از آزادگان دوران دفاع مقدس در گفتگو با «بسیج»:
داریوش محمدیان از آزادگان دوران دفاع مقدس، با اشاره به خستگی ناپذیری بسیجیان، می گوید: بسیجیان خستگی را خسته کرده اند؛ همه در مقابل اراده بسیج تسلیم می شوند و اراده پولادین بسیج می تواند جهان را تسخیر کند.
کد خبر: ۹۱۹۲۲۴۷
|
۱۸ آذر ۱۳۹۸ - ۰۰:۲۸

به گزارش سپاه خبر خبرگزاری بسیج، این یادگار دفاع مقدس با گرامیداشت یاد و خاطره بنیانگذار جمهوری اسلامی، تاسیس سازمان بسیج به فرمان امام خمینی (ره) را یک رویداد مهم در تاریخ دانسته و می گوید: هیچ مشکلی از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی در کشور وجود نداشت که به بسیج سپرده شود و عملی نشود. بسیج سازندگی، جهاد کشاورزی و... از مواردی بود که با کمک مردم به رفع مشکلات کشور می پرداخت. در روزهای اول انقلاب به فرمان امام مردم بسیج شدند و به کمک کشاروزان شتافتند و در چیدن گندم به آنان کمک کردند. در زمان جنگ هم اولین نیروهایی که به مقابله با دشمن شتافتند، مردم بودند که در قالب نیروهای بسیج به جبهه ها اعزام شدند. و امام چه توصیف خوبی از بسیج بیان کردند، که بسیج عشق به تمام خوبی ها است.

محمدیان از قدرت بسیج در جبهه ها و کسب پیروزی در میدان نبرد و شکست روحی و معنوی دشمن می گوید و اضافه می کند: بسیجیان، در اردوگاه های عراق نیز، فرماندهان اردوگاه را به زانو در آوردند. وقتی که یک بسیجی 12 ساله حاضر به مصاحبه با خبرنگار زن هندی که حجاب کاملی نداشت، انتشار این خبر در رسانه ها، جهان را به لرزه در آورد.

وقتی که آزاده شهسواری با دستان بسته و در بند نظامیان عراقی فریاد می زد: مرگ بر صدام، قلب هموطنان ما در ایران مثل کوه محکم می شد و دل دشمنان می لرزید و یا 23 نفر نوجوان و جوان بسیجی که صدام با آنها دیدار می کند جزو تاریخ درخشان ایران و دفاع مقدس است. و هزاران دلیل مستند دیگر که دلالت بر قدرت الهی بسیج دارد.

این یادگار دفاع مقدس گریزی هم به آلبوم خاطرات خود از دوران اسارت می زند و می گوید: نظر به اهمیت عملیات بدر و تسخیر بزرگراه بغداد- بصره توسط ایران، نیروهای ویژه گارد ریاست جمهوری عراق به عنوان نیروی ذخیره برای نخستین بار در چنین عملیاتی مقابل نیروهای رزمنده ایران شرکت کردند.

 اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا (س) در محور هور الهویزه با شرکت چندین لشکر نیروی زمینی ارتش و سپاه پاسداران آغاز شد. نیروهای ایران در پیشروی اولیه از سمت جزایر مجنون موفق به اشغال پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد-بصره شدند.

 هنگامی که ایرانی‌ها بزرگراه را تسخیر کردند، نیروهای عراقی تحت امر ژنرال سلطان هاشم أحمد محمد الطائی و ژنرال جمال زانون، پاتک سنگینی را با حملات هوایی و توپخانه‌ای علیه نیروهای ایرانی آغاز کردند، سپس با استفاده از توپخانه، تانک و نیروهای زرهی عملیات گازانبری انجام دادند. در اوج نبرد، صدام دستور استفاده از سلاح‌های شیمیایی را صادر کرد. همزمان با استفاده از لوله‌های ویژه‌ای که مهندسان عراقی طراحی کرده‌ بودند آب دجله را به داخل خاکریزهای ایرانی هدایت کردند. تحت فشار شدید عراقی ها، نیروهای ایران مجبور به عقب‌نشینی شدند.

گلوله های خمپاره و توپ مثل تگرگ بر سر نیروهای ایرانی فرود می آمد و منطقه را مثل جهنم کرده بود. صدای غور غور قورباغه هایی که آرامش آنها در هور الهویزه به هم ریخته بود، فضایی خاص بوجود آورده بود، در گوشه ای میان نیزارها داریوش محمدیان، از نیروهای سپاه پاسداران روی زمین افتاده بود؛ او هنگام صبح در عملیات بر اثر اصابت گلوله به ساق پایش قادر به راه رفتن نبود و منتظر بود تا نیروهای امدادی او را به پشت جبهه منتقل کنند. در این میان، تعداد زیادی هم ترکش به بازو و کمر او خورده و خون زیادی از بدنش رفته بود.

با فرا رسیدن شب، مقداری از حجم آتشباری عراقی ها فروکش کرد؛ داریوش به همراه تعدادی از نیروهای خط شکن حدود 30 کیلومتر در دل خاک عراق نفوذ کرده بودند و پشت سر آنها، تا محدوده خط مرزی، تا چشم کار می کرد آب و نیزار بود. ارتباط او با نیروهای خودی به کلی قطع شده بود؛ بدنش مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود حتی قدرت سینه خیز رفتن را هم نداشت تا خودش را به جایی برساند. نزدیک ظهر بود، هوا گرم تر و گرم تر می شد؛ از فرط تشنگی و گرسنگی چشم هایش روی هم رفت و بی هوش شد، شب هنگام با سرد شدن هوا از خواب بیدار شد، خاک های گونی هایی را که با آنها سنگر ساخته بودند خالی کرد و مثل کیسه خواب داخل آن خزید و به خواب رفت. با صدای انفجار خمپاره ای که در نزدیکی او فرود آمد چشم هایش را باز کرد، نمی دانست چقدر خوابیده بود، اما عقربه ساعت مچی اش ساعت 7 صبح را نشان می داد؛ کم کم یادش آمد که کجاست و چه اتفاقی افتاده است، چشم انتظاری برای رسیدن به داد کسی که استخوان پایش بر اثر اصابت گلوله شکسته بود بسیار طاقت فرسا و شکننده بود؛ دو روز از مجروح شدن او می گذشت، رمقی در بدن نداشت و دوباره بر اثر ضعف شدید جسمی بی هوش شد، آنقدر که حتی صدای انفجار خمپاره ها هم قادر نبود او را بیدار کند، ساعت ها بعد، یک انفجار مهیب در نزدیک او و اصابت چند ترکش دیگر به بدنش او را بیدار کرد، داریوش به سختی دست خود را تا جلوی صورتش بالا آورد، وقتی به ساعتش نگاه کرد، چهار بعد از ظهر را نشان می داد.

هنوز امید داشت که نیروهای خودی او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. اما هرچه انتظار می کشید امید او بیشتر به یاس تبدیل می شد. نیرو و قوای جسمی اش تا حد مرگ تحلیل رفته بود و به سختی چشمهایش را باز می کرد، ضعف بدن او را گرفت و دوباره بی هوش شد؛ سه روز از مجروحیت او می گذشت، حالا دیگر مطمئن شده بود که به جای دوستان و همرزمان، باید منتظر ملک الموت باشد. تمام زندگی اش از کودکی تا آن لحظه از جلوی چشمانش رژه می رفت، اشهد خودش را خواند و آماده پرواز تا شهادت شد، گویی به پای مژه هایش سرب بسته بودند، پلک هایش سنگین شد و چشمهایش روی هم آمد. چنان به خواب رفت که انگار سالهای سال مرده است.

دم - دم های غروب بود که با صدای چند نفر چشمهایش را باز کرد؛ دو سرباز عراقی بالای سر او ایستاده بودند، یکی از آنها اسلحه اش را مسلح کرد که تیر خلاص را به مغز او شلیک کند؛ از آنجا که داریوش خوزستانی است و با زبان عربی آشنایی دارد،  متوجه شد که سرباز دیگری به همقطار خودش گفت:« این بیچاره آنقدر تیر و ترکش خورده که فکر نمی کنم تا شب زنده بماند، او را نکش! خودش می میرد.» و بعد از آنجا دور شدند.

فردا صبح یک اکیپ برای پاکسازی منطقه وارد نیزارها شدند. از آنجا که خدا می خواست داریوش زنده بماند، او را سوار یک دستگاه جیپ کرده و به پشت جبهه منتقل کردند. بعد از بازجویی او را به اورژانس فرستادند. در آنجا تنها کاری که برای او انجام دادند پایش را با آتل بستند و به یک پایگاه هوایی در استان الانبار اعزام کردند. دو سوله در آنجا بود که همه مجروحان را در آنجا جمع کرده بودند. بعد از دوهفته داریوش محمدیان به همراه تعداد دیگری از آزادگان به اردوگاه الرمادی کمپ 9 تقسیم شدند.

چهار ماه از اسارت او می گذشت که ماموران صلیب سرخ برای بازدید وضعیت اسرا به اردوگاه آمدند، ثمره حضور نمایندگان صلیب سرخ در اردوگاه این بود که اولین نامه   را برای خانواده اش نوشت. یک دنیا حرف و دلتنگی برای گفتن داشت، اما نامه اش را باید در4-5 خط در ورقه مخصوص به قطعA3  بنویسد. عراقی ها حتی اجازه نمی دادند در حاشیه های نامه چیزی بنویسند. آنها ها برای کنترل نامه ها از منافقین استفاده می کردند و منافقین هم نامه هایی را که شلوغ و پر خط بود یا در حاشیه آن مطالب زیاد می نوشتند منهدم می کردند و اجازه ارسال آن را نمی دادند. به همین ترتیب خانواده ها هم برای ارسال نامه محدودیت داشتند.

داریوش محمدیان خیلی از شکنجه ها حرفی به میان نمی آورد، فقط اشاره ای کوتاه می کند که همه آزادگان تونل وحشت، زندانی انفرادی، ضرب و شتم و تبعید به اردوگاه های دیگر را تجربه کرده اند. او ادامه می دهد: سرتاسر اسارت خاطره های تلخ و شیرین است. من در این مدت زبان انگلیسی را از برخی دوستان آزاده آموختم و حدود 30هزار لغت یاد گرفتم.

داریوش ادامه می دهد: محرم سال 65 عراقی ها هشدار داده بودند که حق نداریم عزاداری کنیم اما ما توجهی به گفته های آنها نمی کردیم. شب تاسوعا وقتی که در حال برگزار مراسم عزاداری بودیم، یک دفعه 10-15 نفر از سربازان به همراه فرمانده اردوگاه وارد بند شدند. آنها 25 نفر از بچه هایی را که از قبل شناسایی کرده بودند بیرون کشیدند، هوا خیلی سرد بود؛ عراقی ها لباس های این آزادگان را در وسط اردوگاه از تنشان بیرون آوردند و زیر باران با کابل به جان بچه ها افتادند، آنقدر آنها را شلاق زدند که سنگ هم به حالشان گریه می کرد، سپس آنها را به داخل یک سلول در ابعاد 2 متر در 2 متر انداختند، تصور کنید 25 نفر یک هفته در این اتاق چمباتمه روی پای همدیگر بنشینند چه اتفاقی می افتد! سایر آزادگان در اعتراض به این اقدام فرمانده اردوگاه دست به اعتصاب غذا زدند؛ بعد از مدتی عراقی ها مجبور شدند آنها را آزاد کنند. وقتی آزاده ها را از این اتاق تنگ و نفس گیر بیرون آوردند آنها تا ساعت ها مثل افراد افلیج نمی توانستند روی پای خود بایستند، کمر آنها خشک شده بود و از درد صاف نمی شد. این شکنجه ها با یادآوری مصائبی که بر اهل بیت(ع) وارد شد کم رنگ و شیرین می شد.

 یک روز قبل از اینکه ماموران سازمان صلیب سرخ برای بازدید به اردوگاه بیایند، رفتار عراقی ها با ما خیلی عوض شد. آنها وسایلی در اختیار ما قرار دادند که ما فهمیدیم خبری شده است. وقتی ماموران صلیب سرخ آمدند ماجرای شکنجه ها را با آنها مطرح کردیم آنها می گفتند شواهد شما برای اثبات شکنجه تان چیست؟ و ما گفتیم شاهدی زنده تر و گویا تر از جای شلاق روی بدن بچه ها نداریم. آنها آن روز رفتند و فردا با تعدادی از افسران رده بالای استخبارات عراق برگشتند. افسرعراقی شکنجه اسرا را تکذیب کرد و گفت: اگر این زخم ها جای کابل است باید طول آن 25 سانتیمتر باشد، ماموران صلیب سرخ با متر جای زخم ها را اندازه گرفتند وقتی موضوع شکنجه آزادگان ثابت شد، بچه ها از صلیب سرخ خواستند که فرمانده اردوگاه عوض شود و تاکید کردند تا وقتی که او را از این اردوگاه تبعید نکنید اینجا روی آرامش به خود نمی بیند. دو روز بعد؛ فرمانده اردوگاه را به جای دیگری منتقل کردند که این موضوع برای عراقی ها خیلی گران تمام شد. هر چند تعدادی از بچه های ما را هم به اردوگاه های دیگری فرستادند اما این حرکت پیروزی بزرگی برای ما به شمار می رفت و شیرینی آن بیشتر بود که توانستیم در کشور متخاصم حرف خود را بر کرسی بنشانیم. بعد ها حرکت های تاریخی دیگری در اردوگاه ها رقم خورد که نشان از اقتدار ایرانی ها حتی در اسارت و در چنگال دشمن حکایت داشت.

 

 امروز هم اگر توسعه، پیشرفت، عمران و آبادانی در حوزه های مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، صنعتی و غیره هستیم، به بسیج سپرده شود، این نیروی الهی پیروز میدان خواهد بود.

 

گفت و گو: علی اشرف خانلری

 

 

 

ارسال نظرات