همسر جانباز علی اصغر موسوی؛

فرزند جانباز بودن افتخاری بزرگ است/ تیری که همسرم خورد بر قلب من نشست

«زهره رجبی» همسر جانباز 70 درصد نیروی انتظامی علی اصغر موسوی، گفت: پرستار ها به من گفتند مگر تو نمی دانستی شوهرت کجا کار می کند گفتم چرا می دانم عملیات بودند، پرستار گفت: شوهرت تیرخورده وقتی گفت تیر خورده انگار تیری خورد تو قلب من، عملش کردیم، واسه 6ماه نمی توانند راه بروند.
کد خبر: ۹۱۲۵۵۵۱
|
۲۱ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۹:۵۵
به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از یزد، در ذهنم غوغا بود که چگونه حق مطلب را در مناسبت روز جانباز می‌توانم ادا کنم؛ همه جانبازان قطعا نمونه هستند، اما دلم سوژه جدیدی و خاصی را برای تهیه گزارش می‌طلبید.
با بنیاد شهید تماس گرفتم بانویی که مسئول پیگیری این امور بود خیلی قاطع گفت: جانباز ۷۰ درصد سید علی اصغر موسوی که از جانبازان نیروی انتظامی هستند؛ شماره تماس را گرفتم با همسر این جانباز گرانقدر سرکار خانم زهره رجبی تماس گرفتم و وقتی را هماهنگی کردم برای تهیه گزارش حضوری.
روز موعود فرا رسید حدود ساعت ۴ بعد از ظهر وارد منزل ایشان در یکی از کوچه‌های با صفای شهر یزد شدم حال و هوای ساختمانی منزل رنگ و بوی جانبازی را می‌داد آسانسور کوتاه، رمپ و...؛ اندکی منتظر شدم تا خانم رجبی و همسرشان آمدند آنقدر جوان بودنند که در باورم نمی‌گنجید. چون من خانم بودم آقای موسوی ترجیح دادند همسرشان صحبت کنند.
صحبت‌ها را با خانم رجبی که حدود ۴۰ سال سن داشتند شروع کردم ایشان به شدت متین و موقر بودنند کاملا مشخص بود با اینکه ۷ سالی از جانبازی همسرشان می‌گذرد پذیریش جانبازی برای ایشان بسیار سخت بوده است. سال ۱۳۷۰ ازدواج کرده بودند و سه فرزند سید حسین ۲۷ ساله، سید حسن ۲۰، فاطمه السادات ۱۰ ساله داشتند و البته سید میثم نوه شان که متولد ۱۳۹۴ می‌باشد.
تیری باعث جانبازی همسرم شد
وقتی صحبت‌های اولیه مان به پایان می‌رسد؛ از ایشان می‌خواهم روز حادثه را برایمان تعریف کنند؛ بطور واضح رنگشان می‌پرد صدای تپش‌های قلبش را می‌شنوم آنگاه است که می‌فهمم چقدر برای ایشان سخت بوده است پذیریش این حادثه بزرگ، با صدایی آرام و چشمانی اشک آلود شروع به صحبت می‌کند؛ سال روز یکشنبه دی ماه ۱۳۹۰ بود، پسر بزرگم که کرمان درس می‌خواند و فرجه امتحاناتش بود زنگ زد که دارم می‌آیم یزد، آقای موسوی ظهر آمدند، نهار خوردند و گفتند من اگر از اداره زنگ بزنند باید بروم ماموریت، من گفتم حسین آقا می‌خواهد بیاید، گفتند: خودت برو از ترمینال بیارش من باید برم ماموریت تا آمدند دراز بکشند زنگ زدند و رفتن ماموریت منم رفتم پسرم را آوردم.
شب که شد پسرم گفت: بابا نمی‌آیند من گفتن خودتان که می‌دانید ماموریت که می‌روند شاید تا صبح نیایند.
من دیگر عادت کرده بودیم شاید ایشان دو روز یا سه روز می‌گذشت نمی‌آمدند، یک روز گذشت صبح که شد با اینکه عادت نداشتم تماس بگیرم، چون گفته بودند وسط ماموریت هیچ وقت به من زنگ نزن مزاحمشون نشدم.
بچه خیلی سراغ پدرشان را می‌گرفتند و من هرطور بود آرامشان می‌کردم؛ بالاخره حدود ساعت ۹ من زنگ زدم موبایلشان دیدم جواب ندادند گفتم شاید استراحت می‌کنند، چون می‌شد ماموریت که می‌رفتند بعدش زمان کوتاهی را استراحت می‌کردند، دوباره زنگ نزدم.
ساعت ۱۰ بود که خودشان تماس گرفتند، گفتم کجا بودید؟ بچه‌ها خیلی سراغ شما را می‌گرفتند، گفتند ناراحت نباشی من بیمارستانم گفتم بیمارستان؟!
قبل از این هم یک بار پایشان حین عملیات خراشیده شده بود زمان برده تا خوب بشود من خیلی نگران نشدم فکر کردم یک موضوع ساده‌ای است. پرسیدم: چی شده گفتند پایم این بار شکسته ناراحت نباش تصادف کردیم.
رفتم بیمارستان مرتاض، با خودم می‌گفتم پایشان شکسته می‌رویم گچ می‌گیریم، اصلا و اصلا در ذهنم نمی‌گنجید در عملیات ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد، تو بیمارستان هم سپرده بودند که هرکی میاد راه بدید، دیدم همکارانشان می‌روند و می‌آیند این‌ها را می‌دیدم، اما اصلا تو خیالم نبودکه ممکن است اتفاقی افتاده باشد.
پرسیدم آقا موسوی کجا هستند، گفتند آقا موسوی مشکلی ندارند تو آی سو یو هستند. پیش خودم گفتم چرا آی سی یو، یک لحظه نگران شدم، رفتم داخل؛ اینقدر شوک بهم وارد شده بود اصلا دستگاه‌هایی که به ایشان وصل بودن ندیدم صورتشان را دیدم سالم است گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ چرا آی سی یو؟ شما که مشکلی ندارید؟
گفتند اگرناراحت نمی‌شی بهت می‌گم، می‌خواستند بگویند که استاندار و تیمی از تهران و دکتر مرتاض هم بودند من رفتم بیرون از پرستار پرسیدم چرا به من نمی‌گویید چی شده که الان باید این مسئولین بیایند عیادت شوهرم.
گفتند مگر تو نمی‌دانستی شوهرت کجا کار می‌کند گفتم چرا می‌دانم عملیات بودند، پرستار گفت: شوهرت تیرخورده وقتی گفت: تیر خورده انگار تیری خورد تو قلب من، عملش کردیم، واسه ۶ ماه نمی‌توانند راه بروند، خیلی حالم بد شد من را بردند تو اتاق پرستاری آب قند بهم دادند حالم که بهتر شدم برگشتم پیش شوهرم.
کم کم همه فهمیدن اول مثل آدم‌هایی که شوک بهشان وارد می‌شود باور نمی‌کردم قطع نخاع و ولیچر...
تا صبح نخوابیدم فکر می‌کردم که چه می‌شود و چطور شده است.
وقتی رفتم و سوال‌های تو ذهنم را از پرستار‌ها پرسیدم با جوابشان فهمیدم تا آخر عمر آقای موسوی قطع نخاع شدند و تازه متوجه همه واقعه شدم.
خیلی تلاش کردند که شاید بشود کاری کرد، اما دکتر گودرزی به خود من گفت که خانم پیوند نخاع در جهان ۱۵ درصد جواب داده در ایران هنوز نتوانستند کاری انجام بدهند. به آقای موسوی هم گفتند: تا آخر عمرتان باید رو ویلچر بشینید تنها کاری که می‌توانیم انجام بدهیم این که عملشان کنیم بتوانند روی ویلچر بشیند اگر این عمل را انجام ندهیم روی ویلچر هم نمی‌تواند بشیند و همیشه در حالتی شبیه قوز کردند می‌ماند آن عمل را انجام دادند و ۲۳ روز هم تو تهران بودند وقتی برگشتند یزد تا ۷-۸ ماه صبح و بعد از ظهر فیزیوتراپ داشتند، دکترشان هم ۲ بار از تهران با پرواز آمدند سرکشی، اما گفتند دیگر نمی‌شود برایشان کاری کرد.
پسرم می‌گوید: فرزند جانباز بودن افتخار بزرگی است
اشک هایشان سرازیر می‌شود، ادامه می‌دهد: به مرور زمان که اطرافیان و فامیل می‌آمدند، بچه هایم هم کم کم متوجه شدند می‌گفتند مامان، بابا قراره روی ویلچر بشینند منم می‌گفتم خدا خواسته است همین که زنده هستند خدارا شکر، اما خب پسرهایم خیلی فهمیده هستند مخصوصا پسر بزرگم که احساس می‌کنم از اول موضوع را فهمیده بود و یه روز هم به پدرش گفت: من به شما افتخار می‌کنم که جانباز شدید.
سید اصغر، سید مظلومی است که بسیار درد می‌کشد.
همسرم، سید مظلوم هستند خیلی درد دارند خیلی زجر می‌کشند، خیلی غصه می‌خورم که نمی‌تونم برایشان کاری انجام بدهم همیشه می‌گویم خدایا کاش می‌شد بتوانم برایشان کاری انجام دهم.
اما با این حال هیچ وقت گله نمی‌کنند همیشه در حال کتاب و قرآن خواندن هستند، کم حرف هم هستند و درکشان هم خیلی بالا هست.
در نهایت ایشان می‌گویند؛ همسر یک جانبازشدن افتخاری است که خدا خواست نصیب من کرده است همیشه از خدا می‌خواهم که طاقت و سلامتی به من بدهد که خادم اولاد پیغمبر باشم.
حرف‌هایی که شنیدم دگرگونم کرده است؛ فرصت بسیاری می‌خواهم تا این حرف‌ها را درک و هضم کنم. همان لحظه از خدا می‌خواهم که قدرت انتقال این حرف‌ها را به نحوه اسحن عطا کند.
خیلی آرام با تشکر از منزلشان خارج می‌شوم.
انتهای پیام/
ارسال نظرات
آخرین اخبار