خبرگزاری بسیج مازندران، دم دمای عید بود، دلم میخواست
که پسر ارشدم در ایام عید در خانه باشد، آخه رفتار حسینعلی به بچه 13 ساله که شلوغ
کنه نبود، هیبت یک مرد 35 ساله را داشت، نبودش در خانه احساس میشد، راضیاش کردم
با هم بریم مشهد، پدر و پسر راهی مشهد شدیم، سال تحویل را با هم مشهد بودیم و یک
تسبیح برای خودش خرید و با همدیگر عکس یادگاری گرفتیم و از مشهد عازم بهشهر شدیم.
چند روزی در بهشهر بود و دیگه واقعا جلودارش نبودیم، عازم
سپاه ناحیه بهشهر شد و قرار شد که صبح روز بعد عازم جبهه شود، برادر کوچکتر
حسینعلی علاقه شدیدی به برادر بزرگتر داشت، زمانی که میخواستیم برای بدرقه حسین
اقدام کنیم برادرش هم را با خودش تا محل بدرقه آورد، کودک سه ساله را به سختی از
حسینعلی جدا کردیم و حسین عازم جبهه شد، دو ماه از زمان حضور حسینعلی در جبهه
گذشته بود که یکی از بچه محلهای ما که در زمان اعزام با حسینعلی بود و به عنوان
ارشد رزمندگان بهشهری را به منطقه اعزام میکرد، شهید آشکارا نام داشت، در زمان
اعزام به شهید آشکارا رو کردم و گفتم هوای حسینعلی را داشته باشد که شهید برگشت به
من گفت: آشکارا به من روکرد از زمانی که از اینجا حرکت کردیم حسینعلی به ما اعلام
میکند که کجا بایستیم، چه طوری حرکت کنیم.
شهید آشکارا زنگ زد به خانه
یکی از همسایههایمان در بهشهر و به من گفت که حسینعلی به ماموریت میرود و اگر
نتوانست نامه بنویسد یا تلفن بزند، نگران نباشیم.
مدتی از این قضیه گذشت که خبر شهادت یحیی آشکارا در بهشهر
پیچید، ما نگران حسینعلی شدیم، با یکی از برادرانم عازم منطقه جنوب شدیم، از
پایگاه اهواز شهید بهشتی سراغ حسینم را گرفتم، در بین اجساد اثری از حسینعلی نبود،
با تلاشهای زیاد در منطقه هفت تپه توانستم لباسهای حسینعلی را بگیریم و به خونه
آوریم.