طلائيه، سه راه شهادت و عشق تنها نقطه تلاقي آن
احساسم لبریز غربت می شود و در غریبانه ترین دقایق، نگاهم در میان نيزارهاي کنار آب درنگ می کند، تنهایی بر دوش، حس لحظه های ربنای دلتنگی شهیدان، آواره و سرگردانم می سازد، اشک از چشمان ملتهبم جاری می شود، تداعی لحظه هایی که اینجا به وقوع پیوسته پریشانم می کند؛ پریشان تر از سرگردانی هایی که آواره ام کرده است.
چه زیباست حس حضور عاشقانه در این خاک، که دل از تعلقات گرفته و از تردیدها رهایم می کند.
اینجا سه راه شهادت است و عشق تنها نقطه تلاقی آن و من هنوز از میان آوارگی، سرگردانی، پریشانی و غربت، به سختی سراغ از عشق می گیرم هر چند که عشق دلیل آمدن است و اشک بهترین علت عاشقی.
کاش شب بود تا هق هق گریه هايم از هیاهوی درونم می کاست، اگر شب بود چه زیبا می شد تا عاشقانه دلتنگی هایم را بر ضریح شهیدان بسرایم، شهیدانی که خود شبانه با اشک ها و ضجه ها و التماس هايشان راه آسمان را گشودند، شبي که بهانه ای است برای شب گریه ها و دل مویه ها و ... .