خبرهای داغ:
به بهانه سالگشت شهید ذاکر و روز دانش آموز/روایتی از خداحافظی شهید مدافع حرم با دخترش؛
پدر روز سفرش به شام(سوریه)، زهرا را تا مدرسه همراهی و بدرقه می کند ولی نمی داند زهرا کمتر از یک ماه بعد، هفته دانش آموز با پاهای کودکانه اش به استقبال پیکر او می رود و لحظه های بدرقه پدر را در فرودگاه، هنگام استقبال پیکرش، با خود مرور می کند.
کد خبر: ۹۰۷۳۲۰۸
|
۱۱ آبان ۱۳۹۷ - ۰۸:۱۴

به گزارش خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی، هفته دانش آموز است و نکته مهم این هفته عبارت استکبارستیزی، عبارتی که امروز با گذشت سال ها از رویداد 13 آبان، هنوز مردانی از سرزمین مان با آن درس عزت و اقتدار از فراسوی مرزها و جبهه مقاومت به فرزندان و دانش آموزان این سرزمین سرمشق می کنند تا بدانیم برای رسیدن به بالندگی ها، از عشق به فرزندان دانش آموز خویش گذشتند، سر دادند و سردار شدند.

پدر مهربانه بدرقه کرد و دختر عاشقانه استقبال

شهید ذاکر حیدری از جمله همین مردانی است که جدا از عشق به خانواده و فرزندان دیگرش، از عشق به دختر کوچک خود زهرا گذشت تا مسیر بالندگی فرزندان این سرزمین را ترسیم کند.

شهیدی که جامانده از قافله شهدای دفاع مقدس بود و با وجود جراحات جسمی و شیمیایی همچنان در میدان کارزار آماده جانفشانی و عاقبت خود را یازده آبان 95 به هم قطارانش رساند و پیکرش شب روز دانش آموز آمد و دختر کوچک دانش آموزش به استقبال معلمی رفت که در کنار همه مهربانی هایش، همیشه صبر و استقامت را به خانواده اش یاد داد.

پدر مهربانه بدرقه کرد و دختر عاشقانه استقبال

شهید حیدری 18 مهر 95 برای دومین بار عزم شام می کند ولی برای اینکه زهرای کوچکش از این موضوع چیزی نفهمد و تاب بیاورد، او را تا مدرسه همراهی و بدرقه می کند ولی نمی داند زهرا کمتر از یک ماه بعد، 12آبان همزمان با هفته دانش آموز با پاهای کودکانه اش به استقبال پیکر او می رود و لحظه های بدرقه پدر را در فرودگاه هنگام استقبال پیکرش، با خود مرور می کند.

زهرا آن روز چهارم ابتدایی بود و اینک ششم درس می خواند با همه علاقه ای که از چشمانش پیداست به پدرش دارد ولی بغض کرده و محجوب روبرویمان نشسته است تا از آن روز بدرقه پدرش بگوید.

زهرا کمی درنگ می کند شاید دنبال واژه هایی است تا قصه خداحافظی پدرش را با آن برایمان به تصویر کشد، لحظه ای درنگ می کند حلقه های اشک نگاهش را به قاب می گیرند، گرفته گرفته می گوید: صبح پدرم مرا به مدرسه برد و توی راه حرف هایی می زد که الان می بینم همه آن ها نوعی دلداری بود تا برای آمدنش آماده باشم.

او با همان بغضی که صحبت هایش را آکنده کرده است ادامه می دهد: آن روز وقتی ظهر مادرم را جلوی مدرسه دیدم پرسیدم پدر رفت و وقتی مادر تایید کرد گفتم دیگر مدرسه نمی روم ولی مادرم متقاعدم کرد که پدر برای امنیت من و ... رفته است تا دشمن وارد کشورمان نشود.

زهرا که کمی خجالتی است به اینجا که حرفش می رسد باز سکوت می کند و سرش را پایین می اندازد ولی اندوه شانه هایش را به خوبی می توان حس کرد، اندوهی که بسیاری از دانش آموزان کشورمان با شهادت پدرانشان در طول عمر انقلاب آن را تجربه کرده اند.

با زهرا دوباره سر صحبت را باز می کنیم تا اگر حرفی، خاطراتی و ... دارد بازگو کند، این باز زهرا آرام تر و راحت تر لب به سخن می گشاید و با نم نم بارانی که گونه هایش را می نوازد، می گوید: چند روز پیش از شهادت پدرم خواب دیدم من و پدرم باهم جایی نشسته ایم ناگهان هواپیمائی آمد و آن جا را بمباران کرد بعد آن دیدم پدرم کنارم نیست دنبال پدرم همه جا را سرک کشیدم، به ناگاه چشمم به هفت تابوت افتاد، ناباورانه سراغ آن ها رفتم و تابوت ها را نگاه کردم، تابوت اول نبود، تابوت دوم نبود، تابوت سوم نبود، تابوت چهارم خالی بود، تابوت پنجم و ششم هم نیود، تابوت هفتم را که باز کردم دیدم پیکری سوخته در آن است، فریاد زدم.

زهرا ادامه می دهد: بعد از آمدن پیکر پدرم خواب برایم تعبیر شد و متوجه شدم پیکر سوخته، پدرم بوده است و پس از مراسم پدرم با خانواده شهدای مدافع که آشنا شدم تک تک چهره شهدا را که شناختم، فهمیدم، تابوت اول مال شهید بیضائی، تابوت دوم شهید جوانی، تابوت سوم شهید نومی، تابوت چهارم شهید عبدالهی که پیکرش برنگشته، تابوت پنجم شهید عدالت اکبری بوده است.

پدر مهربانه بدرقه کرد و دختر عاشقانه استقبال

صحبت های زهرا که به اینجا می رسد انگار خیلی آرام شده است با لبخندی که می زند می توان این آرامش را حتی از نگاهش دریافت، آرامشی که پدر زهرا و پدران زهراهای دیگر با نثار جان و گذشتن از عاشقانه های زندگی شان چون زهرا برایمان به ارمغان آورده اند تا چنین ایثاری سرمشق کلاس های درسمان باشد.

عکس و گزارش: رقیه غلامی

ارسال نظرات