خبرهای داغ:
تلاش فراوانی شد تا هویت شهید مشخص شود، شهید بزرگوار از ناحیه پهلو ترکش خورده بود و به فیض شهادت نائل آمده تا ما جامانده های قافله باشیم.
کد خبر: ۹۰۶۷۷۸۱
|
۲۱ مهر ۱۳۹۷ - ۱۰:۲۲

خبرگزاری بسیج قزوین: علیرضا دولتی اهل رودبار زیتون به خاطر اینکه ۱۴سال دارد با دست بردن در شناسنامه خود به جبهه اعزام می شود پس از مدتی شهیدی بنام وی آوردند. متن زیر شرح روزهای خاطره است که از نظر مخاطبان می گذرد.

سال ۶۵ در اوج نوجوانی که ۱۴ سال بیشتر نداشتم با دست بردن در شناسنامه به همراه سپاهیان محمد اعزام و در کربلای ۵شرکت کردم و پس از بازگشت، خانواده با رفتن من مخالفت کردند، زیرا فرزند بزرگ خانواده بودم خواهر نداشتم.
برای اینکه من را از رفتن به جبهه منع کنند، ازدواج را پیش کشیدند و خواستگاری انجام شد، به بهانه عروسی و تا پایان ۶۶ نتوانستم به جبهه اعزام شوم.
همان روز برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم، کارت جنگی من آماده بود.
بزرگواری که عشق شهادت داشت صدا می زنند به جای من کارت جنگی را تحویل، می گوید علیرضا دولتی من هستم!
چند روزی از عروسیم گذشته بود نامه ای از سپاه رودبار را پدرم دریافت کرد. برای تشییع جنازه فرزندتان آماده شوید!! خبر شهادت من در شهر پیچیده بود. به تعاون سپاه رفتم و گفتم علیرضا دولتی من هستم، آقای عاشوری از دوستان خوبمان که در کربلای ۵ با هم بودیم ما را کاملا می شناخت.
تلاش فراوانی شد تا هویت شهید مشخص شود، شهید بزرگوار از ناحیه پهلو ترکش خورده بود و به فیض شهادت نائل آمده تا ما جامانده های قافله باشیم.
پیرمردی با دست لرزان و گوش های سنگین به تعاون سپاه رودبار مراجعه و گفت: فرزندم به جبهه رفته و از اسفندماه تا امروز یک نامه بیشتر ننوشتند، از هم محلی های شهید جهت شناسایی دعوت و گفتند؛ این شهید بزرگوار آقای نگهدار سلطان شاهی هستند.
با گردان آنها در سنندج تماس گرفتیم و اعلام کردند که نیرویی بنام نگهدار شلطان شاهی نداریم.
بنده در مراسم تشییع شهید گرانقدر سلطان شاهی شرکت کردم و نیمی از دست نوشته ها و پارچه نوشته ها و اعلامیه ترحیم بنام بنده بود و هنوز هم برای زیارت مزار شهید سلطان شاهی می روم.
۵ روز بعد بنده ماه عسل را رها کردم و به جبهه رفتم.
چه رازی در این داستان و حادثه بود؟ کارت جنگی و اعزام به جبهه برای من و شهادت نصیب دیگری شد. مگر می شود با بلیط دیگری برای رفتن به آسمان و رهایی از قید و بند دنیا بار سفر ببندیم.
چه محشری بود! در تشییع جنازه خودم شرکت کردم نیمی از پارچه نوشته ها بنام شهید علیرضا دولتی بود.
آیا خدا از جهان دیگر مرا فراخواند تا پایان حیات خویش را ببینم. کدام مسیح با دستان الهی خود مرا زنده کرد تا رازی سر به مهر را تا قیامت با خود ببرم.
چه رازی را خدا در کتاب اسرارش برای بنده نوشتند که شهید با هویت دنیایی من خودش را به اوج آسمانها برساند و نزد خدا روزی بخورد!
داستان زندگی انسانها پر از نادیده هایی است که فقط خدا می داند چه حکمتی دارد. دوستانم رفتند و من ماندم، دیگری آمد با کارت هویت من به دروازه شهادت و اجر عظیم رسید، ما جامانده های قافله ایم که غبار دنیا طلبی زلال و شفاف بودن را گرفته است.
وقتی به عملیات بیت المقدس اعزام شدم تازه ازدواج کرده بودم، ماه عسل در حضور فرشتگان، چه رنجی کشیدند این ملت! به آسمان خیره می شدم، خوشه پروین با هفت ستاره اسرارآمیزش، هفت شهیدی که در کنارم به ابدیت پیوستند و بیت المقدس ، انسان خدا را در ضمیر های پاک و صیقل خورده می دید! آنها که خاک وجودشان کیمیا بود.
در کربلای پنج چه مناجاتی با خدا داشتند! ای خاک گران چه در سر داری که هرکس با خونش تو را رنگین کرد خدا بالی از فرشته ها به وی نثار کرد تا آزاد و رها پرواز کند. ای روزگار خسته از بازی های هفت رنگ دنیا، کجا رفتند عزیزانم؟ کجا رفتند مردان بلند آوازه خمینی؟ کجا رفتند که مردان جهاد برای شهادت از هم سبقت می گرفتند! ای خاک شلمچه تو خود شهادت بده که دروازه ای از بهشت گشودی تا آنان که بال و پرشان در بازی دنیا سوخته بود بمانند و زمینی فکر کنند.
ای قصه های هزار شب مهران! ای رازهای خفته در خوزستان! ای زمین غرب و ای آفتاب سفر کرده جماران! این چه رسم رفاقت است با بال و پر سوختگان زمینی؟
غریب و تنها مانده ایم، ای نگهدار سلطان شاهی دریاب ما را که تنهای تنهای در نبرد با شیطان می سوزیم و می سازیم.

ادامه دارد

1002/ت30/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها