بیش از 40 هزار آزاده با حسرت دیدار امام خمینی(ره) بیست و ششم مردادماه سال 69 قدم به میهن اسلامی خود گذاشتند و این روز یکی از ماندگارترین روزهایی شد که در ذهن همه مردم و ملت ایران باقی است و هرچه هم که از تاریخ بگذرد، این روز حیات ِ خودش را در ذهن ملت ایران از دست نمیدهد. ملت ایران که حالا پس از اتمام جنگ و از دست دادن امام ِ امت ِ خود غم بزرگی را بر شانههای خویش احساس میکرد با بازگشت اسیران ِ در بند ِ بعث، امید دوبارهای یافت و حیات را برای سازندگی از سر گرفت. 25 سال از آن تاریخ میگذرد و هنوز برای نسلهایی که حتی آن ایام را درک نکردند این تاریخ مقدس است. ارزشش را از استقامتی که جوانان از نسلهای قبل به ارث بردهاند میشود فهمید.
حالا آزادگان ما گنجینههای ارزشمندی هستند که فرهنگ انسانساز دوران اسارت را در درون خود نهفتهاند. ثبت وقایع اسارت، پلی است برای انتقال این فرهنگ از درون اردوگاهها به شهرهای میهن اسلامی. بنابراین، نظام اسلامی باید از همه امکانات موجود در این حرکت ارزشی فرهنگی بهره برداری کند، تا اثر مجاهدت و مقاومت وصف ناپذیر این رسولان انقلاب، به صورت فرهنگ مصوّر و مکتوب و به مثابه کلید راه هدایت برای نسل آینده و همه بیداردلان و آزادگان جهان محفوظ بماند.
سردار علی فضلی جانشین سازمان بسیج مستضعفین روز آزادسازی رزمندگان اسیر در بند ِ رژیم بعث را از نگاه خود روایت میکند: 25 مرداد سال 69 بود که فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه درحال بازدید از لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در پادگان دوکوهه به سر میبرد. خبر ساعت دو اعلام کرد «فردا آزادگان به ایران برمیگردند». اجازه گرفتیم تا به استقبال آنها برویم. با تعدادی از بچههای لشکر سیدالشهدا(ع) به همراه مقادیری از امکانات شبانه به قصر شیرین رفتیم. دیدیم مقدمات استقبال از آزادگان، در حال فراهم شدن است فرمانده قرارگاه نجف اشرف و فرمانده لشکر 81 به قصر شیرین آمدند. جلسه ای تشکیل دادند و تقسیم صورت گرفت. معلوم بود فرصت چندانی برای کار به دست نیامده است. من اعلام آمادگی کردم و مسئول ستونی شدم که میخواست به استقبال آزادگان برود.
هنوز عراقیها 18کیلومتر داخل خاک ما یعنی بین قصر شیرین و خسروی بودند. قرار شد 50 اتوبوس و 50 آمبولانس برای آوردن آزادگان فراهم باشد. همه چیز ساماندهی شد و به مرز رسیدیم. برای بارگشایی معبر به دنبال تخریب چی بودند قرار بود تشریفات نظامی در قصر شیرین مهیا باشد. گفتند ما باید اول اسرای عراقی را تحویل بدهیم و بعد در سر پل ذهاب اسرای خودمان را تحویل بگیریم. کلی مذاکره و مقاومت کردیم تا کمی عراقیها کوتاه آمدند. گفتند فقط اتوبوسها میتواند بیاید. اما ما باید با آمبولانس میرفتیم تا برخی آزادگان صدمهدیده را ببریم. با کلنجار و اصرار بسیار به پنج آمبولانس رضایت دادند.
همه فرماندهان سپاه، فرماندهان نظامی و رزمندگان آمده بودند و میگفتند هرکس می تواند اتوبوسی را کنترل کند بیاید به عنوان راننده، کاروان را همراهی کند. هرکس هدایت یک اتوبوس را پذیرفت. در مسیر به مرز خسروی رسیدیم دیدیم عراقیها در منظریه عراق آن سوی مرز منتظر هستند وقتی در شیب قرار گرفتیم و نزدیک شدیم دیدم خیمه خیلی بزرگی برپاست که از درز خیمه سرهای زیادی بیرون آمده. پرسیدم این ها آزادههای ما نیستند؟ نزدیکتر که شدیم وقتی دوباره آن سرهای بیرون آمده از خیمه را دیدم با تمام قوا گفتم «الله اکبر».
هزاران عزیز آزاده را دیدم که تکبیر گویان و یک پارچه در دشت منظریه الله اکبر میگفتند. عراق ما را برای مذاکره به خط کرد. به قرارگاه عراقیها رفتیم. من و تمامی فرماندهان تیپها که همراهمان بودند گفتیم که باید برای آزادگان برادری و پدری کنیم و استقبال خوبی را رقم بزنیم. عراقیها دائم ما را متفرق میکردند و ما باز صفی را ایجاد میکردیم تا آنها با شکوه سوار اتوبوس شوند.
ساعت حدود یک ظهر بود می خواستیم برگردیم در اتوبوسی که ما قرار داشتیم یکی از آزادگان به من گفت میشود خودتان را معرفی کنید؟ من خودم را مرعفی کردم. یکی از آزادگان در گوشم گفت خدایی خودت هستی؟ گفتم شک داری؟ گفت به خدا که ما هنوز شک داریم انقدر این خبیثها در حق ما بد کرده اند که باورمان نمیشود الان کجاییم و داریم چه کسانی را میبینیم. یواشکی در گوشم گفت من احمد هستم. احمد روزبهانی. گفتم با داود روزبهانی نسبتی داری؟ گفت پسرعموی من است. گفت من در کردستان توسط ضدانقلاب با چند گونی شکر تعویض شدم.
به قصر شیرین نزدیک شدیم جمعیت به حدی برای استقبال از آزادگان آمده بود که قابل توصیف نیست. خیلی از شخصیتهای لشکری و کشوری، خیلی از رزمندگان و... برای استقبال آمده بودند. نه میسر شد که برای تشریفات؛ آزادگان را پیاده کنیم نه شرایط اجازه میداد که حتی آزادگان را برای نماز ظهر پیاده کنیم. همه جا مملو از جمعیت بود. به سرپل ذهاب رسیدیم هزاران حیوان قربانی در مسیر برای آزادگان فدا میشد. همه برای استقبال سنگ تمام گذاشتند. به پادگان الله اکبر رسیدیم اذان مغرب و عشا شده بود. تازه آزادگان میخواستند از خودرو پیاده شوند. هرکدام از آزادگان که پیاده میشدند سجده شکر میکردند با آب حرف میزدند میگفتند چندروزی بود که بر ما آب را هم بسته بودند.