به گزارش خبرگزاری بسیج، رحیم مخدومی نویسنده و ناشر دفاع مقدس داستانکی با عنوان «بالکن خوبی برای فرود انتخاب نکردی پسرم» را نوشته که در ادامه منتشر میشود.
«همسایهها جمع شده بودند تا خُل بازی داداش را تماشا کنند.
داداش روی لبه بالکن بود. میخواست بپرد روی بالکن همسایه. فاصله دو بالکن به قدری بود که اگر داداش کانگورو هم میشد، با مخ میآمد پایین.
مامان به محض شنیدن خبر، غش کرد و از حال رفت. آبجیها داشتند آب تو حلقش میریختند و بادش میزدند.
خیلی حرصم گرفته بود. مدام بد و بیراه نثار داداش میکردم و میگفتم: خجالت بکش ابله! اگر میخواهی خودت را خلاص کنی، راههای بهتری هم هست. چرا آبرو و اعتبار خانواده را میبری؟ ببین همسایهها را چطور به ریش همه ما میخندند!
داداش خیلی پر روتر از این بود که به حرفهای من تره خورد کند. من که هیچ، بابا هم با آن همه خوش رفتاری و احترام، پیش او احترامی نداشت.
دلم به حال بابا میسوخت. دلسوزانه ایستاده بود زیر بالکن. طوری که اگر داداش میافتاد، درست روی سر او بود. مهربانانه قربان صدقه داداش میرفت. میگفت: برگرد پسرم. اگر هم برنمیگردی، خیلی مواظب خودت باش. من نگرانت هستم. بالکن خوبی برای فرود انتخاب نکردهای.
من که طاقتم به طاق چسبیده بود، داد زدم: آخر باباجان! بچه ناخلف که قربان صدقه نمیخواهد. بگذار بیفتد، ملاجش بترکد.
بابا گفت: بچه من ناخلف نیست.
گفتم: اگر ناخلف نیست، پس چرا به سمت همسایه ناخلف غش کرده؟
بابا طوری جواب داد که داداش هم بشنود: بچه من حواسش جمع است.
یک لحظه پای داداش لغزید و قلب بابا را پایین کشید. من از فرصت استفاده کردم و با کنایه گفتم: بعله. خیلی حواسش جمع است!
داداش از همان بالا لنگه کفشش را بر سرم نشانه گرفت و چند فحش آبدار نثارم کرد. بعد خیز گرفت برای پرش.
همسایهها از روی تمسخر دست زدند و هورا کشیدند. بابا دست گذاشت روی قلبش. آبجیها از ترس جیغ زدند.
من داد زدم: دیوانه! نمایش خیمه شب بازی بس است. بیا پایین تا جان بابا را بالا نیاوردهای.
بابا نگاهی به من انداخت. از همان نگاههای معناداری که از کودکی به آن عادت داشتم. یعنی؛ افسوس که تو هم حرف مرا نگرفتی!
تعجب کردم. همه چیز واضح بود. دیگر چه چیزی را باید میگرفتم؟
متوجه نگاه بابا شدم. خیره شده بود به دست داداش که جام بلورین آبا و اجدادیمان در دستش بود.
حرصم بیشتر گرفت. این بچه نادان جام را کجا میخواست ببرد؟ اگر از دستش میافتاد و میشکست چه؟!
تازه راز قربان صدقههای بابا را میفهمیدم.
داداش آرایش پرش گرفت. آبجیها زدند تو سر خودشان و جیغ و ویغ راه انداختند.
بابا با صدای حلقی رو کرد به ما: ساکت باشین. چقدر گفتم مواظب باشین جام دست این ابله نیفته!
بعد رو کرد به داداش و باز هم قربان صدقه رفت.