بازار داغ عشقهای نامتعارف و خیانتبازی؛سینمای بیشخصیت
برداشت دوم از قضیهی اول (هنر و تجربه)
یک فیلم اوّلی بد است که اگر ادای "هنر و تجربه" در نمیآورد، هم سنگینتر بود و هم قابل تحملتر. گروه سازنده- از جمله شخص فیلمساز- تئاتری هستند و حالا که با سینما طرف شدهاند از آنجاکه نه سینما را خوب میفهمند و نه تئاتریهای خوبی هستند (این را از طراحی صحنهی بی ربط و نیز بازیهای بیش از حد اغراقآمیز، لوس و مصنوعی میشود فهمید)، ملغمهای را تحویل تماشاگر میدهند که سینمایی تئاتر نما است، اما به واقع نه سینما است و نه تئاتر. دو بخش افتتاحیه و اختتامیه که ژست مستند-داستانی به خود گرفتهاند، به کل منفک از اثر میایستند و جز اطوار هنر و تجربهای چیزی نیستند. بخش میانی اما نشان میدهد که فیلمساز تمایل به قصهگویی دارد. با این حال، بر خلاف آنچه ادعا میکند، فیلمش قصهگو از آب در نیامده است. دلیل عمدهاش آن است که هیچیک از آدمهای داستان تبدیل به شخصیت نمیشوند تا سرنوشتشان برای ما حائز اهمیّت گردد. مونولوگهای افراد نیز نه تنها دردی را دوا نمیکند، که به شلختگی فیلم نیز میافزاید. به علاوه، قصهای که آغاز میشود هم فاقد تعلیق است و از عدم آگاهی تماشاگر سود میجوید و هم به زودی فراموش میشود و ما از آن پس باید شاهد روابط بین آدمهایی باشیم که نمیشناسیم و برایمان مهم نیستند. دوربین روی دست گیج فیلم- که گاهی از یک شخص فقط بینی او را در کادر قرار میدهد- نیز مزید بر علّت شده است و معلوم نیست چرا سکانسی که میتوانست با خرد شدن به چندین نما از طریق تدوینی درست و اندازه قابهایی معنادار، درونیتر و اثرگذارتر باشد، به صورت پلان-سکانسی بیهوده و بی اثر برگزار میشود. مجموعاً چنین به نظر میرسد که سازندگان با تمسک به دو بخش ابتدایی و انتهایی، به همراه خطابههایی که در آنها موجود است، و همچنین دوربین روی دست و پلان-سکانس سعی در پنهان کردن عدم توانایی خود در ساخت یک اثر سینمایی- از بازی و دکوپاژ گرفته تا میزانسن و نور و صدا- دارند.
گیتا (نگاه نو)
باز هم یک فیلم اوّلی بد که در ساختن شخصیتها و راه انداختن قصه کاملاً ناتوان است. همه چیز در کلام- و خیلی دیر- رخ میدهد و تماشاگر در این مدیوم (سینما)- که اساس آن تصویر است- در تصویر حتی لحظهای مادرانگی و یا حتی پدرانگی نمیبیند. فرزند که اصلاً در فیلم حضور ندارد. مادر هم که همانند شایر 143 جز نگرانیهایی تیپیکال با یک بازی مصنوعی و ضعیف چیزی برای ارائه دادن ندارد. میماند یک فیلمنامهی گنگ و مبهم که در دادن اطلاعات به مخاطب نهایت خساست را به خرج میدهد و یک تدوین پرت و پلا که فهم و دریافت همان اطلاعات اندک را طاقتفرسا و ملالانگیز میکند. فقدان شخصیت، قصه و تعلیق در کنار بازیهایی متوسط و ضعیف، به علاوهی تدوینی بسیار بد، موجب شده است که فیلم نتواند مسألهای را طرح کند که حالا بخواهد آن را در انتها حل نماید.
نقطهی کور (سودای سیمرغ)
فیلمی نان به نرخ روز خور که هیچ حد و اندازه ای نگاه نمیدارد و در بیمایگی در میغلتد. هیچیک از شخصیتها پرداخت درست و باورپذیری ندارند. نه شکاک بودن مرد از ابتدا قابل درک است، نه سالم بودن زن و نه بیمار بودن کودک. بنابراین نه داد و بیدادهای مرد، با بازی بسیار بد فروتن که از فرط افراط و عدم کنترل مشمئز کننده شده است، در میآید و نه مظلومنماییهای زن، با بازی بدون راکورد و ضعیف توسلی، و نه روانشناس بازی انتهای فیلم دربارهی پسربچه. به علاوه، آنقدر در استفاده از لحظات کمیک اغراق و زیادهروی شده است که در اغلب لحظات بحرانی، صدای خندهی حاضرین سالن را فرا میگیرد. این فیلم دربارهی خیانت نیست؛ بدتر از آن است. فیلم ادای خیانت به خود میگیرد و بدون آنکه آسیب شناسی کند در پی آن است که از بازار داغ "خیانت بازی" به نفع خود سوء استفاده کند.
نیمهشب اتفاق افتاد (سودای سیمرغ)
تلاش میکند که مثلاً عشقی نامتعارف را ساخته، به تصویر بکشد. اما وقتی نه عاشق به عنوان یک شخصیت ساخته میشود و نه معشوق، دیگر عشقی در کار نیست و پرچانگی در بیان این عشق و اصرار بر وجود آن، جز وقت تلف کردن و هویدا ساختن نابلدی فیلمساز نتیجهای ندارد. فیلمسازی که ادعا میکند "زن" و "بچه" از دغدغههای اصلی او هستند، علی رغم اینکه خود او یک زن است، در مدیوم سینما نه زن را میفهمد و نه بچه را و لذا گرچه روده دراز است، هر دو عنصر را بسیار سطحی، ناچیز و پر از تناقض ارائه میکند. یک عشق تحمیلی میسازد و در انتها آن را با یک تلخی تحمیلی و بی منطق و به پایان میرساند چراکه در چنین شرایطی ظاهراً راهی به جز سانتیمانتال کردن فیلم برای کلاه گذاشتن بر سر مخاطب وجود ندارد.