شهيد دكتر محمد رضا فتاحي در يك خانواده مذهبي در شهرستان اسلام آباد غرب ديده به جهان گشود .
کد خبر: ۹۱۵۶۳۱۹
|
۲۴ تير ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۲

زندگي نامه شهيد دكتر محمد رضا فتاحي

با نام و ياد خداي خوب و مهربان و با درود به روان پاك امام شهيدان امام حسين (ع) و فرزند برحقش امام خميني (ره) و با درود به ارواح طيبه شهداي مظلوم و گرانقدر انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ،شمه أي از زندگي كوتاه وپربار شهيد دكتر محمد رضا فتاحي را به رشته تحرير در مي آوريم … باشد كه ياد وخاطره اش در يادها باقي بماند واين مردان بزرگ را به فراموشي نسپاريم .

شهيد دكتر محمد رضا فتاحي در تاريخ 19/6/1337 در يك خانواده مذهبي در شهرستان اسلام آباد غرب ديده به جهان گشود .تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همانجا به پايان رسانيد و از همان آغاز دوره نوجواني در جلسات مذهبي و مسجد حضوري فعال داشت .علاوه بر فعاليت هاي مذهبي ،در درس بسيار كوشا بود ،تلاش او در راه علم وكسب دانش فراموش نشدني است .چه شبهايي كه تا صبح مي نشست و درس مي خواند و حتي يك شب دستش را بريد و در آن نمك پاشيد تا خوابش نبرد … سرانجام اين همه تلاش و زحمت او به بار نشست ،بطوريكه در خرداد سال 1356 در سال آخر دبيرستان با معدل 18 به بالا فارغ التحصيل گرديد وهمان سال در كنكور سراسري دانشگاه در رشته پزشكي دانشگاه فردوسي مشهد قبول شد و چون داراي عزم و اراده قوي و با پشتكار و جدي بود ،به خواسته اش يعني قبولي در رشته پزشكي رسيد .

او عازم مشهد گرديد و با اجاره اتاقي دوران سخت و در عين حال لذت بخش تحصيل در دانشگاه را با عزمي راسخ آغاز كرد ،و با پولي كه از طرف خانواده براي او فرستاده مي شد سعي مي كرد با خرج كم و اندك ،هزينه تحصيلش را فراهم نمايد . وي از آن دسته انسانهايي نبود كه فقط به خواندن كتب درسيش اكتفا نمايد و بعد مدركي بگيرد و شغلي … از همان دوران نوجواني بشدت علاقمند به مطالعه كتب مذهبي بود و چه در دوران دبيرستان و چه دانشگاه اين مسير مطالعاتي را ادامه داده و كتب فراواني از نويسندگان بزرگ و متعهد مسلمان را خوانده بود و روي ((خواندن وخواندن)) بسيار تاكيد مي ورزيد و روي ((قرآن ونهج البلاغه)) تعمق و تفكر مي نمود و با شناخت عميق و عمل راستين به احكام خدا و مذهب با گوشت و پوست و خون و استخوانش آميخته شده و از او انساني بزرگ ساخته بود .

او از آن دسته انسانهايي بود كه چند صباحي چون خورشيد مي درخشند و مي روند … و از نظر تعداد اندكند … رفتن او به دانشگاه مصادف بود با شروع انقلاب اسلامي و تظاهرات ضد رژيم ستم شاهي ،وي كه انساني بسيار متعهد و مسئول بود و هم و غم او فقط درس و دانشگاه نبود ،همواره در تمام تظاهرات و راهپيمايي ها به خاطر تعهد خدايي و انساني اش شركت مي جست . وي دو سال بعد از رفتن به دانشگاه در شهريور ماه 1358 ازدواج نمود و حاصل اين ازدواج يك دختر بنام كعبه (هدي) و دو پسر بنامهاي هادي (حنيف) و علي بود .مجموعه صفات و رفتار او در خانه با همسر و فرزندان عجيب و قابل تامل ودقت است و از كمتر انساني برمي آيد … با وجود درس زياد ،شبانه در بيمارستان كشيك مي داد تا خود بتواند زندگيش را اداره نمايد و از پدر پولي دريافت نكند يا بسيار كم دريافت كند .

بسيار ساده مي زيست و روي موكت مي نشست و هيچ فرشي در خانه اوپهن نگرديد ،بطوريكه بعد از شهادتش وقتي وسايل او را جمع آوري نمودند ،در يك تاكسي بار جا گرفت .دوران دانشجويي با دوچرخه رفت وآمد مي كرد و دخترش را با دوچرخه به مهد كودك مي برد … متواضع و افتاده بود و در كارهاي منزل و حتي بچه داري به همسرش كمك مي كرد و چون همسرش نيز دانشجوي رشته پرستاري بود ،وظيفه خود مي دانست كه در خانه با مهر و محبت به امورات خانه نيز بپردازد و شبهاي ماه رمضان خود بيدار شده وغذا گرم مي نمود تا مزاحمتي براي همسرش فراهم نكند و بعضي شبها نيز بيدار شده و خود شير براي دخترش درست مي كرد و به دهان او مي گذاشت تا دوباره به خواب رود … محمد رضا از آنهايي نبود كه بعد از ازدواج پدر ،مادر ،خواهران و برادرانش را فراموش كند ،بلكه بسيار در قبال آنها حساس بوده و احساس مسئوليت مي كرد .

در دوران چند ساله دانشگاه در مشهد همواره براي هر يك از اعضاي خانواده نامه مي فرستاد و درباره مسائل و مشكلات آنها ، رهنمودهايي را ارائه مي نمود … خصوصاً نامه هايي كه براي يكي از خواهرانش مي فرستاد ،بسيار پربار و قابل تامل و دقت است كه درپايان قسمتي از آنها را دراين نوشتار خواهيم آورد … او سرشار از تعهد و احساس و ظيفه و مهر و عاطفه و انسانيت بود ،در خانه چون نسيم مي وزيد و به فضاي خانه حيات مي بخشيد ،اعضاي خانواده بشدت به او علاقمند بودند ،زيرا او هرچه بزرگتر مي شد آثار علم و معرفت و معنويت و استعدادهاي خاص در شعر و ادبيات در او آشكارتر و مشخص تر مي شد .وهمچنين به اين دليل كه برادر بزرگش در زمان رژيم ستم شاهي به طرز مشكوكي ناپديد شده و سالها بود كه از او خبري نبود ،پس تمام اميد خانواده به محمد رضا بود و او خودش نيز مي دانست كه چشم اميد همه خانواده به اوست و همين انگيزه باعث تلاش مداوم او و رشد بي نظيرش گرديد .

او به پدر بسيار عشق مي ورزيد و پدر نيز به او. پدر هميشه مي گفت : فرزندم گوهر گرانمايه أي است و من او را بدست ام البنين مادر ابوالفضل سپرده ام. اوايل دعاي پدر كه يار ديرين و آشناي مسجد قمر بني هاشم بود ،همواره ،براي رضايش بود . محمد رضا برادر كوچكتري بنام هادي داشت كه نام شناسنامه اي او شيرزاد بود و بچه هاي مذهبي هادي اش مي خواندند .خوب است كه در اين نوشتار يادي از هادي شهيد و خصوصيات او كنيم .هادي دوست و همفكر برادرش محمد رضا بود و در ايمان و عمل از او پيروي مي كرد و خود را به او نزديك مي نمود … او نيز همچون برادرش از همان اوان كودكي راهي مسجد شد و با مكتب حسين (ع) آشنا گرديد و قرآن آموخت و نماز خواند .

او دينداريش را با شناخت و مطالعه توام ساخته بود .دوستانش همه مكتبي بودند و همراه آنها براي ساختن خود به كوهنوردي مي رفت . هادي نيز بسيار متواضع و ساده و با صداقت و راست و درست بود .

او در اوج جواني نه تنها همچون جوانان به هوي و هوس نمي پرداخت ،بلكه وجودش با تقوي و پاكي و پاكدامني عجين شده و اعمال و رفتار و گفتارش از دل متقي و پرواپيشه اش سر مي زد .از خصوصيات ديگر او بي ريايي و صفايش بود .به همه نيكي مي كرد ،به تمام افراد فاميل سر مي زد ،با مادرش فوق العاده مهربان و صبور و خوب بود و هرگز به او تندي نمي كرد .براي اهل خانه كار مي كرد ،در مسافرت براي آنها هديه مي خريد به همه احترام مي گذاشت و كسي را از خود نمي رنجاند .با فقيران به مهرباني رفتار مي كرد و گاه فقيران را به خانه مي آورد و برايشان غذا مي برد و چاي درست مي كرد .لباس ساده مي پوشيد و تعلق به دنيا و چيزهاي دنيوي نداشت … هادي از آن جمله خوباني بود كه خيلي زود و در اوج جواني به اخلاص رسيد … او كه در رشته رياضي ديپلم گرفته بود و خانواده دوست داشتند در كنكور شركت نموده و به دانشگاه برود ،راضي به اين كار نشد و گفت من مي خواهم به جبهه بروم و سرانجام براي رفتن به سربازي داوطلب شد و چون مي خواست در عملياتهاي جبهه و جنگ شركت نمايد ،تكاور شد و تعليمات خاص ديد و سرانجام در اوايل عزيمتش به جبهه هاي غرب در تاريخ 1/8/1362 در ماه محرم در بيست سالگي به شهادت رسيد …

و محمد رضا با شهادت برادر يكي از همراهان و همفكران و دوستان خود را از دست داد و مي گفت ياد هادي تا مغز استخوانم را مي سوزاند ،وي در اشعار و سروده هايش براي هادي عزيزش نيز شعر مي سرود و مراسم عزاداري و سالگردهايش را تا زنده بود در مسجد قمر بني هاشم اسلام آباد بر پا مي كرد و ياد و خاطره شهادت او را همواره زنده نگه مي داشت … محمد رضا سرانجام در سال 1365 دانشنامه پزشكي خود را از دانشگاه فردوسي مشهد دريافت كرد (با توقفي كه به علت انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها پيش آمد) و مدت چند ماه در زادگاهش اسلام آباد غرب مطب داير نموده و به مداواي بيماران پرداخت و با وجود اينكه مي توانست به خاطر شهادت برادرش از سربازي معاف گردد معافيت را به برادر كوچكترش داده و خود عازم سربازي شد و به عنوان رئيس بيمارستان امام خميني شهر ايلام منصوب گرديد .

خاطراتي كه از اين دوران و خدماتي كه به بيماران اين بيمارستان ارائه نمود در يادها و خاطره ها مانده است كه قسمتهايي ار آن ضميمه خواهد شد . وي كه قبلاً نيز چندبار به جبهه رفته بود ، سرانجام در آخرين ماموريت خودبراي امداد مجروحان جنگ با هلي كوپتر عازم جبهه غرب شد و با سقوط هلي كوپتر بدست دشمن بعد از عمري تلاش و مبارزه و مجاهده و استقامت ،در بيست وچهارم دي ماه سال 1366 در بيست و نهمين سال زندگيش ،خدا او را برگزيد و با شهادت در راه خدا ،مرگي بزرگ همچون زندگي پربار و با ارزشش نصيبش ساخت .درود خدا بر او باد روزي كه متولد شد و روزي كه با شهادت به خدا پيوست و روزي كه در صحنه قيامت حي وحاضر گردد …

وقتي خبر شهادت او را آوردند ،يك شب برفي وسرد زمستاني بود ،پدر ومادر كه به مسجد رفته بودند ،وقت بازگشت ،تني چند از اقوام كه به منزل آنها آمده بودند ،اين خبر را دادند ،پدر روزه بود ،چند روزي بود بود كه روزه گرفته بود ، از شنيدن خبر شهادت پسرش ديگر نتوانست افطار كند و چه سخت و كمرشكن بود اين خبر براي همه اهل خانه … جز خدا چه كسي مي داند كه بر آنها چه گذشت و اين امتحان سخت و جانكاه را چگونه تحمل كردند ،اما آخرين مصيبت نبود ،يكي از خواهران شهيد كه تاب تحمل اين غم سنگين را نداشت ،در شب جمعه دومين هفته شهادت برادر ،روحش به برادران شهيدش پيوست … زيرا از خدا طلب مرگ مي كرد …

مرگ او مصيبت حضرت زينب (ع) را براي همه مردم شهر تداعي نمود و دل همه مخصوصاً دوستانش را سوزاند .زيرا او يك خواهر بسيجي و معلمي دلسوخته بود كه با دستهاي ظريفش بارها و بارها در پايگاههاي بسيج براي جبهه ورزمندگان پتو و لباس مي شست . پدر اينهمه داغ و مصيبت را تحمل كرد و با ايماني كه به خداي بزرگ داشت و با خواندن قرآن و دعا ،مقاوم و صبور ايستاد و مادر را نيز به صبر و تحمل دعوت كرد … و پدر نيز سرانجام با چهره أي نوراني كه نور خدا در آن هويدا و آشكار بود ،در 13 رجب سال 74 ،درحالي كه روزه بود و نماز ظهر و عصرش را در مسجد قمر بني هاشم بجاي آورده بود ،با همان زبان روزه دعوت حق را لبيك گفت و روح بلندش به فرزندان شهيدش پيوست … او را در خواب ديدند كه پيشاپيش كاروان شهيدان رو به سوي كربلا در حركتند و شهيد دكتر فتاحي نيز پشت سر پدر حركت مي كند .

از او مي پرسند تو شهيد والامقامي هستي ،بايد پيشاپيش شهدا حركت كني ،چرا پدرت جلو صف است ؟در جواب مي گويد كه پدرم به مقام صبر رسيده .باز هم در شب وفاتش در خواب مي بينند كه ملائكه در دشت سبزي از مردم پذيرايي مي كنند و مي گويند اين دشت صالحين است و حاجي فتاحي از دنيا رفته كه اينها پذيرايي مي كنند … روانش شاد و درود خدا بر او باد

ارسال نظرات