فاطمه معصومی از شاعران آیینی کشورمان که با غزل‌های کوتاه شناخته شده است، در سروده‌هایی درباره عاشورا به مضامینی چون وداع، غربت، شهادت و اسارت پرداخته است.
کد خبر: ۹۱۷۵۶۰۳
|
۲۹ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۸:۰۰

به گزارش خبرگزاری بسیج، فاطمه معصومی از بانوان شاعر کشورمان در سروده‌های عاشورایی، به نجواهای قهرمانان کربلا پرداخته است.

 

* * *

خدا به خاطر تکریم جسم بی‌کفنت

پر ملائکه اش را کشید بر بدنت

 

غمت چه کرده که حتی فرشته‌های خدا

فغان‌کنان و پریشان شدند سینه‌زنت

 

تبر به دست گرفتند قوم کفر و نفاق

به انتقام از آیین جد بت شکنت

 

هزار چشمه خونین به جوشش افتادست

در امتداد مسیر نفس نفس زدنت

 

طلوع کرده سرت تا دمی نشان بدهد

به خون کشانده جهان را غروب سرخ تنت

***

به دست خویش برپا کرد بزم سوگواری را

چنین شوریده بنیان کرد رسم غمگساری را

 

دو دستش بسته و با مرهم اشکش دوا کرد او

هزار و نهصد و پنجاه زخم باز و کاری را

 

برای دلخوشی حتی نمانده یادگار از تو

که بردند از تنت حتی لباس یادگاری را

 

چه دارد تا که آرامش کند این لحظه‌های سخت

بگو آخِر چه درمانی‌است درد بیقراری را

 

به دنبال سرت شوریده و آواره می‌آید

که شوقی سمت دریا می‌کشاند رود جاری را

 

برای بغض‌ها و اشک‌هایش نیست پایانی

که گفته گریه تسکین می‌دهد ابر بهاری را؟

***

بکش مانند میثم غرق در خون بر سر دارم

که پیش تو خجالت می‌کشم از این که سر ...دارم

 

شبم در پرتو مهر تو مثل روز روشن شد

خدا را شکر چون آفاق از نور تو سرشارم

 

توان وصف طوفانی که در جانم نهادی نیست

جز اینکه بین هر روضه شبیه ابر می‌بارم

 

بگو با دشمنم گر دست‌هایم قطع هم گردد

نخواهد آمد آن روزی که دست از دوست بردارم

 

تمام عمر من با گریه پای روضه‌ات سر شد

به شوق لحظه‌ای که سر به دامان تو بگذارم

***

مرا بعد از تو رزقی غیر از این باران نم نم نیست

گلی پژمرده تر، غمگین تر از من در دو عالم نیست

 

ببین نامحرمانی مست در ویرانه میگردند

برای حفظ ناموست به جز یک مردِ محرم نیست

 

کجا رفتی که بی‌تو این چنین تنها شدم بابا

مرا اینجا به جز زجر و هجوم گریه همدم نیست

 

طبیب دردهای من بیا قانع کن این‌ها را

که تاول‌های پای زخمیم را خار مرهم نیست

 

غمت نازک دلم کرده به دشمن کاش میگفتی

جواب بیقراری‌های من سیلی محکم نیست

 

به چشم عمه ام زیباست این غم با رضای حق

وگرنه بغض و آه و گریه و سوز غمت کم نیست

***

ببین آباد کردی ماه من این بزم ویران را

که سر امشب به این ویرانه برگردانده سامان را

 

مگر من جز در آغوشت دمی آرام می‌گیرم

پناهی هست آیا جز پدر طفل هراسان را

 

خوشم با آیه‌های رحمت از لب‌های خونینت

تحمل می‌کنم اینگونه شهری نامسلمان را

 

تو هم مثل خودم گیسو پریشانی، نمی‌دانم

چگونه شانه باید کرد گیسویی پریشان را

 

برایت از بیابان و بلاهایش نمی‌گویم

خودت که شام آخر دیده‌ای خار مغیلان را

 

بهاران بود روزی روزگاری در بر خورشید

خزان غم گرفت اما پس از تو این گلستان را

ارسال نظرات