کد خبر: ۹۴۴۹۷۲۶
|
۱۵ مرداد ۱۴۰۱ - ۲۱:۵۰

سالها می سوختم، در آرزویِ کربلا

سعی کن تاجا نمانددل،زکویِ کربلا

بادلت سیروسفرکن،درمسیرعاشقان

در دلت  باقی نماند،  آرزویِ کربلا

سالهااین آرزو را،دردلت می پروری

قصه ی عشق توباشد،گفتگویِ کربلا

آبروخواهی اگر،ای شیعه روشن‌ضمیر

آبرو دریافت کن،  از آبرو یِ کربلا

رشته ای برگردنت افکنده‌مولایِ جهان

باعنایت می کشاند، ذرّه، سویِ کربلا

مشق عشق کربلا، از کودکی آموختی

فکرخودسامان بده، بارنگ بویِ کربلا

زاد مادر*  کامِ من، با تربت او باز کرد

ریخت یک جرعه به جامم،ازسبویِ کربلا

دروجودم،آفتابی می دمد،هرروزو شب

زنده می سازدبه جانم،خلق وخویِ کربلا

متّصل گردیده جان،همواره باخون خدا

می نشیند صبح وشب،باخوبرویِ کربلا

این‌ عنایتهایِ سالارِشهیدان است وبس

التفاتی کرده بر من، آن نکویِ کربلا

طالب فیضی"فرائی"تن رها،باجان برو

تا دهد توفیقِ درکِ یک وضویِ کربلا

***

  " سودای کربلا " 

این جذبه ای که می کشدم،سوی کربلا

در یافته ، به فطرت خود ، بوی آشنا

مرز میان ما و من،ازهم گسسته است

در جان ما عجین شده ، سودای کربلا

پروانه ی دلم ، به طوافش، کشیده پر

تا عرضه ی حبیب کند،شور و حال ما

با و ر نمی کنی؟ ،به سر ا غ دلم بیا

بشکاف وبین،که خون شده ازنام نینوا

سرمایه ی حیات بود،شیعه راحسین"ع"

نام مبارک اش ، به خدا هست ، دلربا

ا هد ا ف او ، بلند تر از ماه و آفتاب

خاک درش ، به دیده ی عشاق توتیا

راه حسین"ع"طهارت وپاکی طلب کند

گر پاک نیستی ، به طریق حسین نیا

***

  ما زنده به مکتبِ حسینیم

ما شیعه، زپا نمی نشینیم

گرحکم شود،بپا بخیزیم

مردانه، حماسه آفرینیم

دشمن نشناخته،که هستیم

ما شاهدِ زنده یِ زمینیم

***

  ما ازدلِ بشکسته ی ارباب نوشتیم

شعری، زعلی اصغرو ازآب نوشتیم

لرزیددل و رعشه به جانِ قلم افتاد

از مادرِ بی اصغرِ بی تاب نوشتیم

***

  کربلا یک قطعه دارد،چای پای زینب است

تلّ زینب در مصیبت، همنوای زینب است

شهرری، در بازسازی، جهدوکوشش می کند

این سعادت،یک عنایت،ازخدایِ زینب است

***

  " سقّا "

باچشم، پیِ سقا می رفت، نظرکردند

عباس، مهیّا شد،احساس خطرکردند

گفتند:عمو برگرد، ما آب نمی خواهیم

طفلان زسرِغیرت،خونرا،به جگرکردند

***

     ابالفضل

تا ابالفضل آب، روی آب ریخت

درفرات، آب ازخجالت آب شد

***

  گوشواره ها

درسوگ تو،سوگواره ها، بایدگفت

با مرثیه،  چار پاره ها،  بایدگفت

غم راکه نمی توان،به تصویرکشید

اشعار، ز گوشواره ها، باید گفت

 استاد عبدالمجید فرائی

ارسال نظرات