به گزارش بسیج، از مدتی پیش مهدی نورمحمدزاده نگارنده مجموعه داستان «بحران عروسکی» که توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیده است، تعدادی داستانکهای مینیمالی را با موضوع دفاعمقدس در فضای مجازی منتشر کرده بود.
قرار است نورمحمدزاده در دومین کتاب خود به نام «خردل، خر است» مجموعهای از 80 عدد از این داستانکها را به دست مخاطب برساند. این کتاب در آستانه چاپ بوده و قرار است تا چندی دیگر توسط انتشارات روایت فتح در بازار عرضه شود.
مهدی نورمحمدزاده، با اشاره به عنوان توافق شده با انتشارات روایت فتح برای چاپ این کتاب گفت: «خردل، خر است» مجموعهای از 80 داستان مینیمالیستی کمتر از یک صفحه در حوزه دفاع مقدس است که این 80 اثر به دو بخش 40تایی تقسیم میشود که بخش اول آن مربوط به دوران دفاعمقدس و بخش دوم آن مربوط به اتفاقات پس از دفاعمقدس است.
در حالی که تصور میشد اسم انتخابی برای این کتاب از جملاتی باشد که اینروزها در فضای مجازی با عنوان ترول منتشر میشود، نورمحمدزاده عنوان برگرفته شده برای این کتاب را برگرفته از یکی از داستانهای کتاب با عنوان «جملهسازی» دانست و گفت: این جمله در حقیقت از طرف یک فرزند جانباز شیمیایی به عنوان اولین جملهای که در دفتر خود نوشته است، برداشته شده و این با توجه به شرایطی بوده که از پدر خود دیده و آن را در جمله «خردل، خر است» نشان داده است.
نورمحمدزاده ادامه داد: در مجموع این 80 داستان به هم مرتبط بوده به شکلی که یا شخصیتها در زمانهای مختلف تکرار میشوند و یا موضوع مشترک وجود دارد. این مجموعه داستانها به نوعی نگاه جامعی به دفاع مقدس و تبعات آن برای زندگی مردم داشته است.
وی منبع اصلی این داستانها را خیال دانست و افزود: به شکل غیرمستقیم از خاطرات و یا روایتهای راویان هم در این آثار استفاده شده است و نمیتوان این داستانها را مستند معرفی کرد اما فضای خیالیای که میتواند واقعیت هم داشته باشد و دور از فضا و واقعیتهای جنگ نیست.
این آثار یک نگاه انسانی و انتقادی به تبعات و آثار جنگ داشته و به افراد و خانوادههایی که مستقیما در این واقعه و مشکلات پس از آن درگیر بودند میپردازد. انتقاداتی که در این کتاب مطرح میشود بیشتر در جهت آرمانهای دفاعمقدس است و جامعه ما تا آن حدی که میتوانسته در آن آرمانها پایدار نبوده است. بخشی از این مسئله به مسئولان برگشته و بخشی هم به فرهنگ عمومی جامعه مربوط است.
مجموعه کوچکی از این داستانکها پیش از این در چندی از وبسایتها و رسانهها منتشر شده بود و استقبال خوبی که از آنها بدلیل کوتاه بودن شده بود، من را مجاب کرد که تلاش کنم تا مجموعهای از این آثار را توسط یک انتشارات مطرح مانند روایتفتح به چاپ برسانم.
تعدادی از داستانکهای منتشر شده در این کتاب را در ذیل میخوانید:
داستانک شطرنج
زن بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشمهایش را بست!
- ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم… خوب گوش کن تا یاد بگیری..
- آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی؟ آگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره
راحت می شی، هم می تونی با این هم سن و سالهای خودت بازی کنی… مثل اون دوتا.. میبینی؟
- آهای! با توام! میشنوی؟
پیرمرد به اجبار پلکهایش را بالا کشید.
- این یکی که از همه بزرگتره شاهه… فقط یه خونه می تونه حرکت کنه.. این
بغلیش هم وزیره… همه جور می تونه حرکت کنه… راست.. چپ.. ضربدری... خلاصه
مهره اصلی همینه.. فهمیدی؟
پیرمرد گفت: شش شااا ه… و و وزیـ ـ ـ ـررر
- آفرین.. این دو تا هم که از شکلش معلومه.. قلعه هستن.. فقط مستقیم میرن… اینا هم دو تا اسب جنگی.. چطوره؟؟
- فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن.. و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن… هشت تا!
- میبینی! درست مثل یک ارتش واقعی! هم می تونی به دشمن حمله کنی.. هم از خودت دفاع کنی..
دیدی چقدر ساده بود.. حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟؟
پیرمرد نیم سرفهاش را قورت داد و گفت:
پـ پس مر دم چی؟؟؟ اونا تو بازی نیستن؟؟!!
داستانک لاک پشت
غصه اجاره خانه ای که عقب افتاده بود توی حجم سیال ذهنش با سئوال پسرش که پرسید:" بابا به نظر تو کدام حیوان از همه قشنگتره؟؟ " قاطی هم شدند و گفت:
"لاک پشت"!!
جمله سازی
«خردل خر است.»
اولین جمله ای که فرزند جانباز شیمیایی در دفتر جمله سازیاش نوشته بود!
غریب
همه خبرنگاران در سالن تشریفات فرودگاه جمع شده بودند تا از آزادی آخرین اسیر ایرانی مصاحبه و گزارش تهیه کنند. قهرمان جنگ ساک کوچکش را برداشت و به آرامی از مقابل انبوه خبرنگاران و دوربین هایی که به طور اتفاقی مربی فوتبال را گیر آورده بودند و از مبلغ قرارداد جدیدش میپرسیدند، رد شد.
موج
«مامان! چرا به بابا میگن موجی؟!»
«چی؟ یه کم بلندتر بگو عزیزم…بس که ماشاا… دستهای بابات سنگینه، دیگه درست و حسابی نمیشنوم…چی گفتی؟»
رانت
«رانت یعنی چی بابا؟»
«یعنی سوء استفاده از موقعیت.مثلاً وقتی بابا بزرگ فرمانده گردان ما بود، موقع عملیات من همیشه تو دسته خط شکن بودم!»
آژیر
«آقا دوباره بیا! سگک کمربند، کلید، پول خرد…هرچیز فلزی همراهته به یار بیرون و بذار داخل سبد…»
«نمی شه جناب سروان!»
«بله؟! من با شما شوخی ندارم جناب!»
«شوخی نکردم! آخه چطور نیم کیلو ترکش بدنم رو دربیارم و بزارم داخل سبد؟!»