دست هر سه نفر ما را بسته بودند، بالگردها جلوتر از قایق‌ها حرکت می‌کردند، از بالا به سمت مواضع نیروهای ما شلیک می‌کردند، انگار داشتند برای قایق‌ها راه باز می‌کردند، همه عراقی‌ها داخل قایق سرشان را پایین آورده بودند، من سرم را بالا آوردم تا ببینم جلو چه خبر است، یک عراقی مرا پایین کشید و گفت: «سرت را بیاور پایین!» من گفتم: «من از مرگ نمی‌ترسم».
کد خبر: ۹۰۴۶۸۴۳
|
۲۴ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۸:۲۶

به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، شنیده بودیم جبهه، دانشگاه بود ولی وقتی پای صحبت‌های برادر آزاده، مجتبی مسکار نشستیم، دیدیم بر و بچه‌های رزمنده‌ای که به اسارت دشمن درآمده‌اند، فضای دانشگاهی جبهه را به اردوگاه‌های دشمن نیز انتقال داده‌اند تا کمپ‌های اسارت را همانند جبهه، دانشگاه کنند، آنچه در پی می‌آید قسمتی از صحبت‌ها و خاطرات آزاده سرفراز مجتبی مسکار است که خواندن آن ما را به گوشه‌ای از رگه‌های فکری فرزندان خمینی(ره) در دهه ۶۰ رهنمون می‌سازد.

در عملیات قدس یک بود که در منطقه هورالعظیم این اتفاق افتاد، من از نظر نظامی‌ نمی‌دانم اهمیت آن عملیات چه بود ولی آن‌طور که خودم متوجه شدم انگار می‌بایست سنگری از عراقی‌ها را در ادامه عملیات فتح می‌کردیم، تا عراقی‌ها نتوانند از آن منطقه نیروهای ما را مورد حمله قرار دهند.

 

 

از نحوه حرکت دیگر نیروها خبر ندارم ولی گروه ما متشکل از سه تا بلم بود که دو تا بلم اول، کل نیروهایش شهید شدند، بعد از شهادت بچه‌ها، ما که سه نفر بودیم گم شدیم، خسته و سرگردان از این طرف به آن طرف می‌رفتیم، نای پارو زدن نداشتیم، به پیشنهاد یکی از بچه‌ها رفتیم داخل نیزار تا کمی‌ استراحت کنیم، دوست‌مان کاظم تبار مجروح بود، وقتی از خواب پا شدیم نزدیک صبح بود، نماز را با همان وضعیت و شرایط خواندیم، بعد از نماز حرکت کردیم، هنوز هوا تاریک بود و ما نمی‌دانستیم داریم به کجا می‌رویم، به نظرم ساعت ۵ صبح بود که صدای قایق موتوری‌ای ما را به خود آورد، منتظر ماندیم تا به ما نزدیک شوند، وقتی به ما رسیدند، معطل نکردند، سریع به سمت ما آتش گشودند، ما بدون اسلحه بودیم، مجبور شدیم دست‌های‌مان را بالا ببریم، ما را سوار قایق‌شان کردند، خودشان هم ۸ نفر بودند.

چرا دروغ بگویم، برخوردشان خوب بود، به‌طوری که ما ابتدا خیال کردیم مجاهدین عراقی هستند، جالب اینکه وقتی به خط آنها رسیدیم، از فرط خستگی خواب‌مان برد، موقع ظهر بود که از خواب پا شدیم، نمی‌دانستیم چه کار کنیم، به یک عراقی گفتم می‌خواهم به دستشویی بروم،  یک سرباز را دستور دادند از من محافظت کند، من رفتم لب آب آستینم را بالا زدم، عراقی وقتی فهمید می‌خواهم نماز بخوانم، برخوردش با من بهتر شد.

بعد از وضو دست گذاشتم داخل جیبم و مهری را که شب عملیات به ما دادند را درآوردم، خیس بود، عراقی چشم‌هایش را درآورده بود و مرا نگاه می‌کرد، وقتی متوجه شد مهرم خیس است، به خورشید اشاره کرد و گفت: شمس، شمس، متوجه شدم که می‌گوید بگذار جلوی خورشید، مهر را از دستم گرفت، نگاه به کلمه مشهد که روی مهر نوشته شده بود انداخت و چند بار گفت: «امام رضا، مشهد». با اشاره به من گفت: «به من می‌دهی؟» گفتم: «مشکلی نیست، بگیر». ذوق کرد، سریع رفت و یک مهر برایم آورد، مهر کربلا بود، منم خوشحال شدم.

دقیق نه! ولی حدس می‌زنم به خاطر شیعه بودن‌شان بوده باشد، به‌طور کلی نیروهای خط مقدم آنها را شیعیان تشکیل می‌دادند، چون وقتی از خط مقدم ما را به عقب آوردند، برخوردهای‌شان تغییر کرد، به‌خصوص بعثی‌ها، برخورد بدی با ما داشتند، البته احتمال این را هم می‌دهم که شاید می‌خواستند این‌گونه دل‌مان را به دست بیاورند، چون غروب همان روز به تعداد آنها اضافه شد، ۱۰۰ نفری شدند، چند قایق هم آوردند، یکی از قایق‌ها اتاقک داشت، ما را سوار آن قایق اتاقک‌دار کردند، دو بالگرد هم به جمع آنها اضافه شد، تازه فهمیدم قصد پاتک را دارند.

 

 

دست هر سه نفر ما را بسته بودند، بالگردها جلوتر از قایق‌ها حرکت می‌کردند، از بالا به سمت مواضع نیروهای ما شلیک می‌کردند، انگار داشتند برای قایق‌ها راه باز می‌کردند، همه عراقی‌ها داخل قایق سرشان را پایین آورده بودند، من سرم را بالا آوردم تا ببینم جلو چه خبر است، یک عراقی مرا پایین کشید و گفت: «سرت را بیاور پایین!» من گفتم: «من از مرگ نمی‌ترسم».

به عربی، البته اشتباه گفتم، من وقتی اسیر شدم دانشجوی تربیت معلم بودم، برای همین تا حدودی می‌توانستم خواسته‌ها و منظورم را دست و پا شکسته به آنها بفهمانم، البته زبان عربی آنها محلی است ولی آنها هم آن طور نبود عربی فصیح را ندانند، تو قایق یک افسر بعثی بود که همه از او حساب می‌بردند، یکی هم بود که هر وقت چشمش به من می‌افتاد انگشت اشاره‌اش را به گردنش نزدیک می‌کرد و به علامت این که گردن مرا خواهد بُرید مرا تهدید می‌کرد، وقتی بالگردشان را بچه‌های ما زدند، عراقی‌ها دست به عقب‌نشینی زدند، اینجا بود که برخوردشان تغییر کرد، وقتی به خط‌شان رسیدم اولین ضربه به سرم وارد شد، یکی از عراقی‌ها با کلاه‌خودش محکم زد تو سرم، برای همین احتمال می‌دهم که شاید آنها می‌خواستند ما آنها را در عملیات کمک کنیم، که با ما برخوردشان خوب بوده است.

وقتی به خشکی رسیدیم چشم‌هایم را بستند، مرا بردند در محوطه‌ای و اسلحه را گذاشتند بالای سرم، به یاد فیلمی‌ افتادم که قبلاً دیده بودم، در آن فیلم سربازان هیتلر، اُسرا را وقتی می‌خواستند بکشند تیر را به سرشان می‌زدند که زودتر خلاص شوند، من پیش خودم گفتم دیگر کار من در این دنیا به پایان رسیده، شهادتین را گفتم ولی خبری نشد.

الان بعضی وقت‌ها که در یادواره شهدا شرکت می‌کنم به یاد آن لحظه می‌افتم، چقدر سبک بودم، آماده برای پرواز، این روزها حسرت آن لحظه را می‌خورم.

اینکه در یک قدمی‌ بهترین نوع مُردن بودم، اینکه الان اگر شهید می‌شدم با شهدا همنشین بودم، حسرت ندارد؟ حتی الان ترس دارم در یکی از دسته‌هایی که شهید باکری گفتند قرار بگیرم، آن دسته‌هایی که شهدا در آن دنیا یقه‌شان را می‌گیرند.

مدت ۹ روز ما را در استخبارات بغداد نگه داشتند، طی این چند روز خیلی کتک خوردیم، اوایل من با آنها بحث می‌کردم، برای‌شان استدلال می‌آوردم ولی دیدم اصلاً اهل منطق و استدلال نیستند، دستم در بازجویی شکست، چون از دستم برای محافظت از سر و صورتم استفاده می‌کردم، خیلی بی‌رحمانه ما را می‌زدند، آن طور که اُسرای قدیمی‌ که آنجا بودند می‌گفتند یک روز قبل از این که ما را به آنجا ببرند، حاج آقا ابوترابی آنجا بود، همان طور که گفتم ما را بعد ۹ روز به کمپ ۹ رمادی بردند.

اولین موضوعی که من به آن پی بردم این بود که نباید به کسی اعتماد کنم، چون واقعاً دوست و دشمن مشخص نبودند، اولین کسی که به او اعتماد کردم مرحوم سیدمحمود ربیعی بود، اهل شهرستان سیمرغ که متأسفانه ۹ ماه بعد از اسارت بر اثر سانحه اتومبیل در گذشت، من هر وقت می‌خواهم نام او را ببرم ناخودآگاه اسم شهید بر سر زبانم جاری می‌شود، پنج سال و نیم اسارت او سرشار از سلحشوری و مبارزه بود، طول این مدت خم به ابرو نیاورد، وقتی فهمید ما مازندرانی هستیم و از لشکر ۲۵ کربلا، مثل یک پروانه به دور من می‌چرخید، اگر به من بگویند یکی از الگوهای شخصیتی از زندگی‌تان چه کسی است، می‌گویم سیدمحمود.

 

 

اوایل چون آشنا با فضای اسارت نبودیم خیلی برای‌مان سخت گذشت، عراقی‌ها کاملاً آشنا با جنگ روانی بودند، مثلاً می‌دانستند بر و بچه‌های بسیج و سپاه از رقص بدشان می‌آید، آنها بچه‌ها را در محوطه جمع می‌کردند، یکی دو نفر افراد واداده را می‌آوردند وسط، بعد به همه‌مان با زور می‌گفتند کف بزنید تا آنها برقصند، البته از این قبیل کارها در دستور کار آنها قرار داشت، هر روز برای‌مان سناریوی جدیدی را می‌نوشتند، کم‌کم بچه‌ها با ترفندهای‌شان آشنا شدند و راه چگونه مقابله کردن با آنها را آموختند.

اولین آسیبی که به بچه‌ها می‌رسید، آسیب روحی بود، برای همین سعی شد طبق آیه قرآن عمل شود، آنچه که دل‌ها را آرام می‌کند، ذکر خداست، دعا، نماز و روزه در دستور کار بچه‌ها قرار گرفت، عزاداری‌ها هم به راه بود، تئاتر یکی از پرطرفدارترین برنامه‌های اسارت بود، تئاترهای ما بیشتر به مسائل مذهبی می‌پرداخت، البته طنز و کمدی هم داشتیم که در اعیاد و مناسبت‌هایی بیشتر انجام می‌شد، کلاس‌های درسی هم داشتیم، مثلاً من هشت کلاس درسی می‌رفتم، این کلاس‌ها بیشتر مخفیانه بود، تخته سیاه‌مان پتویی بود که با صابون روی آن می‌نوشتیم، من مسؤول ورزش قاطع شدم و کارهای تئاتر آسایشگاه را پیگیری می‌کردم، شب‌ها نمایش‌نامه را می‌نوشتم، به‌طور کلی سعی کردیم اردوگاه را دانشگاه کنیم، که کردیم، خیل عظیمی‌از اُسرا در همان‌جا به مدارج علمی‌ دست یافتند و چند زبان آموختند.

کارها همان‌طور که گفتم مخفیانه انجام می‌شد، ولی گاهی اتفاق می‌افتاد لو می‌رفت، ولی سخت‌گیری عراقی‌ها (شلاق، سلول انفرادی) نتوانست جلوی فعالیت ما را بگیرد.

بله، مدتی تئاتر را پیگیری کردم ولی دیدم حمایت نمی‌شوم، ول کردم، ولی گروه سرودی در همان سال‌ها راه‌اندازی کردم که هنوز آنها را دارم اداره می‌کنم، البته زیر پوشش آموزش و پرورش، تعداد نفرات گروه من از ۶۰ نفر تا ۶۰۰ نفر بودند، یک مرتبه هم یک گروه ۸۰۰ نفره که همه دانش آموزان مدرسه را در برگرفت تشکیل دادم.

 

 

چرا نبرم؟! من با پاک‌ترین افراد سروکار دارم، وقتی می‌بینم نوجوانان چه عاشقانه در اموراتی که به آنها می‌سپارم کار می‌کنند، لذت می‌برم، اگر روزی مرا از این ارتباط محروم کنند آن وقت است که لذت نمی‌برم.

 

فارس/

ارسال نظرات
پر بیننده ها