خبرهای داغ:
در گفت و گو با خواهر شهید درودیان:

ترفند جالب ابراهیم برای اعزام به جبهه

خواهر شهید با بیان اینکه برادرم تک پسر خانواده بود گفت: یک شب به مادرم گفت: فقط بگذارید نامم در مسجد محل به عنوان کسی که دوست دارد اعزام شود، برود، اما من نمی روم! با این ترفند مادرم برگه را امضا کرد، ابراهیم همین که رضایت نامه را گرفت از شوق، با همان لباس ها تا سر خیابان دوید، وقتی به سر خیابان رسید از همانجا گفت: «من به جبهه می روم، خداحافظ» و رفت!
کد خبر: ۹۱۰۲۲۵۴
|
۰۱ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۲

به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،دیروز ظهر بود که میان همین شلوغی های تهرانِ پر سر و صدا در خیابان مختاری، دیدن یک پس کوچه بن بست چندان جای تعجبی نداشت، اما وقتی زنگ را می زنیم و در باز می شود، تازه می فهمی، آن ها که می گفتند خانه اش مثل خانواده اش با صفاست، چه می گفتند!
یک در که به حیاطی کوچک اما پر از گل و گلدان های ریز و درشت و درخت های قدیمی باز می شود به همراه بوی نم برگ ها فضا را دلچسب می کند و این با پیشوازی قدوم خواهر شهید آغازی روح افزا برای گفت و گویی صمیمی است.
با صورتی مهربان، گشاده و لبخندی دلنشین، در چارچوب درِ خانه ای قدیمی که هنوز بوی پدر و مادر ابراهیم را می دهد، منتظرمان ایستاده است، پس ناگزیر از حیاط دل می کنیم و به خوش آمدگویی اش، پا به درون خانه ای پر از خاطرات می گذاریم، خانه ای پر از وسایل قدیمی و جدید که ترکیبی از خاطرات ابراهیم و پدر و مادرش را به دوش می کشد.
هنوز درست ننشسته ایم که خواهرش، با میوه و شیرینی و چای از ما پذیرایی می کند و اگر هر کدام از شیرینی ها را برنداریم، اصرار می کند، اصراری با محبت که آدم دلش نمی آید دستش را رد کند.
همان ابتدای در که مشتاقانه با ما دیده بوسی می کند از من می پرسد، شما قبلا هم آمده اید نه؟ مکث می کنم، اینجا را نه در خواب دیده ام و نه در بیداری! اما لحظه خداحافظی حس می کنم شاید قبلا، قبل تر ها، شاید وقتی ابراهیم اینجا در حیاط بازی می کرد، آمده بودم، هرچند که سال ها قبل از من ابراهیم رفته بود ولی چرا اینقدر فضا به نظرم می آید؟ دوستانم سپرده اند که آنجا برایشان دعا کنم، ابراهیم حاجت می دهد و من درست مقابل عکسش می نشینم، یک عکس که انگار آخرین عکس شهید است اما زبان قفل است! گوشم به حرف های خواهر بزرگوارش و چشمانم به عکس ابراهیم گره خورده است.
خواهرش که دست از پذیرایی بر می دارد، کمی مجال صحبت می یابیم و همراهانم دوباره درگذشت مادرش را تسلیت می گویند، مادر ابراهیم بهمن پارسال و پس از ۶ سال دوری از پدر، به مهمانی تک پسرشان در دیار باقی رفته است. عکس دونفره شان روی میز تلویزیون است، پدر ابراهیم، آقا تقی، بالای سر طیبه خانم، مادر ابراهیم به دوربین لبخند می زنند.
خواهرش با همان لبخندی که گاه موقع تعریف خاطرات جمع می شود و چشمان مهربانش به گریه می نشیند، برای ما از ابراهیم می گوید که متولد سال ۴۲، تنها پسر خانواده و عزیز کرده ی همه بود، چون از همه کوچکتر بود و فقط ۱۹ سال داشت که شهید شد.
بغض گلویش را می گیرد ولی ادامه می دهد که ابراهیم مانند همه شهیدان انگار از اول انتخاب شده بود، مهربان، صبور، با گذشت بود، به نماز اهمیت می داد، احترام بزرگترها را داشت.
بین اشک های یواشکی اش، تعارف می کند که از میوه هایی که پذیرایی جلویمان است را بخوریم و بعد در مقابل نگاه های ستایشگر ما، تعریف می کند که یک روز ابراهیم با لباس مشکی به مجلس عزای امام حسین(ع) رفته بود، اما وقتی برگشت پیراهن به تن نداشت و با عرقچین برگشته بود؛ پرسیدیم پیراهنت کو؟ گفت یک نفر پیراهن مشکی دوست داشت، اما نمی توانست تهیه کند، من پیراهنم را به او دادم.

یکی از همراهان می پرسد، شهید درودیان چگونه به جبهه اعزام شد؟ خواهرش لبخند می زند، انگار به آن دوران بر می گردد، چشمانش را می بندد و می گوید، خیلی سخت، نه اینکه والدینم نخواهند اما خب تک پسر بود، منافقین هم زیاد بودند، ابراهیم هم مدام در مسجد بود و فعالیت می کرد ما هم مخالفتی نداشتیم ولی می گفتیم همین جا فعالیت هایت را ادامه بده، اما یک بار آمد و اصرار داشت که داوطلبین را می خواهند به جبهه اعزام کنند و من هم می خواهم بروم! پدرم مخالفت کرد، مادرم هم، هم کلامش شد.
ابراهیم می رفت و می آمد و خواسته اش را تکرار می کرد، تا اینکه یک شب که پدرم خواب بود به مادرم خیلی اصرار کرد و گفت که فقط بگذارید نامم در مسجد محل به عنوان کسی که دوست دارد اعزام شود، برود، اما من نمی روم! این را گفت تا بالاخره مادرم راضی شد و برگه را امضا کرد، اما ابراهیم همین که رضایت نامه را گرفت از شوق، با همان لباس ها تا سر خیابان دوید، وقتی به سر خیابان رسید از همانجا گفت: «من به جبهه می روم، خداحافظ» و رفت!
بی ساک، بی وسایل، حتی بدون خداحافظی! چون شناسنامه اش را قبلا دست کاری کرده بود گفته بودند باید دوباره شناسنامه برایت صادر شود، فقط یک برگ داشت، ابراهیم شناسنامه هم نداشت. قرار بود زود برگردد اما ۶ ماه بعد خبر شهادتش آمد.
یکی دیگر از همراهان پرسید، یعنی آقا ابراهیم وصیت نامه هم نداشت؟ خواهرش لبخند می زند، می گوید، نه! همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد فقط ۶ ماه! همان اطراف شلمچه، برای شناسایی اطراف خرمشهر برای آزادسازی اش، نصف سرش با خمپاره رفته بود!
این ها را فقط به من می گوید، اشک چشمان هر دویمان را گرفته بود، گفتم پس به خاطر همین از شهادت تا تحویل پیکر پاکش ۵ روز طول کشید، با سر تایید می کند، می گوید شناساییش طول کشیده بود.
لحظه ی خداحافظی بین برگ های درختان و گل های کوچک کنار دیوار حیاط دلم جا می ماند! نفس ابراهیم به این برگ ها و گل ها خورده است، دست های پاک مادر شهید این گل ها را پرورش داده است، خوب که نگاه کنی هنوز جای پای ابراهیم درودیان را می توانی در حیاط ببینی، همان پاهای تنومندی که شلمچه را داشت دور می زد که پای پروازش شد!
از ابراهیم یک نامه جا مانده است، می خوانم و هوایی می شوم، چقدر شبیه شهید علم الهدی نوشته است، دلم برای او هم تنگ می شود، کاش خدا شهادت را روزی همه ما بکند.
«پدر و مادرم سلام. امید است زیر پرچم حضرت مهدی موعود(ع)باشید از قول من به همه فامیل ها سلام برسانید. در حالی این نامه را خدمت شما می نویسم که بطرف جبهه جنوب در حرکت هستیم نمی دانید جای شما خالی، نمی دانید جبهه چه شوری دارد. جای شما خالی است که جبهه جای مسلمانان است نه جای کفار. در جبهه صدای الله اکبر بگوش می رسد. وقت خیلی کم است در حال حرکت هستیم این نامه را که می نویسم معلوم نیست نامه دیگر کی بدست شما برسد از همه دوستان و فامیل ها احوالپرسی کنید. خداحافظ ابراهیم درودیان»/ طنین یاس - زهرا باقری -

ارسال نظرات
آخرین اخبار