گفته بود که بچه ها، صم بکم ماندند و نتوانستند حرفی به میان آورند. به همین راحتی.
به قول سعیده – دختر کوچک شهید نبی لو – «بابا جوری حرف زد که زبان ما بند آمد. مادرمان گفته بود بابا یک جوری حرف میزند که همه شما را راضی کند و دقیقا همان شد».
اما مصطفی به راحتی هم برای رفتن به خط مقدم سوریه پذیرفته نشد و به گفته رقیه، چقدر آن روزها که هشت، ۹ ماه طول کشید، اذیت شد، چون نه بسیجی بود و نه سپاهی و برای سوریه هم نیروی متخصص میخواستند.
میگوید: «شهید نبی لو، نزدیک هشت تا ۹ ماه تلاش میکرد که برود و هر وقت هم که تقاضا میداد میگفتند؛ نیرو نیاز نداریم. چون ایشان نه سپاهی و نه بسیجی که فقط کارمند سادهای بودند. خیلیها میگویند که پسرم یا شوهرم میخواهد برود من از آنها بیشتر خوشحال میشوم و حس آقای نبی لو را درک میکنم که چقدر آن روزها برای رفتن به جبهه اذیت شد و پیش خودم میگویم خدایا! چقدر خوب است اگر کسی که میخواهد برود، راحت برود».
شهید نبی لو به نقل از رقیه، هم اعزام و هم شهادت خود (۲۹ مهر ۹۶) را از حضرت معصومه (س) میگیرد. رقیه میگوید: «یکشب از حرم بر میگشتیم، گفت؛ خانم امروز رفتم با حضرت معصومه اتمام حجت کردم. گفتم؛ چطور؟ گفت؛ به حضرت معصومه عرض کردم، من دیگر به هیچ بنی بشری برای اعزام زنگ نمیزنم حتما لیاقت ندارم اگر داشتم که تا الان به من زنگ میزدند».
«یک بنده خدایی به شهید نبی لو امیدهایی داده بود و به همین خاطر از همسرم پرسیدم که به فلانی هم زنگ نمیزنی؟! گفت؛ نه اگر لیاقت داشته باشم، انتخاب میشوم و اگر نداشتم که قیدش را میزنم».
«باورتان نمیشود دو روز بعد، از سپاه زنگ زدند به عنوان راننده لودر و بولدزر به عنوان نیروی خط شکن نیازش دارند و آن شب تا صبح ما دو تا از ذوقمان نخوابیدیم فکر میکردیم حضرت معصومه (س) به ما نظر کرده است».
پس مقاومتی از جانب رقیه نشد و مصطفی با خیال راحت رفت. رقیه از همان عنفوان جوانی با روحیه جهادی و شهید و شهادت بزرگ شده بود، چون برادرش نیز در راه وطن شهید شده بود. او یکی از بزرگترین آرزوهایش این است که جهاد و شهادت، یک روز قسمت میثم – پسر شهید نبی لو- هم بشود. البته میثم ۲۳ ساله همه کارهای رفتن به جهاد را انجام داده بود، اما به قول خودش «بابا کارهای من را خراب کرد».
رقیه میگوید: «میثم همه کارهایش را انجام داده بود و به او قول داده بودند که یک هفته تا ۱۰ روز دیگر اعزام میشود، اما وقتی که پدرش پیشدستی کرد و به شهادت رسید، قبول نکردند و گفتند که فرزند شهید است. میثم بعد از شهادت پدرش میگفت که بابا کارهای من را خراب کرد اگر ۱۰ روز پیش از شهادت بابا به سوریه میرفتم دیگر رفته بودم».
رقیه، قبل از شهادت مصطفی، خوابی دیده بود آنهم دو سه بار. «دهه محرم بود خواب دیدم همه جا برف آمده است و آقای نبی لو را در برف دیدم، با کمال تعجب، روی پوتین هایش برفی ننشسته بود. از خواب پریدم و دلواپس به میثم – پسرم – که داشت به هیات میرفت، تاکید میکردم که میثم جان! تو را به خدا دعا کن پاهای بابا قطع نشود».
اما میثم به شوخی به مادر میگفت: از بس به بابا فکر میکنی از این خوابها میبینی.
این بار این دل رقیه بود که انگار در آن رخت میشویند و دلهرهای که امانش را بریده بود. تصورش بر آن بود که شاید پاهای مصطفی قطع شود. یعنی قطع میشود؟
«این اواخر آقای نبی لو، شهادت را برای ما حل کرده بود یکسره داخل خانه، موضوع شهادت مطرح میشد، اما همه چیز را به شوخی گرفتیم حتی زمانی که خواست برای دخترمان که در ماه چهارم بارداری بسر میبرد، سیسمونی بخرد»!
میگفت: «من میشناسمت اگر شهید شوم حوصله بازار رفتن و سیسمونی خریدن را نداری تا خرده ریزههای آن را بخری. فعلا خرده ریزههای سیسمونی بچه سعیده را میخریم و درشتها مثل کمد و تخت بچه را بعدا خودت میخری. اگر سیسمونی بچه را بخرم با خیال راحت میروم».
«این اواخر، پسرمان دیگر به پدرش بابا نمیگفت: به شوخی میگفت: شهید. مثلا شهید جان پاشو آماده شو برویم فلان جا یا شهید جان داری میای میوه بخر. این کلمه برای خانه ما عادی شده بود و خودش (شهید نبی لو) هم وقتی میخواست حال مرا بپرسد میگفت؛ همسر شهید! حالت چطور است؟ میگفتم تو شهید شو ببین من چه سیسمونیای برای سعیده درست میکنم و او هم جواب میداد؛ اگر شهید بشوم حوصله خرید را نداری».
«واقعا هم همینطور بود و من تا دو هفته قبل از زایمان دخترم یعنی بعد از شهادت شهید نبی لو، نمیتوانستم سیسمونی را بگیرم. اصلا حوصله نداشتم. به دخترم میگفتم فکر کن اگر بابا سیسمونی نمیخرید من چه میکردم»؟
«جالب اینجاست که برای نوههای قبلی این طور نبود و سیسمونی خریدن به عهده خودم بود. اصلا برای بار آخر که میرفت کاملا با بارهای دیگر فرق میکرد. همیشه یک وصیت نامه دستی مینوشت، اما بار آخر چند هفته درگیر نوشتن وصیت نامه بود و مدام پای کامپیوتر تایپ و پاک میکرد. پسرم به شوخی، سر به سر پدرش میگذاشت و میگفت: بابا خونههای قلهک را به نام من بزن من تک پسرم باید بیشتر به من برسد. مردم، نصف شهر را دارند و وصیت نامه شان چهار خط بیشتر نیست! داری چه مینویسی بابا؟ آقای نبی لو هم فقط میخندید».
«وقتی وصیت نامه را بعد از شهادت، باز کردم یک وصیت نامه کاملا قرآنی و خاص شد و از شهرهای دیگر به من زنگ میزدند و با آنها در حرم حضرت معصومه قرار میگذاشتم و نسخهای از وصیت نامه را میبردم برایشان.»
هر چند شهید و شهادت از نظر رقیه و خانواده اش مسالهای حل شده بود، اما خودش فکر میکرد شویش به خانه باز میگردد. «راستش را بخواهید اصلا تصورش را نمیکردیم که شهید شود فکر میکردیم میرود و بر میگردد».
با این حال اینکه رقیه فکر میکرد شهید نبی لو باز میگردد دلیل نمیشود که برای یک بار هم شده، ته دل این زن، خالی نشود.
«بار اول کمی ته دلم خالی شد. میگویند رزمندهها را اول به زیارت حضرت زینب (س) میبرند و بعد آنان را به منطقه اعزام میکنند و آقا نبی لو هم به ما پیام داده بود که اگر از او خبری به مدت ۱۰ تا ۱۲ روز نداشتیم نگران نباشیم، چون نمیتوانند با خودشان گوشی همراه ببرند. ما هم فکر کردیم حتما همینطور است این در حالی است که همان ۲ ساعت اول او را زده بودند یعنی مجروح شده بود و ما هم فکر میکردیم در منطقه است غافل از اینکه در بیمارستان بستری است. به هر حال نگرانی و دلتنگی را داشتیم. بعد از ۱۲ روز که تماس گرفت، حس کردم به زور دارد صحبت میکند. گفت که الان در زیر زمین در حال استراحتند. من گفتم که انگار حال نداری. گفت؛ نه اینجا خط نمیدهد. من هم جواب دادم؛ لابد خسته اید و او هم پاسخ داد؛ خسته ایم خانم آنهم چه خسته ای»!
«بعد یه دفعه زد زیر گریه. من گفتم؛ چه شده است و او هم گفت:؛ خانم خراب کردی! من باید شهید میشدم، چون تو دل نکنده بودی، من شهید نشدم».
«به نظر من، این را راست میگفت. آقای نبی لو همان بار اول که موشک خرده بود به لودر باید شهید میشد که آقای نبی لو پریده بود بیرون. دلیلش هم شاید همان دل نکندن من از او بود».
«برای بار اول که داشت میرفت منطقه و داشتیم خداحافظی میکردیم، گفت؛ بیا از هم دل بکنیم من هم جواب دادم؛ اگر از تو دل نکنده بودم که الان نمیگذاشتم بروی سوریه. او هم گفت: این دل کندن نه، یک دل کندن حسابی».
«راست میگفت: من اصلا دل نکنده بودم. یک هفته قبل از شهادت همسرم، من و میثم - پسرمان - میخواستیم به زیارت امام هشتم برویم. شهید نبی لو با ما تماس گرفته بود و من هم به او گفتم که با میثم داریم به زیارت میرویم او هم گفت؛ به یک شرط، به شرطی که از من دل بکنی».
گفتم: «اگر من از شما دل نکنم شما اجازه نمیدهی بروم مشهد»؟
جواب داد: «یک چیزی بگویم، به والله قسم، راضی نیستم که بروی و دل نکنی».
«و بعد هم بغض کرد و گفت؛ آنقدر موقعیت شهادت در اینجا برایم جور شده است، اما من در آخرین لحظه میگویم که خدایا همسرم دل ندارد و آن وقت کل فرمول به هم میریزد. تا تو دل نکنی من شهید نمیشوم».
من خندیدم و جواب دادم: «بخدا این چیزهایی است که تو داری به خودت تلقین میکنی چه دل بکنم و چه دل نکنم اگر لایق شهادت باشی مطئمن باش که به شهادت میرسی».
گفت:: «نه مطئمنم تا شما دل نکنی من شهید نمیشوم».
«این گذشت. در راه مشهد هم خیلی با خودم کلنجار رفتم که چگونه میتوانم واقعا دل بکنم؟ وقتی رفتیم مشهد وارد حرم که شدم چشمم که به ضریح افتاد، گفتم؛ یا امام رضا اگر من واقعا مانع آن فیض هستم که آقای نبی لو دارد از آن صحبت میکند به جان جوادت قسم خوردم که من از آقای نبی لو دل کندم».
«در حرم، سه بار نماز یاسین و الرحمان را به نیت شهادتش خواندم. وقتی داشتم نماز میخواندم ظاهرا حالم خیلی بد بوده است و بلند میخواندم، اما خودم حس نمیکردم. یک حاج خانمی همسن و سال مادرم به من گفت: خوش به سعادتتان. شماها سواد دارید میفهمید چه میخوانید من با همین قل هوالله میخوانم و حالا خدا قبول کند یا نکند خودش میداند».
«من چیزی به آن حاج خانم نگفتم، اما توی دلم گفتم کاش میدانستی من چه دعایی میکنم برای چه کسی».
«رواق امام خمینی بودیم که آقای نبی لو با من تماس گرفت و اولین جمله اش این بود که خانم چه کار کردی؟ گفتم؛ ببین من روبروی ضریح نشسته ام و به امام رضا گفتم که اگر من مانع این فیض هستم من از آقای نبی لو گذشتم و من آقای نبی لو را نمیخواهم».
گفت: «واقعا از ته دل گفتی»؟
من هم جواب دادم: «خدا شاهد است که سه بار نماز از ته دل خواندم حالا اگر شهید نشی از گردن من ساقط است».
«چقدر از این جواب من خوشحال شد و تشکر کرد و دقیقا چهار روز بعد آقای نبی لو به آرزویش رسید و شهید شد».
رقیه و مصطفی، هر دو خادم حرم حضرت معصومه (س) بودند. یک بار مصطفی به رقیه اعتراف کرده بود که سه بار از حضرت معصومه خواسته است تا او را به حضرت زینت (س) قرض بدهد، اما بعد از ایشان خواسته است تا او را به حضرت زینب (س) ببخشد و همان شد چرا که اهل بیت چیزی را که ببخشند پس نمیگیرند و این حضرت معصومه (س)، مصطفی را به حضرت زینت بخشید.
اما خبر شهادت شهید نبی لو را چگونه خبردار شدند. میثم - پسر شهید نبی لو - به گفته مادرش، پسری شوخ و شنگ است که همه چیز را به شوخی و خنده برگزار میکند به عبارتی دیگر هیچ کس نمیداند که میثم چه وقت جدی است و چه وقت هم دارد سخنی را به شوخی میگوید.
آن روز هم وقتی میثم برای پدر گریه کرد ابتدا همه فکر میکردند که دارد شوخی میکند، اما انگار این طور نبود و بعد از دقایقی کوتاه فهمیدند که میثم واقعا برای پدر، گریه میکند.
سعیده، خواهر کوچکتر میثم که فرزندش را در آغوش گرفته است، میگوید: «آن روز برادرم از بیرون به خانه آمد او هیچ وقت آن ساعت از روز به خانه نمیآمد و به همین خاطر تعجب کردیم. گفتم؛ میثم چرا نرفتی سر کار! عجیبتر آنکه خاله ام از تهران پیام داده بود که روز یکشنبه برای صرف ناهار به قم میآیند ما هم تعجب کردیم که چرا اول هفته میخواهند از تهران به قم برای یک ناهار خوردن به خانه ما بیایند! غافل از آنکه میثم از قبل چیزهایی شنیده بود و بعد که فهمیده بود خاله ام میخواهد به قم بیاید دیگر مطئمن شده بود که بابا شهید شده است».
«از طرفی دیگر میثم با آمدن خاله، خیالش راحت شد که تنها نیست تا خبر را به ما بدهد. میثم داشت با خاله ام از پشت گوشی تلفن صحبت میکرد ما فکر کردیم میثم دارد با خاله شوخی میکند که به او میگوید: میخواهید خبر شهادت بدهید».
«میثم، پس از این مکالمه کوتاه با خاله، تلفن را قطع کرد و مادرم هم شک کرده بود به میثم گفت: الان خاله دارد میآید که بگوید بابا، اسیر شده است، اما من تحمل اسارت را ندارم اگه میخواهند بیایند، بگویند که بابا شهید شده است. البته مامانم اینها را به شوخی داشت میگفت».
رقیه با تایید اظهارات سعیده – دخترش – در خصوص اسارت و شهادت میگوید: «من از همان اول به آقای نبی لو گفته بودم که همه چیز را تحمل میکنم جز اسارت».
سعیده میگوید: «میثم بعد از اینکه با خاله ام، تلفنی صحبت کرد، به اتاقش رفت و بلند بلند گریه را سر داد و مامانم هم فکر کرد که دارد شوخی میکند و سر به سرمان میگذارد. در اتاق را که باز کردیم دیدیم میثم واقعا دارد گریه میکند».
رقیه، گریههای میثم را که میبیند یاد خوابش میافتد خوابی که در آن برف بود، اما پوتینهای مصطفی را برف نپوشانده بود به همین علت رقیه فکر میکرد تعبیر خوابش این است که پاهای مصطفی قطع میشود به همین علت از میثم سوال میکند: «پاهای بابا قطع شده»؟
اما مصطفی به مادر گفته بود که بابا شهید شد.
میثم بعد از این اشکها گوشی تلفن را بر داشت تا زنگ بزند، اما مادر که هنوز باور نمیکرد، مصطفایش برای همیشه از پیششان پر کشیده است به میثم گفت: با کسی تماس نگیر شاید خبر شهادت اشتباه باشد. شاید بابایتان شهید نشده است»!
رقیه میگوید: «در آن چهار روز یعنی از زمانی که پیکر شهید را از سوریه به ایران آوردند، ما امید به بازگشت داشتیم وقتی پیکر وارد معراج شد من واقعا نمیدانستم چه کنم».
سعیده هم میگوید: مادرم روحیه حساسی دارد. وقتی بابا شهید شد همه ما حواسمان به مادرم بود که یک وقت دچار مشکلی نشود، اما سر شهادت بابا، آنقدر مادرم محکم بود که کسی باورش نمیشد».
شاید محکم بودن رقیه در سوگ شوهرش به این خاطر بود که خیلی روی تقویت روحیه خودش کار کرده بود تا مقاوم شود چرا که سعیده مطمئن است و میگوید: اگر بابا همان دفعه اول شهید میشد هیچ کداممان طاقت نداشتیم انگار در این چهار بار، ما کم کم آماده شدیم و خودسازی کردیم و به گونهای که دفعه آخری که بابا به سوریه رفت با دفعه اول خیلی برایمان تفاوت داشت و انگار همه ما آماده شده بودیم».
آنقدر آماده که میثم این بار جدی شده بود و به یک وصیت پدر عمل کرد و آن مرثیه سرایی در نبود پدر.
رقیه، فیلمی از مرثیه سرایی و نوحه خوانی میثمش را نشان میدهد. این بار دیگر خبری از شوخی و خندههای میثم نیست. جوان، مصمم است و چنان در فراغ پدر نوحه میخواند که باورش برای همه سخت میشود. میثمی که شوخی و جدی اش معلوم نبود این بار در مراسم یاد بود پدر، جدی است، جدیتر از همیشه در حالی که چفیهای دور گردنش آویخته است برای پدر میخواند و چه سخت است خواندن، این بار، چرا که این بار با دفعات دیگر فرق دارد و این میثم است که برای پدر میخواند.
میثم مداح اهل بیت است و در مراسم حسینی نوحهها میخواند و مداحیها میکند و به همین علت پدر از پسر میخواهد که در مراسم یاد بودش بخواند.
رقیه از سخت بودن این کار برای میثم میگوید و اینکه یک روز میثم به او گفت: «مامان! چقدر سخت است که آدم برای پدر خودش نوحه بخواند».
رقیه میگوید: «چهارم آذر بود و ما، سر مزار شهید رفتیم. از ظاهر میثم معلوم بود که نمیخواهد پیش ما بی تابی کند، اما به مزار که رسید طاقت نیاورد و زد زیر گریه. اطرافیان گفتند؛ این طوری میخواهی از مامانت و خانواده ات مراقبت کنی؟ گفت: آخه امروز تولد من بود. از صبح صد بار صفحه گوشی را باز کردم و منتظر پیام پدر بودم، اما متوجه شدم که بابا نیست».
«میثم راست میگفت؛ پدرشان همیشه روزهای خاص را به یاد داشت و هیچ وقت فراموش نمیکرد آنقدر که برای بچهها هم تولد قمری و هم تولد شمسی را جشن میگرفت و کادو میخرید. صبح روز تولد بچهها که بیدار میشد، بعد از نماز یک پیام به بچهها میداد و تولد را تبریک میگفت و عصر هم که کادو میخرید».
«تولد من ۲۱ آبان است، دو سه هفته بعد از شهادت (۲۹ مهر)، شب قبل از تولدم، خواب شهید نبی لو را دیدم که با لباس نظامی جلو سالنی ایستاده است و من پرسیدم؛ چرا دم در ایستاده ای؟! گفت؛ ایستاده ام تا به مهمانان خوش آمد بگویم. گفتم؛ مهمانی چیست؟ گفت؛ تولد شماست، همه هستند».
«من از خواب بلند شدم و گریه کردم و به بچهها گفتم؛ بابا آن دنیا برای من تولد گرفته است. بچهها هم عصر همان روز برای من کیک و کادو تولد گرفتند! گفتم؛ این چه کاریه؟! گفتند؛ وقتی بابا آن دنیا برای شما تولد بگیرد با ما اتمام حجت کرده است که حواستون باشد».
به هر حال مصطفی رفته است و رقیه نیز از او دل کنده است، اما آیا نبودش را حس نمیکند؟ آیا دلش تنگ نمیشود؟ او در پاسخ به این سوال چنین جواب میدهد: «اگر احساس دلتنگی نکنم عجیب است. واقعا سخت است. من همیشه وقتی سر مزار شهید نبی لو میروم به او میگویم؛ خیلی خوشحالم که به شهادت رسیدی، اما یک شب به خواب من بیا و بگو، من چند سال بعد از تو میمیرم»؟
رقیه هنوز هم وجود مصطفی را در خانه و خانواده حس میکند. گاهی حواسش نیست و فکر میکند که الان مصطفی میآید و فلان کار را برایش انجام میدهد، اما دوباره یادش میآید که مصطفی نیست، رفته است.
مصطفی رفته و شهید شده است، اما وقتی که به سوریه اعزام شد کسانی مخالف رفتنش بودند. رقیه از کسانی میگوید که زمزمههای مخالفتشان را بارها شنیده بود مثل وقتی که یکی از نزدیکانش به او گفت: «سوریه رفتن مصطفی ارزشش را داشت»؟!
«قبل از اینکه مصطفی به سوریه اعزام شود، از بانک وامی درخواست کرده بود و اتفاقا وقتی در سوریه بود، آن وام هم آماده شده بود. رقیه میگوید: یکی از نزدیکترین آشنایان ما بعد از اینکه شنید وام ما آماده شده است، فکر کرده بود به ما بابت به جبهه رفتن آقای نبی لو، پول داده اند، اما نمیدانست وام است. اتفاقا آن آشنای ما از ما پرسیده بود؛ چون مصطفی در سوریه است این پول، دستتان را گرفته است؟ واقعا میارزد که مصطفی از زندگی و بچه هایش به خاطر پول بگذرد»؟!
**یعنی نمیدانستند وام گرفته اید؟
«نه. فکر کردند که به ما بابت اعزام آقای نبی لو، پول داده اند».
**بعد شما گفتید که وام است؟
«بله. اصلا یک چیز جالب بگویم تا بار سوم که آقای نبی لو اعزام شدند نمیدانستم کارت انصار چیست از برادرم پرسیدم؛ کارت انصار را برای شهادت میدهند. برادرم هم با تعجب از من پرسید: یعنی شما تا به حال یک قران از کارت برداشت نکرده اید»؟!
«من هم جواب دادم: نه آخه این کارت چیزی نداره که»!
«گفت: مگه میشه! واقعا دفعه سوم است که مصطفی میرود و شما پیگیری نکرده اید که این کارت برای چیست»؟!
«گفتم: مصطفی این کارت را داده و گفت که به من گفتند که کارت را به خانواده بدهید و ما هم نمیدانیم این کارت چیست»؟
داداشم به شوخی گفت: «من هم اگر مثل مصطفی میخواستم بروم حتما شهید میشدم. آبجی! من باورم نمیشود که پول نگرفته اید»!
**چقدر در کارت بود؟
«در کارت این طور مقرر شده بود که به عنوان کمک خرجی ماهی یک میلیون و ۹۰۰ هزار تومان برایمان واریز میشد و من تا بار سومی که آقای نبی لو به سوریه رفتند، نمیدانستم توی این کارت کمک خرجی است».
حرف و حدیثهای چرایی رفتن شهید نبی لو هنوز هم رقیه را رها نمیکند. او مطمئن است که دوست، آشنا و در و همسایه ممکن است این سوال را داشته باشند چرا نبی لو و امثال او به این جنگ رفتند، اما یک چیز برای رقیه و رقیهها ثابت شده است و آن اینکه نبی لوها رفتند برای اینکه صدای مظلومی را در آن سوی سرزمینها شنیده بودند.
رقیه از همسرش میگوید که همیشه میگفت: «ایکاش به ما نمیگفتند مدافعان حرم، کاشکی میگفتند مدافع حریم ولایت یا زمینه سازان ظهور».
«شهید نبی لو معتقد بود وقتی چنین اسمی باشد تا آقا ظهور کند و هر جا صدای مظلومی شنیده شود ما باید برویم بجنگیم. الان مرزهای ما در افغانستان دارد تهدید میشود، الان مگر در افغانستان حرمی هست؟ اما باید رفت و جنگید. اما اگر میگفتند مدافعان حریم ولایت تا ولایت هست باید همه سرباز ولایت باشیم».
«الان هم روی سنگ مزارش نوشته ایم شهید مدافع ولایت.»
«برای همسرم انسانیت مهم بود و مرزی نیز برای آن قایل نبود. معتقد بود که اگر در مرزهای اروپا نیز صدای مظلومی شنیده شود تا ظهور آقا امام زمان (عج) باید به کمک آن مظلوم بشتابیم و این وظیفه ماست؛ ضمن اینکه شهید نبی لو همیشه تاکید داشتند که اگر امثال ما به کمک مظلومان سوریه شتافته اند فقط تامین امنیت برای آنان هدف نبوده است بلکه تمام مردم دنیا از جهاد مدافعان حرم نفع میبرند».
شهدای مدافع حرم در جهاد علیه تروریستهای تکفیری از خود عبور کردند و مرزهای انسانیت را در نوردیدند و وقتی اینگونه شد دیگر تفاوتی نیست میان کودک خاورمیانهای و با کودک اروپایی؛ اینجاست که حتی میتوان ادعا کرد، امنیت اروپا و آمریکا نیز مرهون جهاد مدافعان حرمی است که مصطفیها پای آن خون خود را هدیه کردند.
از رقیه که جدا میشدم، این قطعه شعر پر معنا به خاطرم آمد که مصداق عینی کار شهداست؛ «باران که شدی مپرس این خانه کیست - سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست» و شهدا هم عین باران رحمتی هستند که برای تمام مظلومان و برای تامین امنیت همه بشریت باریدند و رقیه هم امیدوار است که ایران همیشه امنیت داشته باشد و همه احساس امنیت کنند؛ اما گلههایی هم دارد از برخی که هنوز از او میپرسند چرا رضایت داده است تا شوهرش به جهاد برود.
گزارش: لیلا خطیب زاده
آیا ابراهیم، یک بار در تمام دنیا ظهور کرد آنگاه که اسماعیلش را به قربانگاه آورد و خواست به اذن خدا گلوی پاره تنش را ببرد؟ یا نه، باز هم ابراهیمهای زمانه به دنیا آمدند و باید در این خاک به جستجوی آنان همت کرد؟
فرق است بین ابراهیم و زنان و مردانی که قربانی خود را به قربانگاه میبرند؛ چرا که ابراهیم، زمانی که تیزی تیغش گلوی اسماعیل را لمس کرد، قبول درگاه ایزد منان شد و دیگر، اسماعیل قربانی نشد و، اما زنان و مردانی در طول تاریخ، قدمی دیگر بر داشتند و عزیزترینهای خود را قربانی معبود کردند.
زنی در این خاک، همچون ابراهیم زندگی میکند که دل میکند از محبوبش و او را به میدان جهاد گسیل میدارد. وقتی هم بر بالین همسرش میرسد در گوش او نجوا میکند: دیدی گفتم که تو شهید میشوی و به مرگ طبیعی نمیمیری؟ زنی که هم قسم با شویش در بارگاه امام مهربانیها با خدای خود عهد میبندد که محبوب و شریک زندگی خود را رها میکند و دل از او بر میدارد.
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش - میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
پیغام میدهد به محبوبش، برو که از تو دل کندم. برو رها شو که رها شدی.
این عشق را از کجا میتوان یافت؟ نکند کسی بیاید و بگوید «یافت مینشود جسته ایم ما»؟ گفتند؛ شهیدی هست در قم شاید عشق را بتوان در آنجا یافت! آیا عشق را میتوان در چشمان همسر و فرزندانش دید؟
به امید دیدن عشقی که زمانی فسانه میپنداشتندش به شهرکی در حوالی قم، قدم مینهیم که میگفتند زمانی بیابانی بیش نبوده است تا شاید سکون و آرامش و فرو نشستن توفانی خشمگین را از معجزه اش ببینیم.
شروع زندگی عاشقانه رقیه و مصطفی از اردیبهشت سال ۶۹ شروع شد، زمانی که یکسال از جنگ گذشته بود و به قول رقیه؛ فکر میکردیم دیگر جنگ و جهادی نیست. به خیال اینکه به پای هم پیر میشویم و نوه هایمان را تک به تک میبینیم.
سالها میگذرد و رقیه و مصطفی صاحب سه فرزند – دو دختر و یک پسر – میشوند. رقیه یادش نمیآید که طی این ۲۷ سال یک بار همدیگر را به اسم کوچکشان صدا کرده باشند و میگوید: «از همان اول به همدیگر احترام گذاشتیم در محیطهای عمومی، «آقای نبی لو» صدایش میکردم و او هم «خانمم» صدایم میکرد در جمع خانوادگی هم من را «عزیز یا عزیزم» صدا میکرد و من او را «فدات شم» خطاب میکردم».
«وقتی هم که گوشی همراه، خریدیم، میخواستیم اسم همدیگر را در آن ذخیره کنیم آقای نبی لو گفتند؛ اسمی را انتخاب کنیم تا همیشه بالای همه اسمها باشد و از آنجا که طبع شعر هم داشتند «آرام جانم» را انتخاب کردند و بدین ترتیب اسم ما در گوشی هایمان آرام جانم شد».
بدین ترتیب بود که آرام جانم به واسطه اولین حرف الفبا، سرور تمام اسمهایی شد که رقیه و مصطفی در گوشی هایشان ذخیره کرده بودند تا آرام جان هم باشند. اکنون نیز که هفت ماه است مصطفی رفته است، آرام جانم هنوز هم سرور اسمهای گوشی همراه رقیه است.
«در این هفت ماه، گاهی اوقات از گوشی آقای نبی لو به گوشی خودم زنگ میزنم. وقتی زنگ به هم بزنیم این آرام جانم نشان میدهد که ما باید همیشه آرام جان همدیگر باشیم.»
رقیه، طی ۲۷ سال زندگی مشترک به گونهای با مصطفی زندگی کرده است که هر لحظه اش گویی همین امروز است که با هم آشنا شده اند و میگوید: ما انگار با هم امروز آشنا شدیم انگار داریم دوران نامزدی را طی میکنیم. خواهر شوهر من میگوید؛ «مصطفی چگونه از تو دست کشید و رفت. برای یک پفک خریدن برای نوهها با هم به مغازه میرفتین»!
این را فقط خواهر مصطفی به رقیه نمیگوید که همه اهالی مجتمع نیز آوازه عشق این دو را باور دارند، چون آنها را همیشه با هم میدیدند که چطور عاشقانه برای نوه هاشان خرید میکردند یا اینکه داماد رقیه و مصطفی که پنج سال است زندگی مشترک را با دختر کوچکتر این دو- سعیده - آغاز کرده است و تصور میکند که در عشق، هرگز به گرد پای پدر و مادر زن خود نمیرسد.
رقیه، درست، حس داماد را درک کرده است چرا که وقتی دخترهایش را روانه خانه بخت میکند به آنان نصیحتی میکند مبنی بر اینکه هرگز شوهران خود را با پدرشان مقایسه نکنند چرا که از هر صد هزار مرد، شاید یکی مثل پدر باشد که اگر مقایسهای شود هیچ کدامشان زندگی خوبی را نخواهند داشت.
علاقه رقیه به مصطفی فقط به نصیحتی مادرانه و با احترام او را خطاب کردن میان جمع، ختم نمیشود. او بهترین را برای همسرش میخواهد حتی وقتی که زمان مرگ مصطفی فرا برسد. زن، فکر میکند، مصطفی آنقدر خوب است که حیف است عین آدمهای عادی بمیرد باید مرگش نیز همچون منش مصطفی زیبا باشد و چه مرگی زیباتر از شهادت.
میگوید: در بهترین ساعات با هم بودنمان با گریه میگفتم؛ «تو حیفی من دوست ندارم به مرگ طبیعی بمیری باید شهید شوی».
زن، آنقدر این جمله را گفته که دیگر عادی شده بود به گونهای که دخترشان - سعیده - زمانی که پنج سال بیش نداشت یک روز که با پدر داشت بازی میکرد از سر لج و لجبازی و از اینکه مصطفی در بازی با دخترش، جر زنی میکرد به پدر گفته بود: «مامان، راست میگه باید شهید بشی تا من را اذیت نکنی».
رقیه، پشت بند همین خاطره ادامه میدهد: «یعنی برای بچه، پنج، شش ساله، شهید یک جمله طبیعی بود، چون من همیشه به همسرم میگفتم که نمیخواهم به مرگ طبیعی بمیرد. جنگ هم تمام شده بود و آقای نبی لو میپرسید؛ حالا من کجا شهید بشوم؟ و من میگفتم، نمیدانم تو باید شهید بشوی».
«وقتی هم که شهید شد درمعراج شهدا رفتم بالای سرش و وقتی پرچم را به کناری زدم به چهره اش که با آرامش خوابیده بود نگاه کردم آنوقت به شهید نبی لو گفتم: سلام عزیز، دیدی گفتم به مرگ طبیعی نمیزارم بمیری».
رقیه، وقتی این حرف را میزند و به آخرین دیدار با همسرش اشاره میکند بین حس خوب داشتن و دوری از یارش، انگار، گیر کرده است. صاف مینشیند دست هایش را محکم در هم میتند و با صدایی لرزان میگوید: «خیلی سخت است».
**سخت از چه؟
«سخت بابت اینکه دل بکنی از کسی که خیلی دوستش داری».
رقیه، یک سال و هفت ماه تلاش کرد تا ابراهیم وار دل بکند از کسی که همه زندگی اش بود. میگوید از زمان رفتن همسرش تا زمان شهادت او یک سال و هفت ماه طول کشید.
رقیه زمانی را یادش میآید که فرزندانش همراه با دو داماد با هم جلسهای در خانه تشکیل داده بودند تا شهید نبی لو را از رفتن به سوریه باز دارند. میخواستند بگویند؛ پدر! نرو، اما نشد. گویا شهید نبی لو دست بچهها را پیشتر خوانده بود، چون قبل از اینکه بچهها زبان بگشایند، پیشدستی کرده و به آنها گفته بود: اول، من حرف میزنم بعد شما.
وی همین زرنگی را هم کرد چنان در لزوم رفتن به سوریه آنهم با مهارت سخن گفته بود که بچه ها، صم بکم ماندند و نتوانستند حرفی به میان آورند. به همین راحتی.
به قول سعیده – دختر کوچک شهید نبی لو – «بابا جوری حرف زد که زبان ما بند آمد. مادرمان گفته بود بابا یک جوری حرف میزند که همه شما را راضی کند و دقیقا همان شد».
اما مصطفی به راحتی هم برای رفتن به خط مقدم سوریه پذیرفته نشد و به گفته رقیه، چقدر آن روزها که هشت، ۹ ماه طول کشید، اذیت شد، چون نه بسیجی بود و نه سپاهی و برای سوریه هم نیروی متخصص میخواستند.
میگوید: «شهید نبی لو، نزدیک هشت تا ۹ ماه تلاش میکرد که برود و هر وقت هم که تقاضا میداد میگفتند؛ نیرو نیاز نداریم. چون ایشان نه سپاهی و نه بسیجی که فقط کارمند سادهای بودند. خیلیها میگویند که پسرم یا شوهرم میخواهد برود من از آنها بیشتر خوشحال میشوم و حس آقای نبی لو را درک میکنم که چقدر آن روزها برای رفتن به جبهه اذیت شد و پیش خودم میگویم خدایا! چقدر خوب است اگر کسی که میخواهد برود، راحت برود».
شهید نبی لو به نقل از رقیه، هم اعزام و هم شهادت خود (۲۹ مهر ۹۶) را از حضرت معصومه (س) میگیرد. رقیه میگوید: «یکشب از حرم بر میگشتیم، گفت؛ خانم امروز رفتم با حضرت معصومه اتمام حجت کردم. گفتم؛ چطور؟ گفت؛ به حضرت معصومه عرض کردم، من دیگر به هیچ بنی بشری برای اعزام زنگ نمیزنم حتما لیاقت ندارم اگر داشتم که تا الان به من زنگ میزدند».
«یک بنده خدایی به شهید نبی لو امیدهایی داده بود و به همین خاطر از همسرم پرسیدم که به فلانی هم زنگ نمیزنی؟! گفت؛ نه اگر لیاقت داشته باشم، انتخاب میشوم و اگر نداشتم که قیدش را میزنم».
«باورتان نمیشود دو روز بعد، از سپاه زنگ زدند به عنوان راننده لودر و بولدزر به عنوان نیروی خط شکن نیازش دارند و آن شب تا صبح ما دو تا از ذوقمان نخوابیدیم فکر میکردیم حضرت معصومه (س) به ما نظر کرده است».
پس مقاومتی از جانب رقیه نشد و مصطفی با خیال راحت رفت. رقیه از همان عنفوان جوانی با روحیه جهادی و شهید و شهادت بزرگ شده بود، چون برادرش نیز در راه وطن شهید شده بود. او یکی از بزرگترین آرزوهایش این است که جهاد و شهادت، یک روز قسمت میثم – پسر شهید نبی لو- هم بشود. البته میثم ۲۳ ساله همه کارهای رفتن به جهاد را انجام داده بود، اما به قول خودش «بابا کارهای من را خراب کرد».
رقیه میگوید: «میثم همه کارهایش را انجام داده بود و به او قول داده بودند که یک هفته تا ۱۰ روز دیگر اعزام میشود، اما وقتی که پدرش پیشدستی کرد و به شهادت رسید، قبول نکردند و گفتند که فرزند شهید است. میثم بعد از شهادت پدرش میگفت که بابا کارهای من را خراب کرد اگر ۱۰ روز پیش از شهادت بابا به سوریه میرفتم دیگر رفته بودم».
رقیه، قبل از شهادت مصطفی، خوابی دیده بود آنهم دو سه بار. «دهه محرم بود خواب دیدم همه جا برف آمده است و آقای نبی لو را در برف دیدم، با کمال تعجب، روی پوتین هایش برفی ننشسته بود. از خواب پریدم و دلواپس به میثم – پسرم – که داشت به هیات میرفت، تاکید میکردم که میثم جان! تو را به خدا دعا کن پاهای بابا قطع نشود».
اما میثم به شوخی به مادر میگفت: از بس به بابا فکر میکنی از این خوابها میبینی.
این بار این دل رقیه بود که انگار در آن رخت میشویند و دلهرهای که امانش را بریده بود. تصورش بر آن بود که شاید پاهای مصطفی قطع شود. یعنی قطع میشود؟
«این اواخر آقای نبی لو، شهادت را برای ما حل کرده بود یکسره داخل خانه، موضوع شهادت مطرح میشد، اما همه چیز را به شوخی گرفتیم حتی زمانی که خواست برای دخترمان که در ماه چهارم بارداری بسر میبرد، سیسمونی بخرد»!
میگفت: «من میشناسمت اگر شهید شوم حوصله بازار رفتن و سیسمونی خریدن را نداری تا خرده ریزههای آن را بخری. فعلا خرده ریزههای سیسمونی بچه سعیده را میخریم و درشتها مثل کمد و تخت بچه را بعدا خودت میخری. اگر سیسمونی بچه را بخرم با خیال راحت میروم».
«این اواخر، پسرمان دیگر به پدرش بابا نمیگفت: به شوخی میگفت: شهید. مثلا شهید جان پاشو آماده شو برویم فلان جا یا شهید جان داری میای میوه بخر. این کلمه برای خانه ما عادی شده بود و خودش (شهید نبی لو) هم وقتی میخواست حال مرا بپرسد میگفت؛ همسر شهید! حالت چطور است؟ میگفتم تو شهید شو ببین من چه سیسمونیای برای سعیده درست میکنم و او هم جواب میداد؛ اگر شهید بشوم حوصله خرید را نداری».
«واقعا هم همینطور بود و من تا دو هفته قبل از زایمان دخترم یعنی بعد از شهادت شهید نبی لو، نمیتوانستم سیسمونی را بگیرم. اصلا حوصله نداشتم. به دخترم میگفتم فکر کن اگر بابا سیسمونی نمیخرید من چه میکردم»؟
«جالب اینجاست که برای نوههای قبلی این طور نبود و سیسمونی خریدن به عهده خودم بود. اصلا برای بار آخر که میرفت کاملا با بارهای دیگر فرق میکرد. همیشه یک وصیت نامه دستی مینوشت، اما بار آخر چند هفته درگیر نوشتن وصیت نامه بود و مدام پای کامپیوتر تایپ و پاک میکرد. پسرم به شوخی، سر به سر پدرش میگذاشت و میگفت: بابا خونههای قلهک را به نام من بزن من تک پسرم باید بیشتر به من برسد. مردم، نصف شهر را دارند و وصیت نامه شان چهار خط بیشتر نیست! داری چه مینویسی بابا؟ آقای نبی لو هم فقط میخندید».
«وقتی وصیت نامه را بعد از شهادت، باز کردم یک وصیت نامه کاملا قرآنی و خاص شد و از شهرهای دیگر به من زنگ میزدند و با آنها در حرم حضرت معصومه قرار میگذاشتم و نسخهای از وصیت نامه را میبردم برایشان.»
هر چند شهید و شهادت از نظر رقیه و خانواده اش مسالهای حل شده بود، اما خودش فکر میکرد شویش به خانه باز میگردد. «راستش را بخواهید اصلا تصورش را نمیکردیم که شهید شود فکر میکردیم میرود و بر میگردد».
با این حال اینکه رقیه فکر میکرد شهید نبی لو باز میگردد دلیل نمیشود که برای یک بار هم شده، ته دل این زن، خالی نشود.
«بار اول کمی ته دلم خالی شد. میگویند رزمندهها را اول به زیارت حضرت زینب (س) میبرند و بعد آنان را به منطقه اعزام میکنند و آقا نبی لو هم به ما پیام داده بود که اگر از او خبری به مدت ۱۰ تا ۱۲ روز نداشتیم نگران نباشیم، چون نمیتوانند با خودشان گوشی همراه ببرند. ما هم فکر کردیم حتما همینطور است این در حالی است که همان ۲ ساعت اول او را زده بودند یعنی مجروح شده بود و ما هم فکر میکردیم در منطقه است غافل از اینکه در بیمارستان بستری است. به هر حال نگرانی و دلتنگی را داشتیم. بعد از ۱۲ روز که تماس گرفت، حس کردم به زور دارد صحبت میکند. گفت که الان در زیر زمین در حال استراحتند. من گفتم که انگار حال نداری. گفت؛ نه اینجا خط نمیدهد. من هم جواب دادم؛ لابد خسته اید و او هم پاسخ داد؛ خسته ایم خانم آنهم چه خسته ای»!
«بعد یه دفعه زد زیر گریه. من گفتم؛ چه شده است و او هم گفت:؛ خانم خراب کردی! من باید شهید میشدم، چون تو دل نکنده بودی، من شهید نشدم».
«به نظر من، این را راست میگفت. آقای نبی لو همان بار اول که موشک خرده بود به لودر باید شهید میشد که آقای نبی لو پریده بود بیرون. دلیلش هم شاید همان دل نکندن من از او بود».
«برای بار اول که داشت میرفت منطقه و داشتیم خداحافظی میکردیم، گفت؛ بیا از هم دل بکنیم من هم جواب دادم؛ اگر از تو دل نکنده بودم که الان نمیگذاشتم بروی سوریه. او هم گفت: این دل کندن نه، یک دل کندن حسابی».
«راست میگفت: من اصلا دل نکنده بودم. یک هفته قبل از شهادت همسرم، من و میثم - پسرمان - میخواستیم به زیارت امام هشتم برویم. شهید نبی لو با ما تماس گرفته بود و من هم به او گفتم که با میثم داریم به زیارت میرویم او هم گفت؛ به یک شرط، به شرطی که از من دل بکنی».
گفتم: «اگر من از شما دل نکنم شما اجازه نمیدهی بروم مشهد»؟
جواب داد: «یک چیزی بگویم، به والله قسم، راضی نیستم که بروی و دل نکنی».
«و بعد هم بغض کرد و گفت؛ آنقدر موقعیت شهادت در اینجا برایم جور شده است، اما من در آخرین لحظه میگویم که خدایا همسرم دل ندارد و آن وقت کل فرمول به هم میریزد. تا تو دل نکنی من شهید نمیشوم».
من خندیدم و جواب دادم: «بخدا این چیزهایی است که تو داری به خودت تلقین میکنی چه دل بکنم و چه دل نکنم اگر لایق شهادت باشی مطئمن باش که به شهادت میرسی».
گفت:: «نه مطئمنم تا شما دل نکنی من شهید نمیشوم».
«این گذشت. در راه مشهد هم خیلی با خودم کلنجار رفتم که چگونه میتوانم واقعا دل بکنم؟ وقتی رفتیم مشهد وارد حرم که شدم چشمم که به ضریح افتاد، گفتم؛ یا امام رضا اگر من واقعا مانع آن فیض هستم که آقای نبی لو دارد از آن صحبت میکند به جان جوادت قسم خوردم که من از آقای نبی لو دل کندم».
«در حرم، سه بار نماز یاسین و الرحمان را به نیت شهادتش خواندم. وقتی داشتم نماز میخواندم ظاهرا حالم خیلی بد بوده است و بلند میخواندم، اما خودم حس نمیکردم. یک حاج خانمی همسن و سال مادرم به من گفت: خوش به سعادتتان. شماها سواد دارید میفهمید چه میخوانید من با همین قل هوالله میخوانم و حالا خدا قبول کند یا نکند خودش میداند».
«من چیزی به آن حاج خانم نگفتم، اما توی دلم گفتم کاش میدانستی من چه دعایی میکنم برای چه کسی».
«رواق امام خمینی بودیم که آقای نبی لو با من تماس گرفت و اولین جمله اش این بود که خانم چه کار کردی؟ گفتم؛ ببین من روبروی ضریح نشسته ام و به امام رضا گفتم که اگر من مانع این فیض هستم من از آقای نبی لو گذشتم و من آقای نبی لو را نمیخواهم».
گفت: «واقعا از ته دل گفتی»؟
من هم جواب دادم: «خدا شاهد است که سه بار نماز از ته دل خواندم حالا اگر شهید نشی از گردن من ساقط است».
«چقدر از این جواب من خوشحال شد و تشکر کرد و دقیقا چهار روز بعد آقای نبی لو به آرزویش رسید و شهید شد».
رقیه و مصطفی، هر دو خادم حرم حضرت معصومه (س) بودند. یک بار مصطفی به رقیه اعتراف کرده بود که سه بار از حضرت معصومه خواسته است تا او را به حضرت زینت (س) قرض بدهد، اما بعد از ایشان خواسته است تا او را به حضرت زینب (س) ببخشد و همان شد چرا که اهل بیت چیزی را که ببخشند پس نمیگیرند و این حضرت معصومه (س)، مصطفی را به حضرت زینت بخشید.
اما خبر شهادت شهید نبی لو را چگونه خبردار شدند. میثم - پسر شهید نبی لو - به گفته مادرش، پسری شوخ و شنگ است که همه چیز را به شوخی و خنده برگزار میکند به عبارتی دیگر هیچ کس نمیداند که میثم چه وقت جدی است و چه وقت هم دارد سخنی را به شوخی میگوید.
آن روز هم وقتی میثم برای پدر گریه کرد ابتدا همه فکر میکردند که دارد شوخی میکند، اما انگار این طور نبود و بعد از دقایقی کوتاه فهمیدند که میثم واقعا برای پدر، گریه میکند.
سعیده، خواهر کوچکتر میثم که فرزندش را در آغوش گرفته است، میگوید: «آن روز برادرم از بیرون به خانه آمد او هیچ وقت آن ساعت از روز به خانه نمیآمد و به همین خاطر تعجب کردیم. گفتم؛ میثم چرا نرفتی سر کار! عجیبتر آنکه خاله ام از تهران پیام داده بود که روز یکشنبه برای صرف ناهار به قم میآیند ما هم تعجب کردیم که چرا اول هفته میخواهند از تهران به قم برای یک ناهار خوردن به خانه ما بیایند! غافل از آنکه میثم از قبل چیزهایی شنیده بود و بعد که فهمیده بود خاله ام میخواهد به قم بیاید دیگر مطئمن شده بود که بابا شهید شده است».
«از طرفی دیگر میثم با آمدن خاله، خیالش راحت شد که تنها نیست تا خبر را به ما بدهد. میثم داشت با خاله ام از پشت گوشی تلفن صحبت میکرد ما فکر کردیم میثم دارد با خاله شوخی میکند که به او میگوید: میخواهید خبر شهادت بدهید».
«میثم، پس از این مکالمه کوتاه با خاله، تلفن را قطع کرد و مادرم هم شک کرده بود به میثم گفت: الان خاله دارد میآید که بگوید بابا، اسیر شده است، اما من تحمل اسارت را ندارم اگه میخواهند بیایند، بگویند که بابا شهید شده است. البته مامانم اینها را به شوخی داشت میگفت».
رقیه با تایید اظهارات سعیده – دخترش – در خصوص اسارت و شهادت میگوید: «من از همان اول به آقای نبی لو گفته بودم که همه چیز را تحمل میکنم جز اسارت».
سعیده میگوید: «میثم بعد از اینکه با خاله ام، تلفنی صحبت کرد، به اتاقش رفت و بلند بلند گریه را سر داد و مامانم هم فکر کرد که دارد شوخی میکند و سر به سرمان میگذارد. در اتاق را که باز کردیم دیدیم میثم واقعا دارد گریه میکند».
رقیه، گریههای میثم را که میبیند یاد خوابش میافتد خوابی که در آن برف بود، اما پوتینهای مصطفی را برف نپوشانده بود به همین علت رقیه فکر میکرد تعبیر خوابش این است که پاهای مصطفی قطع میشود به همین علت از میثم سوال میکند: «پاهای بابا قطع شده»؟
اما مصطفی به مادر گفته بود که بابا شهید شد.
میثم بعد از این اشکها گوشی تلفن را بر داشت تا زنگ بزند، اما مادر که هنوز باور نمیکرد، مصطفایش برای همیشه از پیششان پر کشیده است به میثم گفت: با کسی تماس نگیر شاید خبر شهادت اشتباه باشد. شاید بابایتان شهید نشده است»!
رقیه میگوید: «در آن چهار روز یعنی از زمانی که پیکر شهید را از سوریه به ایران آوردند، ما امید به بازگشت داشتیم وقتی پیکر وارد معراج شد من واقعا نمیدانستم چه کنم».
سعیده هم میگوید: مادرم روحیه حساسی دارد. وقتی بابا شهید شد همه ما حواسمان به مادرم بود که یک وقت دچار مشکلی نشود، اما سر شهادت بابا، آنقدر مادرم محکم بود که کسی باورش نمیشد».
شاید محکم بودن رقیه در سوگ شوهرش به این خاطر بود که خیلی روی تقویت روحیه خودش کار کرده بود تا مقاوم شود چرا که سعیده مطمئن است و میگوید: اگر بابا همان دفعه اول شهید میشد هیچ کداممان طاقت نداشتیم انگار در این چهار بار، ما کم کم آماده شدیم و خودسازی کردیم و به گونهای که دفعه آخری که بابا به سوریه رفت با دفعه اول خیلی برایمان تفاوت داشت و انگار همه ما آماده شده بودیم».
آنقدر آماده که میثم این بار جدی شده بود و به یک وصیت پدر عمل کرد و آن مرثیه سرایی در نبود پدر.
رقیه، فیلمی از مرثیه سرایی و نوحه خوانی میثمش را نشان میدهد. این بار دیگر خبری از شوخی و خندههای میثم نیست. جوان، مصمم است و چنان در فراغ پدر نوحه میخواند که باورش برای همه سخت میشود. میثمی که شوخی و جدی اش معلوم نبود این بار در مراسم یاد بود پدر، جدی است، جدیتر از همیشه در حالی که چفیهای دور گردنش آویخته است برای پدر میخواند و چه سخت است خواندن، این بار، چرا که این بار با دفعات دیگر فرق دارد و این میثم است که برای پدر میخواند.
میثم مداح اهل بیت است و در مراسم حسینی نوحهها میخواند و مداحیها میکند و به همین علت پدر از پسر میخواهد که در مراسم یاد بودش بخواند.
رقیه از سخت بودن این کار برای میثم میگوید و اینکه یک روز میثم به او گفت: «مامان! چقدر سخت است که آدم برای پدر خودش نوحه بخواند».
رقیه میگوید: «چهارم آذر بود و ما، سر مزار شهید رفتیم. از ظاهر میثم معلوم بود که نمیخواهد پیش ما بی تابی کند، اما به مزار که رسید طاقت نیاورد و زد زیر گریه. اطرافیان گفتند؛ این طوری میخواهی از مامانت و خانواده ات مراقبت کنی؟ گفت: آخه امروز تولد من بود. از صبح صد بار صفحه گوشی را باز کردم و منتظر پیام پدر بودم، اما متوجه شدم که بابا نیست».
«میثم راست میگفت؛ پدرشان همیشه روزهای خاص را به یاد داشت و هیچ وقت فراموش نمیکرد آنقدر که برای بچهها هم تولد قمری و هم تولد شمسی را جشن میگرفت و کادو میخرید. صبح روز تولد بچهها که بیدار میشد، بعد از نماز یک پیام به بچهها میداد و تولد را تبریک میگفت و عصر هم که کادو میخرید».
«تولد من ۲۱ آبان است، دو سه هفته بعد از شهادت (۲۹ مهر)، شب قبل از تولدم، خواب شهید نبی لو را دیدم که با لباس نظامی جلو سالنی ایستاده است و من پرسیدم؛ چرا دم در ایستاده ای؟! گفت؛ ایستاده ام تا به مهمانان خوش آمد بگویم. گفتم؛ مهمانی چیست؟ گفت؛ تولد شماست، همه هستند».
«من از خواب بلند شدم و گریه کردم و به بچهها گفتم؛ بابا آن دنیا برای من تولد گرفته است. بچهها هم عصر همان روز برای من کیک و کادو تولد گرفتند! گفتم؛ این چه کاریه؟! گفتند؛ وقتی بابا آن دنیا برای شما تولد بگیرد با ما اتمام حجت کرده است که حواستون باشد».
به هر حال مصطفی رفته است و رقیه نیز از او دل کنده است، اما آیا نبودش را حس نمیکند؟ آیا دلش تنگ نمیشود؟ او در پاسخ به این سوال چنین جواب میدهد: «اگر احساس دلتنگی نکنم عجیب است. واقعا سخت است. من همیشه وقتی سر مزار شهید نبی لو میروم به او میگویم؛ خیلی خوشحالم که به شهادت رسیدی، اما یک شب به خواب من بیا و بگو، من چند سال بعد از تو میمیرم»؟
رقیه هنوز هم وجود مصطفی را در خانه و خانواده حس میکند. گاهی حواسش نیست و فکر میکند که الان مصطفی میآید و فلان کار را برایش انجام میدهد، اما دوباره یادش میآید که مصطفی نیست، رفته است.
مصطفی رفته و شهید شده است، اما وقتی که به سوریه اعزام شد کسانی مخالف رفتنش بودند. رقیه از کسانی میگوید که زمزمههای مخالفتشان را بارها شنیده بود مثل وقتی که یکی از نزدیکانش به او گفت: «سوریه رفتن مصطفی ارزشش را داشت»؟!
«قبل از اینکه مصطفی به سوریه اعزام شود، از بانک وامی درخواست کرده بود و اتفاقا وقتی در سوریه بود، آن وام هم آماده شده بود. رقیه میگوید: یکی از نزدیکترین آشنایان ما بعد از اینکه شنید وام ما آماده شده است، فکر کرده بود به ما بابت به جبهه رفتن آقای نبی لو، پول داده اند، اما نمیدانست وام است. اتفاقا آن آشنای ما از ما پرسیده بود؛ چون مصطفی در سوریه است این پول، دستتان را گرفته است؟ واقعا میارزد که مصطفی از زندگی و بچه هایش به خاطر پول بگذرد»؟!
**یعنی نمیدانستند وام گرفته اید؟
«نه. فکر کردند که به ما بابت اعزام آقای نبی لو، پول داده اند».
**بعد شما گفتید که وام است؟
«بله. اصلا یک چیز جالب بگویم تا بار سوم که آقای نبی لو اعزام شدند نمیدانستم کارت انصار چیست از برادرم پرسیدم؛ کارت انصار را برای شهادت میدهند. برادرم هم با تعجب از من پرسید: یعنی شما تا به حال یک قران از کارت برداشت نکرده اید»؟!
«من هم جواب دادم: نه آخه این کارت چیزی نداره که»!
«گفت: مگه میشه! واقعا دفعه سوم است که مصطفی میرود و شما پیگیری نکرده اید که این کارت برای چیست»؟!
«گفتم: مصطفی این کارت را داده و گفت که به من گفتند که کارت را به خانواده بدهید و ما هم نمیدانیم این کارت چیست»؟
داداشم به شوخی گفت: «من هم اگر مثل مصطفی میخواستم بروم حتما شهید میشدم. آبجی! من باورم نمیشود که پول نگرفته اید»!
**چقدر در کارت بود؟
«در کارت این طور مقرر شده بود که به عنوان کمک خرجی ماهی یک میلیون و ۹۰۰ هزار تومان برایمان واریز میشد و من تا بار سومی که آقای نبی لو به سوریه رفتند، نمیدانستم توی این کارت کمک خرجی است».
حرف و حدیثهای چرایی رفتن شهید نبی لو هنوز هم رقیه را رها نمیکند. او مطمئن است که دوست، آشنا و در و همسایه ممکن است این سوال را داشته باشند چرا نبی لو و امثال او به این جنگ رفتند، اما یک چیز برای رقیه و رقیهها ثابت شده است و آن اینکه نبی لوها رفتند برای اینکه صدای مظلومی را در آن سوی سرزمینها شنیده بودند.
رقیه از همسرش میگوید که همیشه میگفت: «ایکاش به ما نمیگفتند مدافعان حرم، کاشکی میگفتند مدافع حریم ولایت یا زمینه سازان ظهور».
«شهید نبی لو معتقد بود وقتی چنین اسمی باشد تا آقا ظهور کند و هر جا صدای مظلومی شنیده شود ما باید برویم بجنگیم. الان مرزهای ما در افغانستان دارد تهدید میشود، الان مگر در افغانستان حرمی هست؟ اما باید رفت و جنگید. اما اگر میگفتند مدافعان حریم ولایت تا ولایت هست باید همه سرباز ولایت باشیم».
«الان هم روی سنگ مزارش نوشته ایم شهید مدافع ولایت.»
«برای همسرم انسانیت مهم بود و مرزی نیز برای آن قایل نبود. معتقد بود که اگر در مرزهای اروپا نیز صدای مظلومی شنیده شود تا ظهور آقا امام زمان (عج) باید به کمک آن مظلوم بشتابیم و این وظیفه ماست؛ ضمن اینکه شهید نبی لو همیشه تاکید داشتند که اگر امثال ما به کمک مظلومان سوریه شتافته اند فقط تامین امنیت برای آنان هدف نبوده است بلکه تمام مردم دنیا از جهاد مدافعان حرم نفع میبرند».
شهدای مدافع حرم در جهاد علیه تروریستهای تکفیری از خود عبور کردند و مرزهای انسانیت را در نوردیدند و وقتی اینگونه شد دیگر تفاوتی نیست میان کودک خاورمیانهای و با کودک اروپایی؛ اینجاست که حتی میتوان ادعا کرد، امنیت اروپا و آمریکا نیز مرهون جهاد مدافعان حرمی است که مصطفیها پای آن خون خود را هدیه کردند.
از رقیه که جدا میشدم، این قطعه شعر پر معنا به خاطرم آمد که مصداق عینی کار شهداست؛ «باران که شدی مپرس این خانه کیست - سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست» و شهدا هم عین باران رحمتی هستند که برای تمام مظلومان و برای تامین امنیت همه بشریت باریدند و رقیه هم امیدوار است که ایران همیشه امنیت داشته باشد و همه احساس امنیت کنند؛ اما گلههایی هم دارد از برخی که هنوز از او میپرسند چرا رضایت داده است تا شوهرش به جهاد برود.
گزارش: لیلا خطیب زاده
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار