خبرهای داغ:
«روشنای خاطره‌ها» کتابی است شامل بازخوانی ۴۰ خاطره کوتاه جنگ با یادداشتی از مرتضی سرهنگی که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در این گزارش به معرفی فصل به فصل این کتاب می‌پردازیم.
کد خبر: ۹۱۴۶۸۱۵
|
۲۱ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۸

به گزارش خبرگزاری بسیج، مرتضی سرهنگی در کتاب «روشنای خاطره‌ها» در خلال روایت چهل خاطره کوتاه برگزیده از میان کتاب‌های منتشر شده توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری، درباره راوی این داستان‌ها و نیز موقعیت بازگویی آن و خاطره‌نگار آن توضیحاتی ارائه کرده است.

سرهنگی در مقدمه خود درباره این کتاب می‌نویسد: «گفتن ندارد؛ ناگزیرم بنویسم. بنویسم همه این سال‌هایی که روی این صندلی نشسته‌ام و رفت و آمد خاطره‌های کوچک و بزرگ را روی میز کارم می‌بینم، گاهی به یکی‌شان دل می‌بندم.

غریبه که نیستید، وقتی چشم توی چشم می‌شویم، نمی‌توانم بروم به صفحه بعد. تصویر همان چند صفحه را که دلبری کرده است، کنار می‌گذارم، دوباره و چندباره می‌خوانمش و یادداشت کوچکی برایش می‌نویسم.

حالا همه آن خاطره‌ها را یک‌جا در این کتاب روشنای خاطره‌ها می‌گذارم پیش رویتان، خودش قصه‌ای است و قصه کوتاهی هم من برایش نوشته‌ام که می‌خوانید.

غریبه که نیستید، معلوم است دست من به همه خاطره‌ها نمی‌رسد. گذر خیلی از خاطره‌ها هم به مسیر میز کارم نمی‌خورد و نیامدند. آن‌هایی را آوردم که با هم بروبیایی داشتیم. با همه این خاطره‌ها گاهی روزهای تلخ و شیرینی داشتم اما از همه‌شان لذت بردم.

حالا دوست دارم شما هم طعم این لذت را در این کتاب بچشید. آقای محمد فریدونی موقع حروف‌چینی خاطره‌ها گاهی نکته‌ای را یادآور می‌شد. همین‌طور سرکار خانم محبوبه عزیزی که با برنامه‌ریزی‌اش کارهای این کتاب را آسان‌تر کرد. سرکار خانم سیده مریم موسوی هم در اصلاح و صفحه‌آرایی کتاب صبوری کردند. هر سه‌شان پایدار باشند.

حالا گفتن ندارد، باز هم گذر خاطره‌های کوچک و بزرگ به میز کارم خواهد افتاد، بهشان می‌آید که بعضی‌شان دلبری هم بکنند. آن‌ها را باز هم کنار خواهم گذاشت.

لابد این امر همچنن اجازه‌ای را می‌دهد….»

«روشنای خاطره‌ها» کتابی است شامل بازخوانی ۴۰ خاطره کوتاه برگزیده از میان کتاب‌های منتشر شده توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری با یادداشتی از مرتضی سرهنگی درباره راوی این داستان‌ها و نیز موقعیت بازگویی آن و خاطره‌نگار آنکه از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در این گزارش به معرفی ۴۰ یاداشت‌ این کتاب می‌پردازیم:

۱- کتاب «روزهای بی‌آینه»

*یادداشت «تابِ بی تو» به بازخوانی بخشی از خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری در کتاب «روزهای بی‌آینه» به قلم گلستان جعفریان می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «شاید تلخ‌ترین سفر منیژه لشکری همین سفری باشد که از تهران می‌آید دزفول تا خانه و زندگی‌اش را در نبود همسر خلبانش حسین لشکری ببیند. خلبانی که سانحه داده و از سرنوشت او خبری در دست نیست. این در حالی است که هنوز چند روزی به آغاز رسمی جنگ عراق با ایران مانده است.»

۲- کتاب «گزارش به خاک هویزه»

* یادداشت «زن سوسنگردی» به بازخوانی بخشی از خاطرات سردار یونس شریفی در کتاب «گزارش به خاک هویزه» به قلم سیدقاسم یاحسینی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «یونس شریفی یک پا ندارد. او اهل هویزه است، جوان خوش قدوبالایی بود که جنگ شروع شد و یونس هم پار کار ایستاد.

خاطره «زن سوسنگردی» را از صفحه ۱۴۲ کتاب خاطرات او که گزارش به خاک هویزه نام دارد برداشته‌ام. چند سال پیش سیدقاسم یاحسینی برای گردآوری خاطرات رزمنده‌های قدیمی اما فراموش شده دشت آزادگان به سوسنگرد رفته بود که با یونس آشنا می‌شود.»

۳- کتاب «نگاه شیشه‌ای»

* یادداشت «سفره عقد» به بازخوانی بخشی از خاطرات شفاهی حسن آذری‌موفق در کتاب «نگاه شیشه‌ای» به قلم محسن مطلق می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «تابستان ۱۳۷۹ بود که حسن آذری‌موفق با یک بغل یادداشت که گوشه‌ای از خاطرات سال‌های جنگ او بود به دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری آمد. نوشته‌های کوتاه و خواندنی آذری‌موفق آن‌قدر گرم و گیرا بود که قرار شد محسن مطلق با همکاری راوی آن‌ها را کامل کند.

محسن اواخر ۱۳۷۹ اولین جلسه را برگزار کرد و در یازده جلسه، سی ساعت خاطرات آذری‌موفق روی نوارهای کاست ضبط شد.

محسن مطلق خاطرات را بازنویسی کرد و با یک بغل یادداشت شیرین با همکاری راوی مطابقت داده شد.

یک سال و نیم بعد کتاب «نگاه شیشه‌ای» خاطرات شفاهی حسن آذری‌موفق پا از چاپخانه بیرون گذاشت.»

۴- کتاب «زیتون سرخ»

* یادداشت «تاکسی» به بازخوانی بخشی از خاطرات ناهید یوسفیان در کتاب «زیتون سرخ» به قلم سید قاسم یاحسینی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «سید قاسم یاحسینی در شهریور ۱۳۸۵ به شاهرود می‌رود و با خانم ناهید یوسفیان به گفت‌وگو می‌نشیند. حاصل بیست ساعت مصاحبه آن دو همین کتاب زیتون سرخ است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

آن روزها خانم یوسفیان عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد شاهرود بود و تدریس هم می‌کرد.

او سال‌های پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است. بعد حادثه‌ای که در «تاکسی» روی می‌دهد زندگی‌اش دگرگون می‌شود.

همسرش، مهندس علی امینی به شهادت می‌رسد. پسرش، روزبه یک پایش را از دست می‌دهد و پس از چند ماه دخترش لاله به دنیا می‌آید. او دست تنها بار این زندگی سخت ر با امید و اراده به دوش می‌کشد که همه‌اش در کتاب «زیتون سرخ» آمده است.

کتاب از کودکی خانم یوسفیان شروع می‌شود و تا سال ۱۳۸۵ زمان این‌گفت‌وگو ادامه پیدا می‌کند.»

۵- کتاب «شن‌های سرخ تکریت»

* یادداشت «اتاق پنجم» به بازخوانی بخشی از خاطرات عبدالامیر افشین‌پور در کتاب «شن‌های سرخ تکریت» به قلم عبدالامیر افشین‌پور می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «عبدالامیر افشین‌پور اهل خرمشهر است و بچه خیابان فخر رازی؛ همان خیابانی که نزدیک مسجد جامع است. مسجدی که تاریخ جنگ ما بی‌نام آن فصل مهمی را کم خواهد داشت.

او در دوران دبیرستان ذخیره تیم ملی بسکتبال جوانان ایران بود. با ۱۹۲ سانتی‌متر قد و ۷۸ کیلو وزن. سال ۱۳۵۶ دیپلم و گرفت و همان سال برادرش منصور که دروازه‌بان تیم ملی فوتبال ارتش بود. برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت. عبدالامیر پس از خاتمه خدمت برای رفتن به آمریکاه مقدمات کارش را فراهم کرد اما با اشغال سفارت آمریکا در تهران از سفر بازماند.

وقتی جنگ عراق با ایران شروع شد، عبدالامیر به همراه نیروهای مردمی از شهرش دفاع کرد و نوزدهم مهر ماه در جاده آبادان-اهواز به اسارت عراقی‌ها درآمد.

عبدالامیر آن روز را در کتاب خاطراتش که شن‌های سرخ تکریت نام دارد، این‌طور نوشته است:

...شهر در آتش می‌سوخت. صدای تیربار تانک از مسافت بسیار نزدیک به گوش می‌رسید. به قاسم (برادرم) گفتم: صدا خیلی نزدیک است.

او گفت: از خیابون ۴۰ متری می‌آد. چون عراقی‌ها اونجان.

هنوز بچه‌ها مقاومت می‌کردند. عراقی‌ها شهر را از دور…»

۶- کتاب «پنهان زیر باران»

* یادداشت «باران» به بازخوانی بخشی از خاطرات علی ناصری در کتاب «پنهان زیر باران» به قلم سید قاسم یاحسینی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «چند سال پیش سید قاسم یاحسینی از بوشهر به اهواز می‌رود تا به قراری که با «علی ناصری» گذاشته است برسد. آن دو همدیگر را می‌بینند و روزهای و ساعت‌ها حرف می‌زنند؛ علی ناصری صندوقچه قدیمی و پروپیمان خاطرات خود را به روی ضبط صوت سید باز می‌کند. هفتاد ساعت گفت‌وگوی آن‌ها، کتاب «پنهان زیر باران» می‌شود. کتابی حدود ۴۹۰ صفحه که خاطره «باران» را از صفحه ۹۸ این کتاب برداشته‌ام.

علی ناصری از نیروهای اطلاعات عملیات جنوب است. او به همراه تعدای از رزمنده‌های کهنه‌کار بومی که منطقه را مثل کف دستشان می‌شناختند در یک قرارگاه سری به نام «نصرت» گرد آمدند. بنای این قرارگاه را محسن رضایی گذاشت و فرماندهی آن را به علی هاشمی سپرد. داستان قرارگاه سری نصرت هنوز به طور کامل گفته نشده است. شاید روزی محسن رضایی به حرف بیاید و راز این قرارگاه سری را فاش کند.»

۷- کتاب «گداخته»

* یادداشت «پیاز» به بازخوانی بخشی از خاطرات محمدعلی زردبانی در کتاب «گداخته» به قلم رضا بنده‌خدا می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «صدای زیر و غرورآلود «تعال…تعال» حجم تراکم مه را شکافت و بر سر ما آوار شد. اشتباه نمی‌کردم.؛ صدای یک عرب بود که ما را به سمت خود می‌خواند؛ کمی که دقت کردم، دیدم در میان مه کسی ایستاده و صدا، استواری بود بلندقد و لاغز و با سیبیلی پرپشت. خیلی نگذشت که فهمیدم او قواره استانداردی از استوارها و قبله آمال درجه‌داران ارتش عراق است.

این چند سطر شروع کتاب خاطرات مهندس علی زردبانی است که نام کتابش را گداخته گذاشته است.

آن روز که صدای تعال…تعال را شنید، هشتم آبان ۱۳۵۹ بود. حدود چهل روز از آغاز جنگ گذشته بود. آن روز عراقی‌ها با استفاده از غلظت مه خودشان را تا نزدیک آبادان رسانده بودند. مه جنوب در پاییز و زمستان غلیظ و دیر پاست.

آن روزها علی مهندس جوانی بود که پس از فارغ‌التحصیل شدن از دانشکده نفت در پالایشگاه آبادان مشغول به کار شده بود. هشتم آبان قرار بود گروه مهندسی دیگری جایگزین گروه علی بشوند. او برگه مرخصی امضاشده‌اش را در دست داشت و بنا بود به طرف ماهشهر بروند که به اسارات عراقی‌ها درمی‌آیند در حالی که کسی چشم به راه علی بود تا زندگی را با او آغاز کند.»

۸- کتاب «دا»

* یادداشت «پیراهن آبی روشن» به بازخوانی بخشی از خاطرات سیده زهرا حسینی در کتاب «دا» به قلم سیده اعظم حسینی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «کلمه «دا» به زبان لری و کردی یعنی مادر. برای کسانی که به کتاب‌های خاطرات جنگ علاقه دارند، کتاب دا نام آشنایی است. شاید درباره هیچیک از کتاب‌هایی که از خاطرات جنگ نوشته شده تا کنون این همه نقد و نظر گفته و نوشته نشده است.

کتاب دا با سرعت باورنکردنی در کمتر از یک سال حدود هفتاد بار تجدید چاپ شده است. این استقبال از یک کتاب جنگ در جامعه ما اتفاق خوبی است. مصاحبه و تدوین این کتاب حدود هفت سال طول کشیده است. خانم سیده اعظم حسینی با حوصله کم‌نظیر خود که لازمه چنین کارهایی است، حدود ۱۲۰۰ ساعت با خانم سیده زهرا حسینی گفت‌وگو کرده است. اگر می‌خواهیم بدانیم که در ماه‌های اول جنگ به مردم خرمشهر چه گذشته است، دا تکه‌هایی از آن را پیش روی ما می‌گذارد. بعضی از تکه‌هایش گداخته و روزهایش ویرانگر است. این کتاب رنج‌های مردم یک شهر را در روزهای جنگ و حتی آوارگی و اسکان پس از جنگ برای ما نمایش می‌دهد.»

وی در ادامه این یادداشت می‌نویسد: «خاطره «پیراهن آبی روشن» را به سختی از لابلای صفحه‌های زیاد کتاب از صفحه ۳۰۳ بیرون کشیدم.

نابینا بودن پدر و مادری که پسر جوانشان عبدالرسول با پیراهن آبی روشن در چند قدمی آن‌ها و در حیاط خانه‌شان با ترکش گلوله‌های عراقی‌ها به خاک و خون غلتیده و ان دو نمی‌بینند که چه اتفاقی برای پسرشان افتاده است و او را صدا می‌کنند، از موقعیت‌های ساده ئ معمولی کتاب است!

۹- کتاب «جای امن گلوله‌ها»

* یادداشت «خیابان چهل‌متری» به بازخوانی بخشی از خاطرات عبدالرضا آلبوغبیش در کتاب «جای امن گلوله‌ها» به قلم جواد کاموربخشایش می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «کتاب جای امن گلوله‌ها خاطرات عبدالرضا آلبوغبیش است که جواد کامور بخشایش با او گفت‌وگو کرده و این کتاب را سامان داده است. بیشترین فصل‌های این کتاب آتش روزهای اول جنگ را در لابه‌لای خودش دارد. آن هم در دل آتش یعنی خرمشهر و آبادان. آن روزها جنوب ایران دستخوش حادثه‌های زیادی بود که در همین کتاب می‌شود به گوشه‌هایی از آن وقایع دست یافت، مثل غائله خلق عرب، تشکیل گروه جوانمردان د که شاید اولین بار است نام این گروه در کتابی می‌آید. ماجرای شجاعت و شهادت دریاقلی اوراق‌فروش که همین‌جا داستانش را خواهم گفت.

او که نام اصلی‌اش «علی سورانی» است، در حاشیه کوی ذوالفقاری اوراق‌های ماشین را خرید و فروش می‌کرد. آن شب، هشتم آبان‌ماه می‌بیند که عراقی‌ها روی رودخانه بهمن شیر پل زده‌اند و شبانه می‌خواهند به آبادان حمله کنند و این شهر را هم مثل خرمشهر اشغال کنند.

عراقی‌ها چهارم آبان خرمشهر را اشغال کرده بودند و حالا روحیه خوبی برای اشغال آبادان داشتند. وقتی دریاقلی عراقی‌ها را می‌بیند سوار موتور یا دوچرخه‌ای می‌شود و می‌آید به طرف شهر و به هر مسجد و پایگاهی می‌رسد آنها را از آمدن عراقی‌ها با خبر می‌کند. تکاوران، پاسداران و نیروها می‌آیند و مقابل عراق می‌ایستند و آبادان را نجات می‌دهند.»

۱۰- کتاب «آبادان من»

* یادداشت «کشیش» به بازخوانی بخشی از خاطرات نعمت‌الله سلیمانی در کتاب «آبادان من» به قلم حسن بنی‌عامر می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «یکصد خاطره کوتاه و تلخ و شیرین، کنار هم نشسته‌اند تا شیرازه کتاب آبادان من بسته شود. خاطره «کلیسا» هفتادودومین خاطره نعمت‌الله سلیمانی است که برای این کتاب انتخاب کرده‌ام. فضای تازه، صمیمیت و یکدلی بین کشیش کلیسا و بچه‌های رزمنده آبادان که این مکان را به تازگی مقر خودشان کرده‌اند، ذوق سلیمانی را برای بیان آنچه در اطرافش و در یک شهر محاصره شده می‌گذرد نشان می‌دهد. کتاب خاطرات او سال ۱۳۷۵ منتشر شده است.»

به گزارش پایگاه خبری حوزه هنری، مرتضی سرهنگی در کتاب «روشنای خاطره‌ها» در خلال روایت چهل خاطره کوتاه برگزیده از میان کتاب‌های منتشر شده توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری، درباره راوی این داستان‌ها و نیز موقعیت بازگویی آن و خاطره‌نگار آن توضیحاتی ارائه کرده است.

سرهنگی در مقدمه خود درباره این کتاب می‌نویسد: «گفتن ندارد؛ ناگزیرم بنویسم. بنویسم همه این سال‌هایی که روی این صندلی نشسته‌ام و رفت و آمد خاطره‌های کوچک و بزرگ را روی میز کارم می‌بینم، گاهی به یکی‌شان دل می‌بندم.

غریبه که نیستید، وقتی چشم توی چشم می‌شویم، نمی‌توانم بروم به صفحه بعد. تصویر همان چند صفحه را که دلبری کرده است، کنار می‌گذارم، دوباره و چندباره می‌خوانمش و یادداشت کوچکی برایش می‌نویسم.

حالا همه آن خاطره‌ها را یک‌جا در این کتاب روشنای خاطره‌ها می‌گذارم پیش رویتان، خودش قصه‌ای است و قصه کوتاهی هم من برایش نوشته‌ام که می‌خوانید.

غریبه که نیستید، معلوم است دست من به همه خاطره‌ها نمی‌رسد. گذر خیلی از خاطره‌ها هم به مسیر میز کارم نمی‌خورد و نیامدند. آن‌هایی را آوردم که با هم بروبیایی داشتیم. با همه این خاطره‌ها گاهی روزهای تلخ و شیرینی داشتم اما از همه‌شان لذت بردم.

حالا دوست دارم شما هم طعم این لذت را در این کتاب بچشید. آقای محمد فریدونی موقع حروف‌چینی خاطره‌ها گاهی نکته‌ای را یادآور می‌شد. همین‌طور سرکار خانم محبوبه عزیزی که با برنامه‌ریزی‌اش کارهای این کتاب را آسان‌تر کرد. سرکار خانم سیده مریم موسوی هم در اصلاح و صفحه‌آرایی کتاب صبوری کردند. هر سه‌شان پایدار باشند.

حالا گفتن ندارد، باز هم گذر خاطره‌های کوچک و بزرگ به میز کارم خواهد افتاد، بهشان می‌آید که بعضی‌شان دلبری هم بکنند. آن‌ها را باز هم کنار خواهم گذاشت.

لابد این امر همچنین اجازه‌ای را می‌دهد….»

«روشنای خاطره‌ها» کتابی است شامل بازخوانی ۴۰ خاطره کوتاه برگزیده از میان کتاب‌های منتشر شده توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری با یادداشتی از مرتضی سرهنگی درباره راوی این داستان‌ها و نیز موقعیت بازگویی آن و خاطره‌نگار آنکه از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است. پیش از این به معرفی ۱۰ عنوان آغازین کتاب «روشنای خاطره‌ها» پرداخته‌ایم. در این گزارش به معرفی ۳۰ یادداشت‌ باقی‌مانده این کتاب می‌پردازیم:

۱۱- کتاب «جاده‌های خلوت جنگ»

* یادداشت «پیرمرد کُرد» به بازخوانی بخشی از خاطرات محسن مطلق در کتاب «جاده‌های خلوت جنگ» به قلم محسن مطلق می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «کتاب جاده‌های خلوت جنگ سرگذشت‌نامه محسن مطلق است. او که از نوجوانی میدان‌های نبرد را تجربه کرده در این کتاب ۶۶۰ صفحه‌ای گوشه‌های خواندنی زندگی و جنگجش را روی پیش‌خوان گذاشته تا این بار از کودکی تا قبول قطعنامه ۵۹۸ همراهش بیاییم و او را بیشتر و بهتر بشناسیم. خاطره «تامین» را از همین کتاب و از صفحه ۱۹۷ انتخاب کرده‌ام. این خاطره سرشار از عاطفه و آگاهی است. شاید او سنگر تامین و درگیری‌اش با پیرمرد کُرد را تدارک دیده تا ما را به جوانمردی آن پیرمرد و پایان زیبای این خاطره برساند.

محسن در کتاب خود گرچه یک رزمنده است؛ اما خلوت‌های خود را با طبیعت دارد. او نیز مانند بسیاری از رزمنده‌ها با طبیعتی که احاطه‌اش کرده‌، احساس آرامش می‌کند حتی در مواقع خطر!»

۱۲- کتاب «فرنگیس»

* یادداشت «دختر آوه‌زین» به بازخوانی بخشی از خاطرات فرنگیس حیدرپور در کتاب «فرنگیس» به قلم مهناز فتاحی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم.

می‌گفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلان‌غرب زندگی می‌کند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند، می‌دانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود، اما همیشه به نوشتنش فکر می‌کردم. روستا حداقل سه ساعت و نیم با کرمانشاه فاصله داشت و رفت و آمد به این روستا برای یک زن نویسنده سختی‌های زیادی داشت...

با همین چند سطری که از شروع مقدمه کتاب فرنگیس برداشتم، خانم فتاحی راهی به زندگی این بانوی دلیر باز می‌کند. روزها جاده کرمانشاه به گیلان‌غرب و روستای گورسفید می‌رود و باز برمی‌گردد، وقتی معلوم می‌شود پدر خانم فتاحی هم چهار سال همان نزدیکی‌های روستا با عراقی‌ها جنگیده است دوستی این دو بانو بیشتر می‌شود و خانم فرنگیس پای ضبط صوتی می‌نشیند که راه درازی را آمده است.

وقتی کتاب را می‌خوانیم پی می‌بریم بزرگی این بانو به خاطر کشتن یک سرباز عراقی با تبر نزدیک خانه‌اش در روستای گورسفید و اسیر کردن یک سرباز دیگر عراقی، نیست. او در همین روستا می‌ماند و با همه سختی‌هایش می‌سازد.

این تبر را «قهرمان» برادر همسرش که یکی از اتاق‌هایش را تعمیرگاه تفنگ کرده است و آدم فنی است، می‌سازد تا این نو عروس راحت‌تر هیزم بشکند.»

۱۳- کتاب «سال‌های تنهایی»

* یادداشت «صدای گریه» به بازخوانی بخشی از خاطرات خلبان هوشنگ شروین در کتاب «سال‌های تنهایی» به قلم رضا بنده‌خدا می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «بعد از ظهر آخرین روز تابستان، خلبان هوشنگ شروین در تعمیرگاهی که اتومبیلش را برای تعمیر داده بود از آغاز جنگ با خبر می‌شود. او در کتاب خاطرات خود که سال‌های تنهایی نام دارد آن روز را این طور تعریف می‌کند:

...ناگهان صدای انفجاری – که لرزش زمین را می‌شد حس کرد – فضا را ترساند!

در چشم‌های مردم پیش از انکه ترس را ببینی، تعجبی بود! روح انقلاب وحشت را از سینه‌ها تارانده بود.

استاد مکانیک – عصبانی و متاثر – گفت: «فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده‌اند!»

-فکر نمی‌کنم!

باور نمی‌کردم، کدام احمق خیال کرده است با بمباران می‌تواند کاری از پیش ببرد؟ کار خودی است یا بیگانه؟

با پایگاه تماس گرفتم. گفتند: «هواپیماهای عراقی حمله کرده‌اند…» هنوز باور نمی‌کردم؛ عراق؟! خودش می‌داند حریف ما نمی‌شود پس چطور...!؟

جای تامل نبود، بلافاصله با همسر و آزاده کوچولو به سمت همدان حرکت کردم.

آن روز خلبان شروین صاحب دختری شده بود به نام «آزاده» و حالا آن‌ها به پایگاه هوایی نوژه در همدان باز می‌گشتند.

خلبان شروین در همان هفته‌های اول جنگ در ماموریتی که به خاک عراق داشت هواپیمایش با اتش ضد هوایی عراقی‌ها صدمه دید و ناگزیر شد هواپیمای آتش گرفته را ترک کند.»

۱۴- کتاب «پزشک پرواز»

* یادداشت «کُلت خلبان» به بازخوانی بخشی از خاطرات خلبان محمدتقی خرسندی آشتیانی در کتاب «پزشک پرواز» به قلم فاطمه دهقان‌نیری می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «خاطرا «کلت خلبان» را از صفحه ۷۳ کتاب پزشک پرواز برداشته‌ام. کتاب در بر دارنده خاطرات دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی است.

دکتر خرسندی از روز اول جنگ در شهر اندیمشک مطب داشت و قرار بود همین روزها برای گذراندن دوره تخصص برود خارج از کشور. حتی مطب را فروخته بود ولی هنوز تحویل خریدار نداده بود که عراقی‌ها جنگ را با ایران شروعه کردند. ایشان در جنوب ماند و در «پایگاه وحدتی» حادثه‌های زیادی را به چشم دید که در کتاب آمده است. این کتاب را خانم فاطمه دهقان سروسامان داده است.

خاطره «کلت خلبان» را به این خاطر انتخاب کردم که یک اتفاق نادر است. اول اینکه خلبان جسور ما به دست اهالی یک روستای مرزی خودمان به شهادت می‌رسد.

دوم اینکه کلت سازمانی این خلبان پس از گذشت هشت سال در غلاف یک منافق پیدا می‌شود که در عملیات مرصاد از عراق به خاک ایران حمله کرده بودند.

این احتمال را هم می‌دهند کسانی از اعضای منافقین در این روستا بودند و آن‌ها اهالی ساده‌دل روستا را تحریک می‌کنند و این خلبان را می‌کشند و کلت او را به غنیمت می‌برند. آن‌ها به نفع عراق این خلبان ما را در زمان جنگ می‌کشند.

۱۵- کتاب «کوچه نقاش‌ها»

* یادداشت «گنجشک» به بازخوانی بخشی از خاطرات خلبان سید ابوالفضل کاظمی در کتاب «کوچه نقاش‌ها» به قلم راحله صبوری می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «… قد کشیدن در غبار کوچه نقاش‌ها، کفترهای سید باقر، صفای ننه پری، جوانمردی‌های سید ابوتراب، صدای سلام که علیکش تا چند کوچه آن ورتر کمانه می‌کرد.

صدای روضه‌ها و زنگ زورخانه‌ها، صدای بهمن، صدای عشق در یک شب بارانی، صدای فاطمه خانم.

...همه این یادها و صداها مثل باران که در ساقه گندم می‌ماند، کنج گلوی ساده آقا سید ابولفضل کاظمی مانده بود. حالا همه‌اش یا زیادش را در این کتاب کوچه نقاش‌ها می‌خوانیم….

این چند سطر بالا را از مقدمه کتاب کوچه‌نقاش‌ها برداشته‌ام. همان کتابی که از صفحه ۱۷۷ آن خاطره «گنجشک» را برداشته‌ام.

راوی کتاب آقا سید ابولفضل کاظمی است. او از بچههای پایین شهر تهران است کهخ با لحن خاص خودش روزهایی از حادثه‌های انقلاب و جنگ را بیان کرده است. حفظ این لحن شیرین در متن از کارهای به یادماندنی بانو راحله صبوری است که چند سال زحمت گفت‌وگو و تدوین این خاطرات را به عهده داشته است.»

۱۶- کتاب «کوچه نقاش‌ها»

* یادداشت «نامه‌ها» به بازخوانی بخشی از خاطرات آزاده سید محسن یحیوی در کتاب «کوچه نقاش‌ها» به قلم سید محسن یحیوی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «اسارت مهندس محمدجواد تندگویان وزیر نفت ایران به دست عراقی‌ها از اتفاق‌های تکان دهنده و فراموش نشدنی جنگ عراق با ایران است.

در تاریخ ۱۳۵۹/۸/۹ وزیر نفت به همراه مهندس بهروز بوشهری، مهندس سید محسن یحیوی و دو محافظ و یک راننده در جاده‌ای خاکی که خسروآباد را به آبادان وصل می‌کرد به اسارت درآمدند. این جاده در امتداد رودخانه بهمن‌شیر کشیدن شده بود و آن‌ها چند کیلومتر مانده به پل بهمن‌شیر رودر روی عراقی‌ها درآمدند.»

۱۷- کتاب «زندگی خوب بود»

* یادداشت «کیسه‌های خون» به بازخوانی بخشی از خاطرات حسن رحیم‌پور در کتاب «زندگی خوب بود» به قلم حسن رحیم‌پور می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «حسن رحیم‌پور بچه شمیران است. سال ۱۳۳۰ در این کوهپایه زیبا به دنیا آمد. د رمدرسه شاهپور که پیشترها جلال آل احمد یکی از معلم‌های آن بود، درس خواند. بعدها نام مدرسه هم آل احمد شد. او در رشته علوم آزماشگاهی ادامه تحصیل داد و لیسانس گرفت.

خاطره «کیسه‌های خون» را از کتاب خاطرات او که «زندگی خوب بود» نام دارد، برداشته‌ام.

نام کتاب هم متن وصیت‌نامه رحیم‌پور است که در جبهه برای همسرش نوشته است: همسرم زندگی خوب بود! همین.»

۱۸- کتاب «اسیر شماره ۳۳۹»

* یادداشت «غذای گرم» به بازخوانی بخشی از خاطرات خدیجه میرشکار در کتاب «اسیر شماره ۳۳۹» به قلم رضا رئیسی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «شاید رضا رئیسی را باید جزء اولین کسانی دانست که به گردآوری و تدوین خاطرات رزمندگان آستین بالا زد. او آذر ۱۳۷۰ به خانه خانم خدیجه میرشکار در بستان رفت و در پنج جلسه‌ای که مهمان خانواده ایشان بود، خانم میرشکار خاطرات دوران اسارت خود را برای ضبط صوت رضا تعریف کرد. او بیش از چهارصد روز از جوانی‌اش را در سلول‌های انفرادی و اردوگاه‌های عراق گذرانده است. خانم میرشکار از اولین روزهای جنگ با این واقعه بزرگ درگیر شد، زیرا همسرش حبیب شریفی که به‌تازگی با خدیجه عقد کرده بود از فرماندهان سپاه سوسنگرد بود. در همان هفته اول جنگ یعنی ۱۳۵۹/۷/۷ در جاده سوسنگرد اهواز سربازان عراقی راه را به جیپ آن‌ها می‌بندند و هنر دو را مجروح کرده و به اسارت می‌برند.»

۱۹- کتاب «همه سیزده‌سالگی‌ام»

* یادداشت «راه رفتن روی دست» به بازخوانی بخشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی مهدی طحانیان در کتاب «همه سیزده‌سالگی‌ام» به قلم گلستان جعفریان می‌پردازد.

بخشی از این کتاب را که سرهنگی برای معرفی و ثبت یادداشت خود انتخاب کرده است این‌گونه آغاز می‌شود: «آنقدر شدت انفجارها روی گوشم تاثیر گذاشته بود که خیلی از صداهای اطراف را نمی‌شنیدم، فقط صداهای نزدیک و مهیب یک‌دفعه توجهم را جلب می‌کرد که سریع خودم را می‌انداختم زمین. از جاده خیلی دور شده بودم ولی ستون تانک‌ها از سمت چپم و خاکریز عراقی‌عل در سمت راستم انگار تمامی نداشت. حدس زدم عراقی‌ها برای پاکسازی و زدن تیر خلاص به مجروحان، می‌آیند؛ باید جان‌پناهی پیدا می‌کردم. دشت صاف بود. به زحمت از دور جایی شبیه گودال به چشمم خورد. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسب است. خودم را به آنجا رساندم…»

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «اسارت مهدی طحانیان نوجوان سیزده‌ساله و اهل اردستان اصفهان از همین لحظه‌هایی آغاز می‌شود که خواندید، او یکی دو روز پر حادثه و خونین را در همین دشت پرآتش پشت سر گذاشته و به شکل معجره‌آسایی زنده مانده است.

موقعیتی که مهدی قرار دارد نیمه‌های عملیات بیت‌المقدس است که خرمشهر را به دامن ایران بازگرداند. مهدی خودش آزادی این بندر زیبا را ندید و خبرش را در اسارت شنید. اما عراقی‌ها به همین راحتی مهدی را به اردوگاه نمی‌برند. چون کم سن‌وسالی اش سربازان و فرماندهان عراقی را مبهوت کرده است. آن‌ها می‌توانند از این نوجوان سیزده‌ساله علیه ایران استفاده کنند.»

۲۰- کتاب «عصرهای کریسکان»

* یادداشت «توپ کوره» به بازخوانی بخشی از خاطرات امیر سعیدزاده در کتاب «عصرهای کریسکان» به قلم کیانوش گلزار راغب می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «یک سال است هر روز عصر توپخانه عراق شهر مرزی سردشت را با گلوله‌های توپ می‌زند و خسارتی جانی و مالی زیادی در این شهر کوچک به بار می‌آورد. حتی یک شب حدود هفتاد گلوله توپ شلیک می‌کند و تلفات زیادی می‌گیرد. سردشت ناامن شده است. آنانی که دستشان به دهانشان می‌رسد شهر را ترک می‌کنند، اما بیشتر مردم توان مالی ندارند مهاجرت کنند، گروه‌های ضد انقلاب مثل کومله و دمکرات هم مردم را تشویق به مهاجرت می‌کنند تا هم روحیه رزمنده‌هایی که در شهر هستند تضعیف شود و هم خودشان در خانه‌های خالی نفوذ کنند و علیه رزمنده‌ها عملیات نظامی انجام دهند و کسانی را هم ترور کنند.

سعید سردشتی خودش این صحنه‌ها را دیده و در کتاب خاطراتش «عصرهای کریسکان» گفته است، حتی می‌گوید بعضی گلوله‌ها خانه‌ها و مغازه‌های چه کسانی را ویران کرده و جان چه کسانی را گرفته است، چند نفری را نام می‌برد. این توپخانه عراق در اصلاح محلی به «توپه کوره» مشهود شده است که همان توپ کوره است که دست از سر مردم برنمی‌دارد. گلوله‌های این توپ به صورت کور روی جغرافیای عمومی شهر شلیک می‌شود و هدف معنی ندارد. سعید سردشتی تصمیم می‌گیرد محل این توپخانه را که در خاک عراق است پیدا کند.»

۲۱- کتاب «آتش و پرواز لاک‌پشت‌ها»

* یادداشت «آهوبره» به بازخوانی بخشی از خاطرات ناخدا یکم عملیات هوایی میرمنصور سید قریشی در کتاب «آتش و پرواز لاک‌پشت‌ها» به قلم حسین قربان‌زاده می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «فرمانده یدک‌کش وقتی فهمید کادر نیروی دریایی ارتش هستم گفت: «واقعا می خواهی در جزیره خارک اقامت کنی؟!»

گفتم: «اگر خدا بخواهد!»

خونگرم و صمیمی بود. با لبخند گفت: «خیلی دل و جرئت داری! بچه کجایی؟!»

گفتم: «متولد مهابادم. ولی در تهران بزرگ شدم.»

نسیم روبان‌های قرمز روی وسایل را به رقص درآورده بود. نفس عمیقی کشیدم و زُل زدم به نوارها. فرمانده یدک‌کش رد نگاهم را گرفت و پرسید: «جهیزیه است؟!»

با لبخند و تکان سر، پاسخش را دادم. گفت: «مبارک است!»

این چند سطر آغاز خاطرات ناخدا یکم عملیات هوایی میرمنصور سیدقریشی است.

وقتی او با یدک‌کش به جزیره خارک می‌رسد که روز اول جنگ است! جهیزیه همسرش را با احتیاط به خانه سازمانی‌اش می‌برد و چیده و نچیده. رودرروی جنگ می‌ایستد.

در صفحه ۲۱ می‌گوید: «مردم جزیره را ترک می‌کردند. در اسکله غلغله بود.خیلی معطل شده بودیم. من جهاز عروس می‌آوردم داخل جزیره و مردم وسایل خود را می‌چپاندند توی گونی و بقچه و چمدان و از جزیره می‌رفتند…»

او زندگی‌اش را در جزیره خارک آغاز می‌کند. همسرش در میان بمباران‌های بی‌وقفه برای ادامه زندگی به جزیره می‌آید، چند بار خانه و زندگی‌شان از موج انفجارها زیرورو می‌شود. آن‌ها دیوار به دیوار جنگ زندگی می‌کنند، حتی وقتی با دختر کوچکش دریا برای شنا و تفریح به ساحل می‌آیند و نعش آهوبره‌هایی را می‌بینند که از صدای بمباران‌های جزیره به دریا پناه می‌بردند و غرق می‌شدند و ساعتی بعد دریا آن‌ها را به ساحل پس می‌داد!»

۲۲- کتاب «زندگی در مه»

* یادداشت «جیک جیک» به بازخوانی بخشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی یعقوب مرادی در کتاب «زندگی در مه» به قلم یعقوب مرادی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «یعقوب مرادی در تاریخ ۱۳۵۹/۱۰/۲۰ در یک عملیات ایذایی علیه عراق در حومه آبادان به اسارت عراقی‌ها درآمد. او پس از تحمل ده سال اسارت به ایران بازگشت و خاطرات خود را از جنگ و اسارت نوشت.

کتاب ۱۵۰ صفحه‌ای او که زند گی در مه نام دارد، یک اثر خودنگاشت است و خاطره «جیک جیک» را از صفحه ۵۶ این کتاب انتخاب کرده‌ام. این خاطره عاطفی بیانگر روحیه لطیف و جوانمردانه اسیران ایرانی در اردوگاه‌های عراق است که دل فرزند دشمن خود را هم شاد می‌کنند. این قصه زیبا در واقعیت جنگ و اسارت اتفاق افتاده است و با خیال فاصله زیادی دارد.

آقای مرادی در اسارت هم خبر شهادت فرزندش امیر را می‌شنود و هم خبر ازدواج دخترش زهرا را. او نامه‌ای به همسرش می‌نویسد و شهادت امیر و عقد زهرا را در یک‌جا به همسرش تبریک می‌گوید.»

۲۳- کتاب «بابانظر»

* یادداشت «دوعیجی» به بازخوانی بخشی از خاطرات شفاهی محمدحسن نظرنژاد در کتاب «بابانظر» به قلم مصطفی رحیمی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «سرهنگ دوم نیروی مخصوص محمدرضا جعفر عباس الجشعمی، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم عراق بود که
آن شب با شجاعت مثال‌زدنی محمدحسن نظرنژاد فرمانده عملیات لشکر ۲۱ امام رضا علیه‌السلام در شهرک دوعیجی عراق به اسارت درآمد.

درباره این سرهنگ خاطره‌ای در صفحه‌های بعدی انتخاب کرده‌ام که خواهید خواند. این خاطره را از صفحه ۹ کتاب گزارش یک بازجویی نوشته مرتضی بشیری برداشته‌ام.

مرتضی بشیری بازجوی این سرهنگ بود که پس از پایان جنگ از میان یادداشت‌هایی که از بازجویی نظامیان عالی‌رتبه عراقی داشت این کتاب را تدوین و منتشر کرده‌است.

کتاب گزارش یک بازجویی سال ۱۳۶۹ منتشر شده است و کتاب خاطرات محمدحسن نظرنژاد که در میان بچه‌های رزمنده خراسان به بابانظر معروف بود در سال ۱۳۸۸ منتشر شده است. حالا این دو خاطره پس از گذشت حدود بیش از دو دهه به هم می‌رسند و یکدیگر را کامل می‌کنند. در نوشته مرتضی بشیری می‌توان گوشه‌ای از شیوه و رفتار ایرانیان با اسیران جنگی عراق را هم دید.

کتاب خاطرات محمدحسن نظرنژاد با عنوان «بابانظر» سال ۱۳۸۸ در بیش از پانصد صفحه منتشر شده و من خاطره «دوعیجی» را از صفحه ۳۹۴ این کتاب انتخاب کردم.

داستان زندگی این مرد عجیب است. او از روز اول که دست غریبه‌ها آتش به دامن خوشرنگ کردستان انداخت به آنجا رفت و جنگید و تا روز آخر که پای قطعنامه ۵۹۸ به میان آمد او در میدان‌های نبرد بود.»

۲۴- کتاب «لبخند در قفس»

* یادداشت «روز شعر» به بازخوانی بخشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی احمد یوسف‌زاده در کتاب «لبخند در قفس» به قلم احمد یوسف‌زاده می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «احمد یوسف‌زاده سال ۱۳۴۴ در یکی از روستاهای کهنوج به دنیا آمد. سال‌های کودکی‌اش در روستاهایی گذشت که کوه‌های بلند و باغ‌های لیمو و خرما آن را محصور کرده بودند.

پس از پایان دوره ابتدایی ادامه تحصیل به جیرفت آمد و تنها زندگی کردن را تجربه کرد. سال دوم دبیرستان بود که به همراه دو برادر دیگرش محسن و یوسف برای نبرد با عراقی‌ها به خطوط مقدم شتافت.

در عملیات بیت‌المقدس، آزادی خرمشهر، به اسارت عراقی‌ها درآمد در حالی که نوجوانی بیش نبود. احمد هفت سال و سه ماه از جوانی‌اش را پشت دیوارها و میله‌های سرد و سنگین اردوگاه‌های عراق گذراند. وقتی احمد به ایران بازگشت جای خالی برادر شهیدش، موسی را در خانه خالی دید. برادری که او را به خواندن و نوشتن تشویق می‌کرد.

از اتفاقات جالب توجه زندگی اردوگاهی او ملاقات با صدام بود. عراقی‌ها بیست‌وسه نفر از اسیران کم و سن‌وسال را جدا کردند و آن‌ها را برای یک دیدار تبلیغاتی وسیع به کاخ صدام بردند. در این ملاقات که دختر کوچک صدام «حلا» هم بود صدام به بیست‌وسه نفر اسیر ایرانی گفت که جای شما در کلاس‌های درس و میدان‌های ورزشی است. من شما را آزاد می‌کنم تا بروید و درس بخوانید وقتی دکتر و مهندس شدید برای من نامه بنویسید. حلا هم به هر یک از اسیران یک شاخه گل داد و این دیدار تمام شد.

عراقی‌ها از این ملاقات یک کتاب عکس هم منتشر کردند که در کتابخانه تخصصی جنگ دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری موجود است.»

۲۵- کتاب «خاطرات یک سرباز»

* یادداشت «رفیق» به بازخوانی بخشی از خاطرات کمال شکوفه در کتاب «خاطرات یک سرباز» به قلم کمال شکوفه می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «اگر داوود امیریان نبود شاید یادداشت‌های سال‌های جنگ سرباز وظیفه کمال شکوفه، یا به این زودی‌ها چاپ نمی‌شد و یا اصلاً رنگ چاپ‌خانه را نمی‌دید، مثل خاطراتی که الان در صندوقخانه بعضی از رزمنده‌ها خاموش و آرام مانده است در حالی که درون پرتلاطم و گویا دارد.

کمال همان روزها خاطرات خود را در دفترچه‌های صدبرگ معمولی و با خودکار آبی‌رنگ یادداشت می‌کرد. او که در واحد خود بهیار بود، تصویرهای تازه‌ای از درون خدمتش در کتاب ارائه می‌کند. در پایان خدمت سربازیش این دفترچه‌ها به دو جلد رسید.

کمال این دو دفترچه را به داوود امیریان سپرد تا آن‌ها را برای چاپ به دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری بدهد.

داوود خودش از نویسنده‌های خوب جنگ است و قدر این‌گونه یادداشت‌ها را می‌داند و دو کتاب خواندنی او با عنوان‌های «فرزندان ایرانیم» و «رفاقت به سبک تانک» این روزها خواننده‌های زیادی پیدا کرده و هر چند وقت یک‌بار تجدید چاپ می‌شود.»

۲۶- کتاب «باغ ملکوت»

* یادداشت «غذا» به بازخوانی بخشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی مهدی لندرودی در کتاب «باغ ملکوت» به قلم عبدالحمید نجفی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «مهدی لندرودی اهل تبریز است. او بعد از شرکت در چند عملیات در تاریخ ۱۳۶۶/۳۰/۱۰ در منطقه ماووت که در استان سلیمانیه عراق قرار داد، روی قله الاغلو به اسارت عراقی‌ها درآمد.

مهدی پیش از این در عملیات کربلای پنج چشم راست خود را از دست داده بود. او بسیجی ساده‌ای بود که سختی‌های زیادی را در دوران مجروحیت و روزهای اسارت کشید.

کتاب خاطرات مهدی لندرودی باغ ملکوت نام دارد که سال ۱۳۷۲ منتشر شده است. زحمت گفت‌وگو و تدوین خاطرات تلخ و شیرین مهدی را عبدالمجید نجفی از داستان‌نویسان خوب و شناخته شده به عهده داشت.

مهدی و تعداد زیادی از اسیران ایرانی به عنوان مفقودالاثر در اردوگاه‌های مخفی عراق ماندند و تا آخرین روز اسارت از طرف صلیب سرخ جهانی دیده و ثبت نام نشدند.»

۲۷- کتاب «جاده‌های سربی»

* یادداشت «دکل» به بازخوانی بخشی از خاطرات احمد سوداگر در کتاب «جاده‌های سربی» به قلم محمدمهدی بهداروند می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «چند سال پیش وقتی کتاب خاطرات احمد سوداگر را می‌خواندم، نمی‌دانستم در متن این کتاب یه دیده‌بانی برمی‌خوردم که نام و یادش با جان‌فشانی مترادف است.

او یک جوان عرب و اهل خرمشهر بود که «شریف مطوری» نام داشت.

گرچه سوداگر در کتاب خاطرات خود که با نام جاده‌های سربی منتشر شده است فقط همین یک نمونه از فداکاری شریف مطوری را نوشته، اما همین هم کافی است که بدانیم او تا چه اندازه در جنگ زحمت کشیده و در عملیات‌ها تاثیرگذار بوده است. چند سال پیش که به اهواز رفته بودم، آقای کاج را دیدم. ایشان یکی از چند نفری است که جنازه شریف مطوری را از بالای دکل پایین می‌آورد. از او درخواست کردم یک عکس از شریف مطوری به من بدهد که حداقل چهره او را ببینم. او هم قول داد. هنوز پس از چند سال منتظر دیدن عکس دیده‌بانی هستم که با چشم‌هایش ارتش عراق را در فاو فلج کرده بود.»

۲۸- کتاب «آشیان»

* یادداشت «آشیان» به بازخوانی بخشی از خاطرات مهدی مانی‌زاده در کتاب «آشیان» شامل خاطرات لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به قلم یعقوب آذر می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «از میان ۶۳ خاطره کوتاه در کتاب آشیان گردآوری و تدوین شده است، همین خاطره آشیان را که در صفحه ۹۱ آمده انتخاب کردم.

این کتاب خاطرات کوتاه رزمندگان لشکر چهارده امام حسین (ع) است، لشکری که اصفهانی‌ها ساختند و خوب هم از پس عراقی‌ها در جبهه‌های مختلف برآمدند. خاطرات این کتاب هم خودشان جمع‌آوری کرده‌اند و یعقوب آذر هم آن را در تهران سروسامان داده است. با اینکه چاپ اول کتاب را در دست دارم و تاریخ انتشار آن سال ۱۳۷۴ است، اما هنوز تیترها و متن‌هایش تازه و خوانا است. معلوم می‌شود همان روزها هم این خاطرات جذاب شناخته و تشخیص داده می‌شد، همان سال‌هایی که ادبیات جنگ در حال جواونه زدن بود.»

۲۹- کتاب «واقعیت‌هایی از جنگ»

* یادداشت «اتاق کوچک» به بازخوانی بخشی از خاطرات ولی حسنوند در کتاب «واقعیت‌هایی از جنگ» به روایت حماسه‌سازان لرستان به قلم بنیاد سعادتی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «راوی خاطره «اتاق کوچک» آقای ولی حسنوند است. او از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه‌السلام لرستان بود، حالا می‌گویم چرا «بود».

این خاطره پر از اخلاق و جوانمردی نشان داد که رزمنده‌های لرستانی تا چه اندازه شایستگی آن را دارند که نام لشکرشان چنین نام عزیز و بزرگی باشد.

خاطره «اتاق کوچک» را از لابه‌لای صفحه ۱۲۲ جلد سوم کتاب «واقعیت‌هایی از جنگ»، برداشته‌ام. هر سه جلد این کتاب‌ها را آقای بنیاد سعادتی که خودش اهل همین خطه جوانمردپرور است گردآوری و تدوین کرده است.»

۳۰- کتاب «۶۴۱۰»

* یادداشت «دیوارنوشته‌ها» به بازخوانی بخشی از خاطرات امیر سرتیپ خلبان آزاد شده حسین لشکری در کتاب «۶۴۱۰» به قلم علی اکبر می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «حالا که این یادداشت را درباره خاطره «دیوار نوشته‌ها» می‌نویسم دو هفته‌ای از درگذشت سرتیپ خلبان شهید حسین لشکری می‌گذرد. او که خلبان هواپیمای شکاری (اف –۵) بود در تاریخ ۲۷/‏۰۶/‏۱۳۵۹‬ در منطقه زرباطیه عراق هدف موشک‌های ضدهوایی عراقی‌ها قرار گرفت و پس از سقوط هواپیمایش به اسارت عراقی‌ها درآمد.

وقتی به تاریخ اسارت خلبان لشکری نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم او چهار روز قبل از آغاز رسمی جنگ عراق به ایران به اسارت درآمده است. وقتی هم به تاریخ آزادی‌اش ۱۳۷۷/۱/۱۷ نگاه می‌کنیم، یک فاصله ۱۸ ساله می‌بینیم. درست خوانده‌اید! خلبان حسین لشکری ۱۸ سال در اسارت عراقی‌ها بود.»

۳۱- کتاب «آوازهای نخوانده»

* یادداشت «کبک‌ها» به بازخوانی بخشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی محمود امین‌پور در کتاب «آوازهای نخوانده» به قلم ساسان ناطق می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «خاطره «کبک‌ها» را از فصل چهارم آوازهای نخوانده خاطرات محمود امین‌پور برداشته‌ام. او در عملیات‌های کربلای چهار و کربلای پنج شرکت داشت. تیر ۱۳۶۷ بود که در حمله عراقی‌ها به منطقه مهران اسیر شد. زحمت گفت‌وگو و تدوین این کتاب را نویسنده جوان و خوش‌ذوق اردبیلی ساسان ناطق کشیده است. او هفده ساعت با امین‌پور حرف زده و در مقدمه کتاب درباره بیماری‌های ناشی از جنگ و اسارت محمود هم نوشته است. در قسمتی از مقدمه می‌گوید:

...رفتم دیدم نرسیده به ته یک کوچه آستین‌ها را بالا زده و با آن وضع بیماری‌اش آجر روی آجر می‌گذارد. پرسیدم: چه کار می‌کنی آقای امین‌پور!؟

عرق پیشانی‌اش را گرفت و با خنده گفت: دارم یک نانوایی درست می‌کنم. در عراق که همیشه گرسنه بودیم. می‌خواهم بچه‌هایم نان بی‌منت بخورند. مردم محل هم دیگر جای دور نمی‌روند.

محمود امین‌پور اهل اردبیل و متولد سال ۱۳۴۳ است. جانباز ۲۵ درصد هم بود. او به خاطر بیماری‌هایی که از جنگ و اسارت به تن داشت، آبان ۱۳۸۶ در بیمارستان ساسان تهران آرام گرفت و به سوی همرزمان شهیدش کوچ کرد.»

۳۲- کتاب «شنام»

* یادداشت «نامه» به بازخوانی بخشی از خاطرات کیانوش گلزار راغب در کتاب «شنام» به قلم کیانوش گلزار راغب می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «جمله پایانی خاطره؛ «اگرچه هیچ نمی‌فهمیدم این دختر وابسته به کومله از این کارها چه انگیزه‌ای دارد…» کلید معمای خاطرات کیانوش گلزار راغب در کتاب شنام است. در فصل‌های بعدی کتاب این راز به مرور فاش می‌شود و ما را با روایتی شگفت روبه‌رو می‌کند.

شیلان دختر جوان حدوداً هفده‌ساله‌ای است که خواهرزن کاک عمر یکی از اعضای حزب کومله است و از زندان‌بانان نیروهای ایرانی است که به دست کومله اسیر شده‌اند. پدر و مادر شیلان هم پیش‌تر به دست حزب دمکرات کشته شده‌اند و او ناگزیر است با خواهر خود «سیران» و همسرش کاک عمر زندگی کند. واهرش فرزند کوچکی به نام «سلام» دارد.»

۳۳- کتاب «نبرد درالوک»

* یادداشت «معمار» به بازخوانی بخشی از خاطرات جعفر جهروتی‌زاده در کتاب «نبرد درالوک» به قلم محمود جوانبخت می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «نام جعفر جهروتی‌زاده برای رزمنده‌هایی که کوه‌های سر به فلک کشیده و برف‌های سنگین و دره‌های عمیق کردستان را تجربه کرده‌اند، نامی آشناست.

او سال‌ها فرمانده یکی از یگان‌های پارتیزانی بود که حتی عراقی‌ها را در خاک خودشان هم راحت نمی‌گذاشتند؛ شاید به همین دلیل خاطرات او را از حیث جغرافیا، محدود بودن نیروهایش و شیوه جنگشان بتوان یک استثنا به حساب آورد. گرچه ردپای دلیری و شجاعت او در جبهه‌های جنوب هم زیاد دیده شده است.

کتاب نبرد درالوک بخشی از خاطرات جعفر جهروتی‌زاده است که با گفت‌وگویی پانزده ساعته محمود جوانبخت سروسامان گرفته است.

درالوک نام یکی از شهرهای مرزی شمال عراق است که جعفر و نیروهایش این شهر را در روز روشن با یک نبرد جانانه تصرف می‌کنند و پل ارتباطی و مهم آن را منفجر می‌کنند. نیروهای عراقی به واسطه این پل جبهه‌های شمالی خود را در جنگ با ایران پشتیبانی می‌کردند.»

۳۴- کتاب «بمو»

* یادداشت «مار» به بازخوانی بخشی از خاطرات محمد استادباقر در کتاب «بمو» شامل خاطرات شناسایی منطقه قصر شیرین و ذهاب به قلم اصغر کاظمی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «اتاق کار اصغر کاظمی تقریباً چسبیده به اتاق من است؛ به همین دلیل با خیال راحت می‌توانم بگویم برای شکل دادن به کتاب بمو چقدر دویده است. اگر بگویم چهار سال باور کنید!

این کتاب حدوداً هفتصد صفحه‌ای که خاطرات شناسایی منطقه قصر شیرین و ذهاب را در بر دارد یکی از منابع مستند و دقیق درباره جزئیات کار اطلاعات عملیات به شمار می‌رود. تهیه عکس‌ها و نقشه‌های رنگی از مناطق گرچه با زحمت به دست آمد اما به فهم آنچه در کتاب بیان شده است کمک زیادی می‌کند.

خاطره «مار» را از صفحه ۱۹۶ این کتاب انتخاب کرده‌ام که احمد استادباقر آن را نقل کرده است.»

۳۵- کتاب «آخرین شلیک»

* یادداشت «برادرم حسن» به بازخوانی بخشی از خاطرات کاظم فرامرزی در کتاب «آخرین شلیک» به قلم سیدقاسم یاحسینی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «کاظم فرامرزی سال ۱۳۴۲ در یکی از محله‌های فقیرنشین اهواز یعنی بیست‌متری شهرداری در خانواده‌ای که شش پسر و یک دختر داشت به دنیا آمد. کاظم پسر بزرگ خانواده است که خودش می‌گوید؛ دو پدیده توأم در خانواده ما حضور داشت که ظاهراً از اجدادمان به پدرم و به ما به ارث رسیده بود. یکی مذهب و دیگری فقر.

کاظم فرامرزی در کتاب آخرین شلیک هم از زندگی ساده‌اش می‌گوید و هم از زندگی پرتلاطم جنگی‌اش. او سال ۱۳۸۴ پای ضبط صوت کوچک سیدقاسم یاحسینی می‌نشیند و از روزهای کودکی تا پایان جنگ حرف می‌زند. این دو شانس آوردند که همدیگر را پیدا کردند؛ چون هم کاظم خودش خاطره است و هم یاحسینی جنس خاطره را خوب می‌شناسد و کاربلد است؛ به همین دلیل کتاب آخرین شلیک از کتاب‌های خواندنی جنگ است. شاید برای کسانی که به حوزه تاریخ جنگ علاقه‌مندند، این کتاب ویژگی دیگر هم داشته باشد. حالا می‌گویم چرا!؟

خاطره «برادرم حسن» را از فصل پانزدهم کتاب برداشته‌ام. یعنی صفحه ۹۵ و کتاب با عکس‌هایی که دارد حدود ۲۰۰ صفحه است. عکس نیم‌رخ و قشنگی هم از حسن در کنار عکس‌های دیگر چاپ شده است.»

۳۶- کتاب «نیمروی جنگ»

* یادداشت «دایی و خواهرزاده» به بازخوانی بخشی از خاطرات علی زین‌العابدین در کتاب «نیمروی جنگ» به قلم علی زین‌العابدین می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «این خاطره را از صفحه ۳۸۷ کتاب نیمروی جنگ برداشته‌ام. وقتی این کتاب چاپ شد آقای علی زین‌العابدین، راوی و نویسنده کتاب، آمد دفتر ادبیات و کتاب را برایم آورد. پیش از این با هم آشنا بودیم. می‌دانستم از بچه‌های قدیمی جنگ است و گاهی هم بروبچه‌های اردبیل را در میدان‌های نبرد سروسامان می‌داد.

در یکی از سفرهایی که به اردبیل داشتم، متن اولیه کتاب را در ماشین خودش نشانم داد. آقای علی باقری هم بود. او هم از نویسندگان اردبیل است. در نگاه اول فهمیدم چقدر کتاب را با لذت نوشته و چقدر با احساس درباره‌اش حرف می‌زند.

فهمیدم علاقه‌اش به این نوشته‌ها، مثل همان روزهایی است که در آن زندگی کرده است. تا این اندازه که کتاب را به سه یار آن روزهایش هدیه کرده است که الان نیستند و به قول خودش شهرتشان به وسعت گمنامی است!»

۳۷- کتاب «پایی که جا ماند»

* یادداشت «سرباز ارمنی» به بازخوانی بخشی از خاطرات سید ناصر حسینی‌پور در کتاب «پایی که جا ماند» به قلم سید ناصر حسینی‌پور می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «یک روز صبح که به دفتر کارم آمدم، یک‌راست رفتم سراغ جالباسی، شال و کلاهم را که آویزان می‌کردم، چشمم افتاد به یک متن قطور دو جلدی که با سلیقه شیرازه‌بندی شده بود، دیروز که می‌رفتم این متن روی میز کارم نبود. معلوم بود یا دیروقت به دفترم رسیده یا همین اول صبح. راستش کمی هم زیر لب غرغر کردم که حالا کی فرصت می‌کنم این متن را بخوانم!

کارهای جاری و اولیه‌ام را انجام دادم. متن دو جلدی را کشیدم جلویم، جلد طلقی‌اش را ورق زدم، صفحه سفیدی را هم ورق زدم، صفحه بسم‌الله را هم ورق زدم و رسیدم به عنوان «پایی که جا ماند». صفحه بعد چند سطری را نویسنده با عشق فراوان تقدیم کرده بود به سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت گروهبان ولید فرحان که او را بسیار آزار داده بود.

همین‌جا ماندم. پیش از آنکه فکر کنم این متن خاطرات یک اسیر ایرانی است، به فکرم رسید اگر نویسنده با همین نثر و نگاه خاطراتش را نوشته باشد، این متن یک نوشته عادی نخواهد بود. کمی تامل کردم. جرئت نمی‌کردم صفحه تقدیمی را ورق بزنم، ترسیدم آنچه از این متن تصور می‌کردم با آنچه خواهم خواند درست درنیاید. دل به دریا زدم و وارد متن شدم.

خواندن و اصلاح متن یک ماه طول کشید. چند روز بعد، متن دو جلدی را زدم زیر بغلم و رفتم یاسوج تا سیدناصر حسینی‌پور را ببینم.»

۳۸- کتاب «جنگ دوست‌داشتنی»

* یادداشت «نان» به بازخوانی بخشی از خاطرات سعید تاجیک در کتاب «جنگ دوست‌داشتنی» به قلم سعید تاجیک می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «سعید تاجیک یعنی شوخی و خنده، یعنی شلوغ‌بازی، یعنی جنگ. کمتر رزمنده‌ای است که بچه تهران باشد و سعید تاجیک را نشناسد.

پیش از اینکه کتاب جنگ دوست‌داشتنی او چاپ شود و خواننده‌های زیادی پیدا کند او سه کتاب دیگر از خاطراتش را نوشته بود؛ آخرین گلوله‌ها، نبرد در کانی‌مانگا و هشتاد روز مقاومت. که هر سه خواندنی و کم حجم بود. اما کتاب جنگ دوست‌داشتنی کارنامه رزمی و فرهنگی اوست که نشان از یک زندگی طبیعی در میدان‌های نبرد دارد. جنگ با خنده و شوخی مشکل کنار هم می‌نشیند اما وقتی نشست هر دو قشنگ می‌شوند.

سعید تاجیک سال ۱۳۴۵ در خیابان ۲۴ متری شهر ری به دنیا آمد و هنوز در همین شهر قدیمی زندگی می‌کند.»

۳۹- کتاب «زندان الرشید»

* یادداشت «لاک‌پشت» به بازخوانی بخشی از خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه علی‌اصغر گرجی‌زاده در کتاب «زندان الرشید» به قلم محمدمهدی بهداروند می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «روز ۱۳۶۷/۴/۴ در تاریخ دفاع هشت‌ساله ما روز سخت و تلخی است. عراقی‌ها انبوه گلوله‌های شیمیایی را در جزیره مجنون به کار می‌برند و این جزیره را همین روز به تصرف خود درمی‌آورند.

مقر ستاد ششم نیروی زمینی سپاه در همین جزیره است که فرماندهی آن را علی هاشمی به عهده دارد. رئیس این ستاد علی‌اصغر گرجی‌زاده است. عراقی‌ها برای به اسارت درآوردن علی هاشمی و سایر فرماندهان این قرارگاه با چند هلی‌کوپتر مقر را محاصره می‌کنند. وقتی لندکروز علی هاشمی و گرجی‌زاده و یک لندکروز دیگر می‌خواهند از قرارگاه خارج شوند هلی‌کوپترها تنها جاده جزیره را مسدود می‌کنند. آنان مجبور می‌شوند از لندکروزها پیاده شده و به طرف نیزارهای جزیره فرار کنند. هلی‌کوپترهای عراقی به طرف آنان شلیک می‌کنند. آنان هرکدام به سویی می‌روند. علی هاشمی و گرجی‌زاده با هم هستند. شلیک یک راکت هلی‌کوپتر به سوی آن دو باعث می‌شود موج انفجار هریک را به سویی پرتاب کند. گرجی‌زاده وقتی به خود می‌آید دیگر خبری از علی هاشمی نیست.

خاطره «لاک‌پشت» لحظه‌هایی از روایت یک شبانه‌روز آوارگی گرجی‌زاده در جزیره مجنون است. وقتی به اسارت عراقی‌ها درمی‌آید خودش را «فریدون علی کرم‌زاده» و بسیجی معرفی می‌کند تا با این نام جعلی سایه‌بانی از امنیت فراهم کند. بی‌خبری او از سرنوشت فرمانده‌اش علی هاشمی در تمام روزهای اسارتش که حدود دوسال‌ونیم طول می‌کشد، همواره آزارش می‌دهد. با اینکه جنگ تمام شده است، عراقی‌ها به دنبال علی هاشمی هستند، آن‌ها باخبرند علی هاشمی در اهواز دیده نشده و جنازه‌ای هم از او تشییع نشده است، بنابراین احتمال اسارت او را می‌دهند، به همین خاطر هر روز چند افسر برای یافتن او به میان اسرای جزیره مجنون می‌آیند و عکس علی هاشمی را با چهره اسرا تطبیق می‌دهند. عراقی‌ها می‌دانند جایگاه نظامی علی هاشمی در یک ارتش رسمی رتبه سپهبدی است.»

۴۰- کتاب «هفت روز آخر»

* یادداشت «آب» به بازخوانی بخشی از خاطرات محمدرضا بایرامی در کتاب «هفت روز آخر» به قلم محمدرضا بایرامی می‌پردازد.

سرهنگی در ابتدای یادداشت خود برای این کتاب می‌نویسد: «خاطره «آّب» به روزهای پایانی جنگ در تیر ۱۳۶۷ برمی‌گردد. آن روزها محمدرضا بایرامی سرباز وظیفه بود و امروز داستان‌نویسی است که دو جایزه جهانی هم برده است. جایزه اول «خرس طلایی» استان برن سوئیس و جایزه دوم «جایزه کبرای آبی» که به کتاب سال سوئیس اختصاص دارد.

بایرامی درباره روزهای سربازی‌اش تا امروز سه کتاب منتشر کرده است؛ اول همین کتاب هفت روز آخر است که خاطره آب را از صفحه ۱۱۴ آن انتخاب کرده‌ام. کتاب دوم دشت شقایق‌ها است و سوم هم کتاب عقاب‌های تپه شصت است که داستان بلند و زیبایی است. این داستان را برای جوان‌ها نوشته و یکی از آثار خواندنی و ماندنی جنگ به شمار می‌رود.»

عشق‌بازی مرتضی سرهنگی با تمامی خاطره‌نگاری‌های زیبای جنگ که خود مستقیم یا غیرمستقیم در روند نوشته شدن، چاپ و انتشارشان دخیل بوده و یا از خواندن آن‌ها لذت برده است در کتاب «روشنای خاطره‌ها» نمایان است. سرهنگی با انتشار این کتاب نه تنها عشق و علاقه قلبی خود را با لمس تمامی عواطف و احساسات صادقانه‌اش بیان کرده است؛ بلکه ۴۰ عنوان کتاب خاطره‌نگاری فوق‌العاده زیبا را به روش‌های گوناگون خود در هر یک از یادداشت‌های جادویی‌اش معرفی کرده‌است. به این ترتیب سرهنگی را می‌توان عاشق بی‌مانند کتاب و ادبیات دفاع مقدس دانست.

منبع: مشرق
ارسال نظرات
پر بیننده ها