۳۱  سال روزه داری و فرماندهی بی سلاح در خط مقدم از جمله شاخصه های رفتاری و مدیریتی حاج حمید تقوی فر بود که موجب می شد از سایر فرماندهان متمایز باشد.
کد خبر: ۹۰۷۷۹۶۹
|
۲۵ آبان ۱۳۹۷ - ۲۳:۳۱

به گزارش خبرگزاری بسیج از کرمان, به نقل از نوید شاهد 

حاج حمید تقوی فر از جمله فرماندهان اطلاعات و عملیات دوران دفاع مقدس است که مأموریت های برون مرزی متعددی را در طول حیاتش انجام داده است. با آغاز تحرکات گروه تروریستی داعش در منطقه، سرلشکر حاج قاسم سلیمانی او را به عنوان فرمانده محور سامرا معرفی می کند. این فرمانده مجاهدی نستوه و سراسر اخلاص و بیزار از پست و مقام دنیوی بود که سرانجام در ششم دی ماه 1393 پس از ماه صفر در منطقه عزیزبلد در سامرا در حالی که پیشرو تمام نیروهایش بود پس از آزادسازی کیلومترها مناطق مسکونی از چنگال داعش در زیر آتش رگبار آن حرامیان با اصابت دو گلوله به پهلویش در میدان جنگ به شهادت رسید.پیکر این فرمانده در گلزار شهدای اهواز در جوار مزار پدر شهیدش به خاک سپرده شده است.

 

31 سال روزه داری

 

پروین مرادی همسر شهید حاج حمید روایت می کند: 31 سال روزه دار بود. دلیل این روزه داری نیز به سال 62 باز می گردد که پدرش در عملیات خیبر به شهادت رسید. پدر ایشان وصیت کرده بودند که روزه های قضایش را حاج حمید بر عهده بگیرد. پس از آن سال 64 نیز برادر حاج حمید به شهادت می رسد. حاجی روزه های برادرش را نیز ادا می کند تا اینکه پس از پایان روزه های قضا، حاج حمید تا هنگام شهادت این کار را انجام می دهد.

یکی از همرزمان حاج حمید تقوی فر می گوید: چه در دوران دفاع مقدس و چه بعد از آن هرگاه وقت وعده ناهار می رسید خودش سفره را پهن می کرد و هنگام خوردن به گونه ای که ما متوجه نشویم مشغول انجام کاری می شد. از همین رو یادم نمی آید که تا کنون وعده ناهار را با یکدیگر خورده باشیم . این روزه داری تاثیری بر عملکرد جسمانی و فرماندهی اش نداشت و همواره ماموریت هایی که به او محول می شد را به خوبی انجام می داد.

« زبان » سلاحش بود

یکی دیگر از ویژگی های فرماندهی حاج حمید این بود که با خودش اسلحه ای حمل نمی کرد. شاید برای افرادی این سوال باشد که چگونه این موضوع شدنی است؟! باید گفت که زبان حاج حمید ساح او بود. خودش نیز در مستندی که از او به یادگار مانده است به این مساله اشاره دارد. حاج حمید بر اساس آداب اسلامی و قرآنی رفتار کرد. ایمان و عمل صالح او موجب شده بود تا هنگامی که صحبت می کند بر نیروهایش اثرگذار باشد. نیروها نیز هنگامی که متوجه می شدند که فرمانده شان با یک سربند که به یک چوب دستی بسته شده است و در خط مقدم نبرد حضور دارد شجاع می شدند و همراه فرمانده شان به مقابله با دشمن می پرداختند.

سه روایت از روزه داری «سردار سامرا »
روایت نخست
در یکی از سال ها روز آخر ماه رمضان یکی از دوستان حاج حمید ما را برای افطار دعوت کرده بود. نزدیک اذان مغرب به سمت خانه دوست حاج حمید حرکت کردیم. هنوز به مقصد نرسیده بودیم که صدای اذان از رادیوی ماشین شنیده شد. ما هم تقریباً نزدیک خانه میزبان شده بودیم. حاج حمید گفت یک بطری آب و یک بسته خرما در داشبورد ماشین موجود است در بیاورید و بخورید چون احتمال می رود فردا عید اعلام شود شما روزه تان را باز کرده باشید وگرنه فطریه مان گردن این بنده خدا می افتدد.

از قضا سر سفره افطار بودیم که از تلویزیون اعلام کردن ماه دیده شد و فردا عید است. بنده خدا تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بود حاج حمید به دوستشون گفتن ما سر راه افطار کردیم. حاج حمید هیچوقت راضی به زحمت انداختن دیگران نبودند.روایت دوم


همچنین یادم می آید همراه با او به خانه یکی از دوستان در شهرک محلاتی رفته بودیم. همسر یکی از همرزمان حاج حمید که از دوستان قدیمی من بود کنار من نشست و مشغول صحبت بودیم. میوه و شیرینی و شکلات روی میز چیده شده بود. پسر خانواده با سینی چای وارد اتاق شد وبه حاج حمید تعارف کرد. حاج حمیدگفت:سال هاست که چای نمی خورم. میوه تعارف کردند. حاج حمید یک پرتغال برداشت و پوست کند و بعد تکه های پرتغال را تقسیم کرد و جلوی من و بچه ها گذاشت. در آخر شیرینی و شکلات تعارف کردند. حاج حمید یک شکلات برداشت. زمان خدا حافظی دوست حاج حمید و همسرش تعارف کردند که برای ناهار بمانیم. گفتیم ان شاءالله یه فرصت دیگر. حاج حمید هیچ وقت نمی گفت روزه است و آنقدر طبیعی رفتار می کرد که کسی متوجه نمیشد روزه است.

روایت سوم

یک روز غروب حاج حمید طبق عادت همیشگی برای خواندن نماز مغرب عشاء به مسجد محل رفت. سفره افطار را انداخته بودیم و منتظر آمدن حاج حمید از مسجد بودیم که صدایش رو شنیدم که چندبار تکرار کرد: یا الله، یا الله.

در را باز کردم حاج حمید به همراه چندنفر که بنظر خانواده بودن وارد شدند. او مهمان ها را سر سفره نشاند و به آشپزخانه آمد و خریدهایی را که دستش بود به من داد و گفت: این بندگان خدا از روستا آمده اند پیش پزشک و امشب جایی را ندارند بروند، گفتم خدا را خوش نمی آید رهایشان کنم برای همین به خانه دعوتشان کردم.

 

ارسال نظرات