خبرهای داغ:

روایت شهید بیضایی از تفاوت مدافعان حرم لبنانی، عراقی و ایرانی

محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ ...
کد خبر: ۸۶۳۱۸۱۲
|
۱۶ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۸:۵۳

به گزارش خبرگزاری بسیج، شهید محمودرضا بیضائی، متولد 18 آذر 1360 در شهر تبریز است. او از مربیان بچه‌های بسیج در پایگاه‌های درون شهری هم بوده است و بسیاری از بچه‌های پایگاه که دوره‌های آموزشی بسیج دانش‌آموزی و دانشجویی را پیش او گذرانده‌اند خاطرات جالبی از او دارند. شهید محمودرضا بیضائی با توجه به تحولات میدانی کشور سوریه و هتک‌ حرمت‌ها به حرم حضرت زینب کبری(س) به دست گروه‌های تکفیری، برای دفاع از این حرم‌های شریف و همراهی با یک تیم رسانه‌ای مستندساز به سوریه رفته بود. او در روز یکشنبه 29 دی‌ماه 92 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) براثر انفجار یک تله انفجاری به شهادت رسید. شهید بیضایی با 32 سال سن ساکن اسلامشهر تهران بود و هم اکنون از او یک دختر سه ساله به نام کوثر به یادگار مانده است. احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفه‌ای رشته دامپزشکی تحصیل کرده‌ و در حال حاضر عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. بیضائی خاطرات فراوانی با برادر شهیدش دارد. نقل برخی خاطرات درباره شهید توسط برادرش در ادامه می‌آید:

تفاوت مدافعان حرم لبنانی، عراقی و ایرانی

محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ گفت: شیعه‌های لبنان مطیع و ولایت پذیرند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهل بیت(ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را می‌بری طاقتشان را از دست می‌دهند. گفتم شیعه‌های ایران کجا هستند؟ گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعه‌ها. آموزش به شیعه‌های یمنی را وظیفه خود می‌دانست و می‌گفت این‌ها مستضعفند.

به هیچکس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند

قبل رفتنش بار آخری که در اسلامشهر دیدمش سفارش آقا را کرد. گفت: "به هیچکس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند." خودش اینطور بود. مانع می‌شد. دیده بودم که چطور اخم‌هایش می‌رود توی هم. تنها وصیتش با من، "آقا" بود.

کمک فوری به زلزله زده‌هادر هشت سالگی

وقتی خرداد سال شصت و نه زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا، هشت نه سال بیشتر نداشت. با دوستش دو تایی تصمیم گرفته بودند به زلزله زده‌ها کمک کنند و قرار گذاشته بودند هر کدامشان بروند و چیزی از خانه بردارند و به محل جمع آوری کمک‌های مردمی ببرند و تحویل آنجا بدهند. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را به مادرم گفت. و گفت که چون خانه‌های زلزله زده‌ها خراب شده و شب مجبورند بیرون بخوابند، احتیاج به پتو و این چیزها دارند و برای همین می‌خواهد لحاف و تشک یا پتو ببرد برایشان. دو تا پتوی آبی رنگ تقریبا قدیمی که تا آن روز استفاده نشده و نو باقی مانده بودند در خانه داشتیم که محمودرضا گفت یکی از آن‌ها را می‌برد. اما مادرم مخالفت کرد و پیشنهاد داد کمک مالی بکنیم و قرار شد محمودرضا تا عصر و آمدن پدر به خانه صبر کند. اما آن روز بعد از آمدن پدر، محمودرضا تا شب چیزی از پدر درخواست نکرد. چند وقت گذشت و یک روز متوجه شدیم یکی از آن دو تا پتویی که حرفش بود در خانه نیست! وقتی محمودرضا فهمید مادر قضیه را فهمیده؛ خودش آمد و به مادرم گفت که چون زلزله زده‌ها به کمک فوری احتیاج داشتند، آن روز نتوانسته تا عصر و آمدن پدر صبر کند برای همین پتو را بی خبر برداشته و برده به محل جمع آوری کمک‌ها تحویل داده! انتظار داشت مادر دعوایش کند اما مادر گفت چون برای کمک به زلزله زده‌ها بوده ایرادی ندارد و بخیر گذشت!


ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار