جاذبه داشت
می پرسم جایی بود که حسرت هم خورده باشید، جواب می دهد: بله وقتی متوجه شدم پدر و مادر شهید که او را در دامن پر مهرشان پرورانده بودند در قید حیات نیستند خیلی تاسف خوردم، حسرتم آنجا بیشتر شد که نه نهاد های مربوطه و نه هیچ کدام از اقوام و همرزمان شهید فیلم یا صوتی از خاطرات والدین بزرگوارش تهیه نکرده اند، مطالبی که می توانست به هرچه غنی تر شدن کتاب خیلی کمک کند. میگویم حاج مهدی، خاطره ای از شهید بود که وقتی شنیدی خیلی با دلت بازی کرده باشد، او می گوید: در تمام لحظاتی که در منتهای ذهن دوستان دنبال خاطرات شهید می گشتم این حس همواره با من بود، اصلا یکی از دلایلی که تصمیم به نگارش کتاب گرفتم این بود که شهید محسن محمد زاده ناگفته های بسیاری داشت که باید بازخوانی می شد.
از او می خواهم برخی از این ناگفته ها را بازگوید، او ادامه میدهد: یک ویژگی مهم این شهید که امروز هم خیلی نیاز داریم بچه های انقلابی متخلق به آن باشند جاذبه حداکثری اش بود، او به خاطر اخلاق نیکویی که داشت دهها نفر را گرد خود جمع کرده بود و آنها را در هر جا که برای انقلاب لازم بود تزریق می کرد، آیا امروز ما اینگونه هستیم.
حاج مهدی الهی فرد می گوید: در شرح حال شهید شنیدم که می گفتند نه تنها بچه حزب اللهی ها را گرد خود جمع می کرد بلکه برای آن دسته از دوستانش که به دام جلسات شبهه افکنانه منافقین افتاده بودند هم دغدغه داشت، او با شرکت در این جلسات گرچه سن زیادی نداشت اما با مطالعه و تلاش به شبهات منافقان و کمونسیت ها پاسخ قاطع می داد و با روشنگری هایی که داشت از میان فریب خورده های آنها هم برای انقلاب نیرو بیرون می کشید، برخی دانش آموزان و دانشجویان که به خاطر احساسات پاکشان مورد سوء استفاده منافقین واقع شده بودند با اقدامات محسن رهایی یافتند.
باید جنبید!
از حاجی می خواهم دانشجوی شهید محسن محمد زاده را در یک جمله خلاصه کند، او در پاسخ می گوید گوشش به دهان ولی فقیه و امام امت بود و ادامه می دهد: او به خاطر اعتقاد راسخی که به مرجعیت و امام روح ا...(ره) داشت به بصیرت والایی دست یافته بود.
می پرسم آیا از میان دانشجویان انقلابی امروز کسانی را پای کار آورده اید تا مانند شما به تاریخ شفاهی شهدا بپردازند، می گوید: تا کنون سه دوره آموزشی برگزار کرده ایم و بحمدا... هم اکنون یک گروه از میان آنها تشکیل شده که اقدام به تهیه فیلم از پدر و مادر شهدا می کنند، آنها مستندات را نگهداری می کنند تا در آینده اگر محققی خواست پیرامون آن شهدا کار کند دستش باز باشد.
حاجی می گوید امروز یکی از خطراتی که داریم پرکشیدن والدین شهدا است، امروز فرصت خیلی اندک است و اگر دیر بجنبیم نسل مادران و پدران شهدا را از دست داده ایم و آنها با خود بسیاری از خاطرات گرانبها را خواهند برد، باید جنبید.
درخصوص نحوه تهیه کتاب "بچه مایه دار" می پرسم، حاجی می گوید امتیاز نشر کتاب با بسیج دانشجویی خراسان شمالی است و علاقه مندان می توانند برای تهیه آن به ناحیه بسیج دانشجویی واقع در انتهای خیابان دانشگاه آزاد بجنورد مراجعه کنند.
آیا این اخلاص است؟!
در روایت اول حاج مهدی پای «بچه مایه دار» را وسط می کشد و آغاز کار را با چند جرعه درد دل شروع می کند: و بِنِعمَهِ رَبّکَ فَحَدِّث. خدای ربالعالمین به پیامبرش امر میکند که هر نعمتی را به تو دادهایم؛ باید به خلایق بگویی؛ یعنی، همین چیزی که امروز به آن خاطرهگویی و خاطرهنویسی میگوییم. همان چیزی که بسیاری از اهل جبهه، از آن غفلت کردهاند، مخصوصاً رزمندههای بجنوردی!
تا امروز از هرکدامِشان که پرسیدهام دفتر خاطرات داشتهای یا نه؟! یک پاسخ شنیدهام؛ نه! و عجیب اینکه بعضیها این کمکاریِشان را به حساب اخلاصِشان میگذارند! و جالب اینکه در پاسخ سؤالَم که آیا میشود به بایگانیکردن حادثه بزرگ دفاع مقدس و بازگونکردن خاطرات مردان تاریخساز که قدرت زندهکردن روح ایثار و غیرت و شهامتِ جنگندیدهها را دارند؛ گفت اخلاص؛ یا سکوت کردهاند یا توجیه! و البته بعضی هم گله کردند؛ هم از خودشان، هم از ارگانهای مربوطه که سراغِشان را نگرفتهاند.
در این میان البته آدمهای دغدغهمندی نیز دیدهام که در محفلهای کوچک و باصفایِشان، یاد و خاطره دوستان شهیدشان را پاس داشتهاند. مثل همین کاری که بچههای واحد دیدبانی و ادوات لشگر پنج نصر، آغاز کردهاند. چند سالی است که دور هم جمع میشوند و از دوستان شهیدشان میگویند. و من نیز چند جلسهای توفیق حضور یافتم و گفتههایِشان را ضبط کردم؛ البته حکایت حضور من در این محفل، همان بیت پیر جماران است که:
دوستان میزده و مست و زهوش افتاده
بینصیب آنکه در آن جمع چو من عاقل بود
یکی از این شهدا، محسن محمدزاده است که این جمع، بسیار به او ارادت داشتند و خاطرات زیبایی نیز بیان کردند. برای همین وقتی بسیج دانشجویی خراسان شمالی، پیشنهاد داد تا خاطرات چند دانشجوی شهید را کتاب کنم، شهید محسن را پیشنهاد دادم و آنها نیز پذیرفتند. البته برای تکمیل این خاطرات، سراغ افراد دیگری نیز رفتم و سری هم به بایگانی بنیاد شهید زدم. هرچند آخرین دستنوشتهها و وصیتنامه آقامحسن را نیافتم؛ اما وصیتنامه و یادداشتهای شیرین اولیناعزامَش، غنیمت بسیار بزرگی بود که نصیبم شد.
او در این سفر، همه چیز را بدون پردهپوشی نگاشته است؛ البته جز قصه عملیات را که از اسرار نظامی بوده! مطالعه دفترچه خاطرات آقامحسن، گواه این است که او در نوشتههایش، خدا را ناظر دیده و احساس کرده که اگر قسمتی از رفتار وکردارش را مخفی کند؛ حتماً کرامالکاتبین در روز واپسین، یقهاش را خواهد گرفت! برای همین است که از نوشتههایش بسیار لذت بردم.
بچّه مایهدار!
حاج مهدی به نقل از یکی از دوستان شهید محسن محمد زاده خاطره را چنین شرح می دهد: خیابان شهید صفا، مسجدی دارد به نام دروازهگرگان که محسن را اولینبار آنجا دیدم. با لباسهای اتوکشیده و عطرزده و لبخند ملیح و دندانهای سفید و براق که به نظر میرسید حداقل روزی پنجشش بار مسواکِشان میزند. این ریختوقیافه چنان مجذوبم کرد که ناخودآگاه رفتم و کنارش نشستم. او هم فوری سلام کرد و حسابی تحویلم گرفت و باب رفاقت باز شد. حرفهایی که بینِمان ردوبدل شد را به یاد ندارم؛ اما آنقدر خوشصحبت و خوشبرخورد بود که روز دوم رفاقتِمان گفتم که میخواهم بیایم منزلِتان. او هم پیشنهادم را به فال نیک گرفت و قرار شد که بعد نماز برویم منزلِشان.
از مسجد که رفتیم بیرون، توی ذهنم خانهشان را تصور میکردم؛ خانهای شیک در محله مرفهنشین شهر، با پدر و مادری که حداقلش یا دکتر هستند یا مهندس. همه اینها را از لباسهای شیک و قیافه اتوکشیدهاش حدس زدم؛ حتی تصور کردم که پدر و مادرش هم شاید خیلی با حضور فرزندشان در چنین مکانهایی موافق نباشند!
توی همین افکار بودم که ناگهان محسن، کُلونیِ در چوبیِ یک خانه کلنگی را در چایلیکوچه[1] به صدا درآورد. پیرزنی در را باز کرد و محسن فوری سلام داد و به ترکی گفت اَنِه! تازه رفیقمه گَتِردِم. (من رفیق تازهام را آوردم که اسمش علی است!) من هم فوری سلام دادم و جواب شنیدم. پیرزن با لهجه شیرین ترکی به محسن گفت: عدسی درست کنم یا اشکنه؟! و بعد به من گفت: علیجان بیا تو.
خانهای بود دو اتاقه، با درهای چوبی زِوار در رفته. وارد اتاقی شدیم که به او میگفت مهمانخانه. و مهمانخانه؛ یعنی، اتاقی دراز، با سقف کوتاه و تیرهای دودی که با پردهای آن را به دو قسمت تقسیم کرده بودند. با خودم گفتم عجب اعجوبهای است این محسن. به جای اینکه مرا ببرد خانه خودشان، آورده است خانه مادربزرگش. عدسی را که خوردیم از محسن خداحافظی کردم و از خانه کلنگی مادربزرگش زدم بیرون. اتفاقاً توی کوچه، علیرضا رحیمی[2]را دیدم. علیرضا، از بچههای فعال مسجد دروازهگرگان بود و رفیق صمیمی محسن. قبل از سلام، بهِش گفتم: علیرضا! واقعاً این خونه مال محسن ایناست یا خونه مادربزرگشه؟! گفت: نه بابا! خونه خودشونه.
فردایش که رفتم مسجد، خوب لباسهای محسن را ورانداز کردم. آنقدرهایی که دیروز به خیالَم آمده بود، نو نبودند و من انگار به جهت خط اُتویَش آن را نو دیده بودم! شاید هم چهره گشاده محسن و بوی خوش عطرش باعث شده بود که او را بچهمایهدار فرض کنم. با فهمیدن این قضیه، بیشتر شیفته محسن شدم و از او خواستم تا یکبار بیاید منزلِمان و او هم آمد و دوباره من رفتم منزلِشان و باز او آمد. و رفتوآمدها آغاز شد.
در همین رفتوآمدها، متوجه شدم که پدر محسن مُقَنّی بوده و بر اثر حادثهای، دو سال خانهنشین شده و بعد هم به رحمت خدا رفته است. وضع مالیِشان هم خیلی مناسب نبود و به گمانم محسن، برای درآوردن خرج خانه، گاهی اوقات میرفت کارگری!
خط اتو!
با اینکه مادربزرگم اتو نداشت؛ اما لباسهای دایی محسن، همیشه اتوکشیده بود! طوری که بعضی دوستان تازهاش با دیدن خط اتوی لباس و عطر خوشبویش، خیال میکردند که وضعِشان خیلی خوب است. اما وقتی میآمدند و خانهزندگیِشان را از نزدیک میدیدند؛ میفهمید که با سیلی دارند صورتِشان را سرخ نگه میدارند؛ البته متوجه نمیشدند که رختخواب دایی محسن، اتوی خانهشان است. او شبها لباسهایش را میشست و بعد خشکشدن، میگذاشتِشان زیر رختخواب. صبح که بیدار میشد، خط اتوی لباسش، چشمها را خیره میکرد!
خدا حواسَش بود!
همینطور گروهگروه میرفتیم خانهشان؛ حتی اگر یکیمان دنبال دیگری میگشت؛ یکراست میرفت خانه آنها و اتفاقاً همانجا پیدایش میکرد. از آنجا میرفتیم مسجد و از مسجد میرفتیم خانهشان و چایی میخوردیم و گاهی هم عدسی و دلمه و قروتو! حالا میفهمیم که چقدر بیملاحظه بودیم و فکر نداریِشان را نمیکردیم؛ البته همهاش تقصیر خود محسن بود. خوشمشرب بود و پرجاذبه، آنقدر که هرکسی در خیال خودش تصور میکرد صمیمیترین رفیق اوست و دوست داشت که همیشه پیش او باشد.
به نظرم اگر خدا حواسَش به این خانواده نمیبود؛ مطمئناً محسن نمیتوانست با پول کارگری و بنایی، خرج خانه را درآورد!
اینطوری زندگی میکردیم
حاج مهدی می گوید خاطره ای زیبا از برادر شهید شنیده است و آن را بدین شرح نقل می کند: پدرم، رمضان محمدزاده، اهل روستای کِیکِی بود و کردزبان. و مادرم، بتول عربمقدم، ترک بود و بجنوردی. بعد فوت پدربزرگَم، خانة کلنگیاش رسیده بود به سه دخترش که خوشبختانه خالههایم تا زمان زندهبودن مادرم، سهمِشان را طلب نکردند و ما همانجا مینشستیم، آن هم با درآمد ناچیز پدرم که حاصل عرقریختن، زیر دست بناها بود.
متأسفانه سال 1359، پدرم سکته کرد و فلج شد و دو سال بعد هم به رحمت خدا رفت. برای همین، مادرم برای درآوردن خرج خانه، میرفت کارهای شخصی دو خواهر و خواهرزادههایَش که وضع مالی نسبتاً خوبی داشتند را انجام میداد. داداش محسن هم تازه دست به کار شده بود که قضیه جنگ پیش آمد و ناچار شد در سن شانزده سالگی برود جبهه.
جبههرفتنش هم خیلی طولانی میشد. به نظرم از شانزده سالگی تا 21 سالگی که به شهادت رسید؛ حداقل سه سالش را جبهه بود و چندباری هم مجروح شد. با این حال توانست در تربیتمعلمِ سبزوار قبول شود؛ البته قبل از گرفتن مدرک دانشگاهی، به شهادت رسید و دانشگاه هم پس از عروج داداش محسن، لیسانس افتخاریاش را صادر کرد.
مساعده ناچیز جبهه و حقوق ناچیز تربیتمعلم که به داداشمحسن میدادند؛ کفاف خرج زندگی را نمیکرد. برای همین، دوستانش پیشنهاد دادند که مادرم را ببرد تحت پوشش کمیته امداد؛ اما داداش محسن نمیپذیرفت. وقتی خیلی بهِش اصرار کردند و گفتند: حالا که تو نیستی و مرتب میروی جبهه؛ بزار مادرت کمتر عذاب بکشه؛ پذیرفت؛ اما مادرم از این کار اکراه داشت و میگفت که ما هیچ طلبی از نظام نداریم تا بخواهیم چیزی دریافت کنیم. خلاصه کلی هم به مادرم اصرار کردند و گفتند که لااقل تا وقتی آقامحسن از جبهه برگردد؛ با این قضیه کنار بیا. و مادرم با این شرط، پذیرفت و ما هم مثل خیلیهای دیگر، صاحب یخچال و تلویزیون شدیم. هرچند حقوق بسیار ناچیز کمیته و برنج و روغن گاهوبیگاهِشان، تا حدودی نبود داداشمحسن را جبران میکرد؛ اما مطمئن بودم که اگر خودش میبود و میرفت کارگری، وضعِمان بهتر از آن میبود!
وظیفهای نسبت به انقلاب نداری!
این راوی دفاع مقدس خاطره ای دیگر را از دوست شهید محمد زاده چنین نقل می کند: سه اتاق بود و یک پستوخانه که بهِش میگفتند آشپزخانه. و درِ هر سه اتاق به حیاط باز میشد. خودشان توی آشپرخانه و اتاق چسبیده به آن مینشستند و اتاق دیگری را با مبلغ بسیار ناچیزی، به ما سه دانشآموز دبیرستانی اجاره داده بودند؛ البته خاله بتول، گاهی آن را هم از ما نمیگرفت و میگفت که مهمانَش هستیم. خاله بتول، آنقدر مهربان بود که گاهی از مدرسه برگشته، میدیدیم لباسهایِمان را شسته و روی بند هم پهن کرده است. محسن هم مثل مادرش، خونگرم بود و صمیمی. و سعی میکرد در همه کارهای خیر، پیشقدم باشد، مخصوصاً حفاظت از انقلاب.
سال پنجاهونه تا شصت که مستأجرشان بودم؛ مدام او را در ستاد حزبالله و روابط عمومی سپاه میدیدم. هرکاری که به نظرش مؤثر بود در آشنایی نسل جوان با امام و انقلاب، انجام میداد؛ از پخش پوستر گرفته تا توزیع نوار سخنرانی امام و شهید مطهری و شهید بهشتی و... .
آن روزها، خیلیها دنبال بهانهای میگشتند برای جبههنرفتن. و محسن همه بهانهها را داشت؛ مادر پیر و پدر از کارافتاده و برادری خردسال. با اینحال، زودتر و بیشتر از همه میرفت جبهه.
یک روز بهِش گفتم: با وجود این مشکلات، تو دیگر وظیفهای نسبت به انقلاب نداری! سعی کن بیشتر وقتت را صرف خانواده کنی. گفت: رسیدگی به خانواده، تکلیف شرعی است و تلاشم را میکنم؛ اما باید بیشتر وقتم را صرف انقلاب کنم که الآن در خطر است!
از حاج مهدی بابت روایت زیبایش تشکر می کنم و دلم می خواهد بیشتر از این از شهید محمد زاده برایمان روایت کند تا بدانیم چه گوهر های تابانی در هوای خراسان شمالی نفس کشیده اند و ما جوانان نسل جدید امنیت و آرامش و عزت امروز را مدیون چه کسانی هستیم.
آخرین دیدار
کاسه تو دید عراقیها بود و تردد در روز؛ یعنی خودکشی. برای همین، حملونقل مجروحین، فقط در شب صورت میگرفت و واحد موتوری هم به این جهت به ما قایق نمیداد. میگفت که عراقیها با خمپاره شصت، چپهتان میکنند و آنوقت من باید جوابگو باشم. راست هم میگفت؛ اما خبر مجروحیت بچهها، بیتابِمان کرده بود. احتمال میدادیم که خونریزی شدید، آنها را از پا درآورد. برای همین، با یکی از بچهها، پریدیم توی قایقی و رفتیم طرف کاسه.
مجید کریمی شهید شده بود. و ما معمولاً شهدا را شبانه میآوردیم عقب. الآن یادم نیست که او را هم آوردیم یا نه؟! اما محسن محمدزاده و لسان طوسی را خوب به یاد دارم. پای محسن سوراخ شده بود و داشت ناله میکرد. و لسان طوسی هم بر اثر شدت انفجار، کمی گیج شده بود. هر دو را آوردیم عقب و محسن را سوار آمبولانس کردیم.
پرواز
ما را توی قایق گذاشته و داشتند میآوردند عقب که محسن آهسته گفت: یا حسین! خواستم چهرهاش را برگردانم طرف کربلا که دیدم همان طرف است. فوری مهری از جیبم درآوردم و دادم دستش و گفتم: تربت امام حسینه! محسن مهر را بوسید و در دستش نگه داشت. از قایق که پیاده شدیم، پیکر مجید را بردند معراج شهدا و من و محسن را هم سوار آمبولانس کردند.
هنوز به بیمارستان نرسیده، محسن آماده پرواز شده بود. تا این صحنه را دیدم؛ بهِش گفتم: اشهدت رو بخون. و گفت: اشهد أن لا اله الاالله و پرستار کپسول اکسیژن را آورد؛ اما محسن دیگر به آن نیازی نداشت!
تربت محسن
هنوز منطقة اعزامم مشخص نبود. برای همین وقتی مادر محسن گفت: علیجان! من دیگه نمیتونم وضو بگیرم و باید با تیمم نماز بخونم. و دوست دارم با همون خاکی تیمم کنم که محسن اونجا شهید شده؛ گفتم: اگه رفتم مجنون و سنگرش رو هم پیدا کردم؛ حتماً مقداری خاک میآرم. و اتفاقاً محل خدمتم شد جزیره مجنون.
با پرسوجو، سنگر محسن را پیدا کردم و مقداری خاک برداشتم و دادم به سهراب یزدانی. او هم به دست مادر محسن رساند.
و مادرش تا آخر عمر، با تربت محسن تیمم میکرد و نماز میخواند.
گوشهای از وصیتنامه شیرین و بیریای شهید محسن محمدزاده
به تاریخ هفدهم تیرماه 1360
رضایت از مادر!
«... ای مادر گرامی که با هزار دوز و کلک، رضایت از تو گرفتم و تو پس از فهمیدن موضوع، با کمال خلوص، مرا عفو نمودی و رضایت خود را اعلام کردی. خدا یارت باد و جایت إنشاءالله در عالم ملکوت باشد. از تو میخواهم که اگر من در جبهه، خونم را در راه اسلام نثار کردم؛ هرگز لباس سیاه نپوشی؛ بلکه سفیدپوش در میان مردم ظاهر شوی تا چشم دشمن کور شود و ببیند که ایران و اسلام چه زنانی را میپرورد. تا مطلع شود که دیگر نفاق و ترور در مردم ما تأثیر ندارد...»
[1]. کوچهای است مقابل خانه فرهنگ شهرداری که حالا با نام مقدس شهید محسن محمدزاده مزین شده است.
[2]. شهید علیرضا رحیمی.