گفت و گوی اختصاصی با همسر شهید برونسی:
شهیدی که ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت
همسر شهید برونسی می گوید: شبی که عبدالحسین خبر بازگشت امام راحل از پاریس را شنید خیلی خوشحال بود تاکنون او را این چنین ندیده بودم. خود به خود در خیابان شادی می کرد که امام فردا می آید.
عبدالحسین برونسی معروف به اوستا عبدالحسین فردی که در دوران حیات خود به دنبال کسب روزی حلال بود و هر آنچه در توان داشت برای خدمت به انقلاب اسلامی ایران فدا کرد. وی که ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت در عملیات های مختلفی حضور داشت و برای پیروزی در آنها از این بانوی بزرگ مدد می گرفت. این شهید والا مقام ارادت خاصی به رهبر انقلاب داشت بطوریکه تمام سخنرانی های ایشان را با دل و جان گوش می داد و در زمان رژیم بعثی عراق تمامی اعلامیه ها را بین طلاب و روحانیون نیز پخش می کرد. هم اکنون نیز کتاب «خاک های نرم کوشک» مجموعه ای از خاطرات زیبا و بیاد ماندنی از این شهید است که روایتی از تمام آن لحظات دراین کتاب گنجانده شده است.
در این راستا خبرنگار خبر گزاری بسیج استان سیستان وبلوچستان در گفت و گوی حضوری خود با « معصومه صبح خیز» همسر شهید برونسی به شناسایی و معرفی بیشتری از این شهید والا مقام می پردازد که در ادامه می خوانید.
معصومه صبح خیز می گوید: در سن 15 سالگی با نوه خاله ام که عبدالحسین بود ازدواج کردم و ثمره این ازدواج 8 فرزند می باشد که 5پسر و 3 دختر هستند.
همسر شهید برونسی بیان می کند: قبل از انقلاب شهید در تمام سخنرانی های رهبر شرکت می کرد، از همان زمان علاقه زیادی به آقا خامنه ای داشتند. من گاهی برای بچه ها از رابطه ایشان با آقا صحبت می کردم اما شاید آن طور که باید باور نمی کردند اما وقتی خود حضرت آقا به منزل ما آمدند و از خاطرات شان در زمان تبعید در ایرانشهر و رابطه شان با شهید برونسی برای بچه ها گفتند، بچه ها با یک اشتیاق فراوانی گوش می دادند. آقا برای شان گفتند زمانی که در ایرانشهر تبعید بودند چه طور شهید برای شان دیواری را کشیدند تا نه آقا ساواک را ببیند و نه آنها آقا را.
حاجیه خانم صبح خیز می گوید: شهید برونسی تمام سالهای زندگیش را با عشق به ولایت و دفاع از اسلام سپری کرد به طوری که خدا شاهد است وقتی همسرم از دیدار آقا در ایرانشهر بازگشت گریه می کرد و می گفت اگر بدانی فرزند زهرا(س) در چه شرایطی زندگی می کند و ما در آسایش هستیم ...
وی ادامه می دهد: زندگی ساده ای داشتیم، خانه ما موکت فرش بود قرار شد فرمانده سپاه بیاید که از طرف تشکیلات سپاه یک قالی آوردند و در خانه ما پهن کردند و قتی همسرم آمد و وارد اتاق شد و یک قالی نو را دید. خندید و پرسید: این چیه؟ خریدین؟ گفتم نه همکارانت آوردند! ناراحت شد و گفت: چرا قبول کردید؛ مگر من به خاطر این چیزها جبهه می روم! جواب دادم: همکارانت گفتند برای شما مهمان می آید... گفت: مهمان روی همان چیزی بنشیند که من می نشینم اگر او مرا بخواهد این وضع را تحمل می کند. قالی را پس فرستاد و گفت بیت المال است و در آخرت باید جوابگو باشیم.
می گوید: یادم می آید فرزندمان نفت خورده بود و مریض شد، ماشین سپاه در خانه پارک بود بچه ام را با آن ماشین نبرد گفت این مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن اشکال دارد.
حاجیه خانم صبح خیز ادامه می دهد: ماه رمضان بود که درد زایمانم شروع شد. خانه مادرم بودیم، عبدالحسین را دنبال قابله ای فرستادیم که در بین راه گویا باخبر می شود رهبر در قم سخنرانی دارد آنقدر اشتیاق به شنیدن سخنان امام داشتند که آوردن قابله را فراموش می کند.
وی می گوید: در خانه به صدا درآمد و مادرم با قابله ای داخل خانه شد، بچه که بدنیا آمد آن خانم فرزندم را شست و لباس پوشاند و تنها چیزی که گفت این بود اسم این نوزاد را چه می گذارید گفتم: «فاطمه» بدون خوردن چای خداحافظی کرد و رفت.
بعد از اتمام سخنرانی، شهید هنگام بازگشت به خانه یادش می آید که باید قابله ای برای زایمان می آورد؛ با نگرانی راهی خانه می شود که به محض ورود مادرم به او می گوید قابله را که آوردی ولی خودت کجا رفتی؟ داخل خانه که آمد از جریان جویا شد و هیچ چیز بروز نداد نوزاد را بغل کرد او را می بوسید و اشک می ریخت.
روزها از پی هم گذشت تا فرزندمان 9 ماهه شد و مریض، نگذاشت او را به دکتر ببرم گفت روزی اش در دنیا تا همین اندازه بود. فرزندم که فوت کرد برایش مراسم تعزیه و عزا گرفت و سنگ قبر زیبایی برایش ساخت همه او را به سخره گرفتند تا اینکه بعد از یکی از عملیات هایش که زخمی شده بود گفت آن شب قابله ای نفرستاده بود! و این لطف خداوند در حق ما بود.
قبل از هر اتفاقی که بیفتد در عالم خواب به من الهام می شد و همان اتفاق نیز می افتاد؛ خواب هایم به گونه ای بود که عبدالحسین به آنها عقیده داشت از همین رو به دوستانش گفته بود اگر من شهید شدم، خیلی سریع به خانواده من اطلاع دهید، ایشان خودشان خوابش را میبینند.
شب قبل از رفتنش به عملیات بدر همه با هم به حرم امام رضا(ع) مشرف شدیم، از همه اقوام تک به تک حلالیت می طلبید رفتارش گویای شهادتش بود. وقتی خواست برود اجازه نداد بچه هارا بیدار کنم اما خودشان آرام آرام متوجه شدند و بیدار شدند.
عملیات که انجام شد، شب قبلش سیدی را در خواب دیدم که برای خواندن روضه به خانه مان آمده بود. وقتی خواستم پول خواندن روضه را بدهم، دیدم بی بی نورانی ایستاده اند و همه دستش را می بوسند و در آن موقع همان سید نورانی به من گفت با عبدالحسین حساب می کنیم. صبح روز بعد خبر شهادت همسرم به واقعیت مبدل شد. وقتی به مادرم گفتم دعوایم کرد و باور نداشت تا اینکه از سپاه آمدند و گفتند: برونسی مجروح شده است. چند روز بعد هم اسلحه و نوارهای عبدالحسین را از کتابخانه برداشتند و گفتند که همسرم مفقود الجسد شده است؛ انتظارش را داشتم خودش قبلا به من گفته بود.
همسر شهید برونسی می گوید: شهدای زیادی را از دست دادیم تا به این عزت و افتخار در ایران اسلامی دست یابیم، از اینرو در این برهه از زمان که دشمن قصد نفوذ به خاک ایران را دارد باید گوش به فرمان ولایت فقیه باشیم و از هیچ چیز نترسیم زیرا تا زمانی که ما پیرو خط رهبری باشیم آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.
وی با بیان اینکه اگر رهبری امر کنند جان خود را در راه این انقلاب خواهد داد، ادامه می دهد: باید با الگو گیری از امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) ادامه دهنده راه شهدا باشیم و با حفظ حجاب و عفاف خود دشمنان را از رسیدن به اهداف شومشان ناکام کنیم.
اوستا عبدالحسین علاقه ویژه و خاصی به خاندان عصمت و طهارت(ع) داشت بگونه ای که در هر کاری که متوسل به حضرت زهرا(س) می شد امکان نداشت جواب قانعی نگیرد. سعید عاکف، نویسنده کتاب خاکهای نرم کوشک در یکی از فصلهای این کتاب، روایتی را از شهید برونسی نقل کرده که روایتگر ضمیر پاک این شهید بزرگوار و ارتباط عاطفی او نسبت به خاندان اهل بیت (ع) است:
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایتام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»
فرازی از وصیتنامه شهید برونسی
شما ای زن، چون زینب كبری (س) فرزندانم را هم پدری كن و هم مادری، مادری كه اسلام میگوید. برای چندمین بار باز هم میگویم؛ هر كس آمد و گفت: فرزند بی بابا نمیخواهم باید توی دهنش بزنید. همسر عزیزم شما هفت فرزند دارید، باید آنها را آنچنان با اسلام آشنا كنید كه روز قیامت هم به درد خودت بخورند و هم به درد من، در راه امام خمینی كه همان راه قرآن و راه امام حسین است بروند تا سرحد شهادت. از همه شما میخواهم كه هر موقع پسرانم را داماد كردید، یك دختر مؤمن بگیرید، فاطمه و زهرا را هم یك شوهر مؤمن برایشان انتخاب كنید، برای داماد و عروس كردن فرزندانم پی مال دنیا نروید، فقط ببینید كه ازهمه بهتر خدا را میشناسد، ملاك خدا باشد. در هر كار اگر انسان خدا را درنظر بگیرد انحراف ایجاد نمیشود. همسر عزیزم! اگر شما این حرفهایی كه من در وصیت نامه نوشتم، عمل كردید، من اگر در راه خدا شهید شدم، شما را تا به بهشت نبرم! خودم نمیروم. ازهمهی شما میخواهم كه مرا حلال كنید و از پدر و مادر مهربانم هم میخواهم، كه مرا حلال كنند
در این راستا خبرنگار خبر گزاری بسیج استان سیستان وبلوچستان در گفت و گوی حضوری خود با « معصومه صبح خیز» همسر شهید برونسی به شناسایی و معرفی بیشتری از این شهید والا مقام می پردازد که در ادامه می خوانید.
معصومه صبح خیز می گوید: در سن 15 سالگی با نوه خاله ام که عبدالحسین بود ازدواج کردم و ثمره این ازدواج 8 فرزند می باشد که 5پسر و 3 دختر هستند.
همسر شهید برونسی بیان می کند: قبل از انقلاب شهید در تمام سخنرانی های رهبر شرکت می کرد، از همان زمان علاقه زیادی به آقا خامنه ای داشتند. من گاهی برای بچه ها از رابطه ایشان با آقا صحبت می کردم اما شاید آن طور که باید باور نمی کردند اما وقتی خود حضرت آقا به منزل ما آمدند و از خاطرات شان در زمان تبعید در ایرانشهر و رابطه شان با شهید برونسی برای بچه ها گفتند، بچه ها با یک اشتیاق فراوانی گوش می دادند. آقا برای شان گفتند زمانی که در ایرانشهر تبعید بودند چه طور شهید برای شان دیواری را کشیدند تا نه آقا ساواک را ببیند و نه آنها آقا را.
حاجیه خانم صبح خیز می گوید: شهید برونسی تمام سالهای زندگیش را با عشق به ولایت و دفاع از اسلام سپری کرد به طوری که خدا شاهد است وقتی همسرم از دیدار آقا در ایرانشهر بازگشت گریه می کرد و می گفت اگر بدانی فرزند زهرا(س) در چه شرایطی زندگی می کند و ما در آسایش هستیم ...
وی ادامه می دهد: زندگی ساده ای داشتیم، خانه ما موکت فرش بود قرار شد فرمانده سپاه بیاید که از طرف تشکیلات سپاه یک قالی آوردند و در خانه ما پهن کردند و قتی همسرم آمد و وارد اتاق شد و یک قالی نو را دید. خندید و پرسید: این چیه؟ خریدین؟ گفتم نه همکارانت آوردند! ناراحت شد و گفت: چرا قبول کردید؛ مگر من به خاطر این چیزها جبهه می روم! جواب دادم: همکارانت گفتند برای شما مهمان می آید... گفت: مهمان روی همان چیزی بنشیند که من می نشینم اگر او مرا بخواهد این وضع را تحمل می کند. قالی را پس فرستاد و گفت بیت المال است و در آخرت باید جوابگو باشیم.
می گوید: یادم می آید فرزندمان نفت خورده بود و مریض شد، ماشین سپاه در خانه پارک بود بچه ام را با آن ماشین نبرد گفت این مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن اشکال دارد.
حاجیه خانم صبح خیز ادامه می دهد: ماه رمضان بود که درد زایمانم شروع شد. خانه مادرم بودیم، عبدالحسین را دنبال قابله ای فرستادیم که در بین راه گویا باخبر می شود رهبر در قم سخنرانی دارد آنقدر اشتیاق به شنیدن سخنان امام داشتند که آوردن قابله را فراموش می کند.
وی می گوید: در خانه به صدا درآمد و مادرم با قابله ای داخل خانه شد، بچه که بدنیا آمد آن خانم فرزندم را شست و لباس پوشاند و تنها چیزی که گفت این بود اسم این نوزاد را چه می گذارید گفتم: «فاطمه» بدون خوردن چای خداحافظی کرد و رفت.
بعد از اتمام سخنرانی، شهید هنگام بازگشت به خانه یادش می آید که باید قابله ای برای زایمان می آورد؛ با نگرانی راهی خانه می شود که به محض ورود مادرم به او می گوید قابله را که آوردی ولی خودت کجا رفتی؟ داخل خانه که آمد از جریان جویا شد و هیچ چیز بروز نداد نوزاد را بغل کرد او را می بوسید و اشک می ریخت.
روزها از پی هم گذشت تا فرزندمان 9 ماهه شد و مریض، نگذاشت او را به دکتر ببرم گفت روزی اش در دنیا تا همین اندازه بود. فرزندم که فوت کرد برایش مراسم تعزیه و عزا گرفت و سنگ قبر زیبایی برایش ساخت همه او را به سخره گرفتند تا اینکه بعد از یکی از عملیات هایش که زخمی شده بود گفت آن شب قابله ای نفرستاده بود! و این لطف خداوند در حق ما بود.
قبل از هر اتفاقی که بیفتد در عالم خواب به من الهام می شد و همان اتفاق نیز می افتاد؛ خواب هایم به گونه ای بود که عبدالحسین به آنها عقیده داشت از همین رو به دوستانش گفته بود اگر من شهید شدم، خیلی سریع به خانواده من اطلاع دهید، ایشان خودشان خوابش را میبینند.
شب قبل از رفتنش به عملیات بدر همه با هم به حرم امام رضا(ع) مشرف شدیم، از همه اقوام تک به تک حلالیت می طلبید رفتارش گویای شهادتش بود. وقتی خواست برود اجازه نداد بچه هارا بیدار کنم اما خودشان آرام آرام متوجه شدند و بیدار شدند.
عملیات که انجام شد، شب قبلش سیدی را در خواب دیدم که برای خواندن روضه به خانه مان آمده بود. وقتی خواستم پول خواندن روضه را بدهم، دیدم بی بی نورانی ایستاده اند و همه دستش را می بوسند و در آن موقع همان سید نورانی به من گفت با عبدالحسین حساب می کنیم. صبح روز بعد خبر شهادت همسرم به واقعیت مبدل شد. وقتی به مادرم گفتم دعوایم کرد و باور نداشت تا اینکه از سپاه آمدند و گفتند: برونسی مجروح شده است. چند روز بعد هم اسلحه و نوارهای عبدالحسین را از کتابخانه برداشتند و گفتند که همسرم مفقود الجسد شده است؛ انتظارش را داشتم خودش قبلا به من گفته بود.
همسر شهید برونسی می گوید: شهدای زیادی را از دست دادیم تا به این عزت و افتخار در ایران اسلامی دست یابیم، از اینرو در این برهه از زمان که دشمن قصد نفوذ به خاک ایران را دارد باید گوش به فرمان ولایت فقیه باشیم و از هیچ چیز نترسیم زیرا تا زمانی که ما پیرو خط رهبری باشیم آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.
وی با بیان اینکه اگر رهبری امر کنند جان خود را در راه این انقلاب خواهد داد، ادامه می دهد: باید با الگو گیری از امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) ادامه دهنده راه شهدا باشیم و با حفظ حجاب و عفاف خود دشمنان را از رسیدن به اهداف شومشان ناکام کنیم.
اوستا عبدالحسین علاقه ویژه و خاصی به خاندان عصمت و طهارت(ع) داشت بگونه ای که در هر کاری که متوسل به حضرت زهرا(س) می شد امکان نداشت جواب قانعی نگیرد. سعید عاکف، نویسنده کتاب خاکهای نرم کوشک در یکی از فصلهای این کتاب، روایتی را از شهید برونسی نقل کرده که روایتگر ضمیر پاک این شهید بزرگوار و ارتباط عاطفی او نسبت به خاندان اهل بیت (ع) است:
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایتام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.»
فرازی از وصیتنامه شهید برونسی
شما ای زن، چون زینب كبری (س) فرزندانم را هم پدری كن و هم مادری، مادری كه اسلام میگوید. برای چندمین بار باز هم میگویم؛ هر كس آمد و گفت: فرزند بی بابا نمیخواهم باید توی دهنش بزنید. همسر عزیزم شما هفت فرزند دارید، باید آنها را آنچنان با اسلام آشنا كنید كه روز قیامت هم به درد خودت بخورند و هم به درد من، در راه امام خمینی كه همان راه قرآن و راه امام حسین است بروند تا سرحد شهادت. از همه شما میخواهم كه هر موقع پسرانم را داماد كردید، یك دختر مؤمن بگیرید، فاطمه و زهرا را هم یك شوهر مؤمن برایشان انتخاب كنید، برای داماد و عروس كردن فرزندانم پی مال دنیا نروید، فقط ببینید كه ازهمه بهتر خدا را میشناسد، ملاك خدا باشد. در هر كار اگر انسان خدا را درنظر بگیرد انحراف ایجاد نمیشود. همسر عزیزم! اگر شما این حرفهایی كه من در وصیت نامه نوشتم، عمل كردید، من اگر در راه خدا شهید شدم، شما را تا به بهشت نبرم! خودم نمیروم. ازهمهی شما میخواهم كه مرا حلال كنید و از پدر و مادر مهربانم هم میخواهم، كه مرا حلال كنند
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار