شلمچه، یادآور سرداران بیسر، سردارانی که پای در رکاب حسین(ع) نهادند با آنکه میدانستند بازگشتی نخواهند داشتند آنان عاشق بودند و گمنام ماندند خواستند گمنام باشند اعتقادشان این بود که گمنام بودن بهتر از این است که فردا افرادی وصایایشان را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند.
سلام بر شهیدان و تمام آنان که در راه رضای خدا جان بر طبق اخلاص گذاشته و راهی وادی عشق شدند، دوست دارم از ابتدای سفر برایتان بگویم! گفته هایم را گوش کن!
نمیدانم از کجا باید شروع کنم زبان از بیان قاصر مانده، حالی عجیب دارم که وصف آن برایم سخت است ولی یک جمله بگویم که حس قشنگی بود ساعاتی را در کنار شما بودن.
میگویم برای دوستانم از سرزمین عاشقان، از دشت شقایقهای پرپر، شقایقهایی که ایستادند در برابر طوفان سهمگین تا امروز نسلهای جوان باشند و بکوشند برای آبادانی ایران اسلامی.
دوست دارم از سفر خود برایتان بگویم، سفری که به میل پای نبود، قلب نیز در این سفر راضی نبود تنها اصرار مادر بود و بس که مرا راهی این سفر کرد.
هشتم آبانماه سال 1394 همسفر کاران راهیان نور شدم، حس معنوی نسبت به این سفر که همه از آن سخن میگویند؛ نداشتم، تنها تصویر در ذهنم خاک بود خاک، سرزمینی که جزء گرما، گرد و غبار مفهوم دیگری را برایم تداعی نمیکرد.
از لحظه حرکت، مسیر آمدن برایم دشوار بود سفر سختی خاص خود را دارد ولی در تصورم این سفر سختتر بود روز اول با خود میگفتم ای کاش نمیآمدم.
میخواهم برایت سفره دل را باز کنم و قدری از درد دل خود بگویم تا سبک شوم، دردهایی که بر روی شانههای کوچکم سنگینی میکند، در کنار اروند، رودی خروشان و نا آرام، رودی که تنها افرادی میتوانستند از سیم خاردارها و موانع خورشیدی تعبییه شده در ساحل آن عبور کنند که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده بودند اما من که جزو آنان نبودم تهی از معرفت بودم.
لحظاتی بعد پای در سرزمینی نهادم که بوی سیب میداد، در هر مسیری که پای مینهادی فقط بوی عاشقی میداد، عطری که دلانگیز و سرمست از کربلاست و رد پایی که نشان از دلدادگی لایتناهی کربلاییان داشت.
سرداران بی نام و نشانی را به خاطر دارد که همچون مادرشان حضرت زهرا(س) فدایی ولایت شدند و گمنام ماندند، سرزمینی که مرا عاشق کرد، عاشق شهداء، اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشود! چشمانم را باز میکنم و به آسمان مینگردم.
سلام شهید!
شلمچه، یادآور سرداران بیسر، سردارانی که پای در رکاب حسین(ع) نهادند با آنکه میدانستند بازگشتی نخواهند داشتند آنان عاشق بودند و گمنام ماندند خواستند گمنام باشند اعتقادشان این بود که گمنام بودن بهتر از این است که فردا افرادی وصایایشان را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند.
شلمچه سرزمینی که فقط بوی خون بود، تانک، تفنگ وشهادت...
خالی از هر انگیزه مادی ولی آنچه باعث شد تا این شهدای گمنام با شوق گام بردارند این بود که میدانستند کجا میروند!
مرا ببخشید اگر بد خط نوشتم، آخر تکانهای اتوبوس مانع میشود تا قلم به اسانی بر روی کاغذ حرکت کند، ساعت12و ماشین در حال برگشت از جبهههای جنوب، در فرصتی که مانده میخواهم هر چه را در دل مانده برایتان بگویم.
از روزی که نظرم نسبت به شهدا تغییر کرد، تا پیش از آن دانستههایم درباره شلمچه ناچیز بود و ناملموس، اما زمانی که در شلمچه بالای تپه ایستادم حالی عجیب پیدا کردم، دلم هوای کربلا داشت انگار حسین(ع) پشت مرز عراق ایستاده و صدایم میکرد.
شلمچه دلم را با خود برد، الان اینجا کنار شما٬ کنار تربت پاک شما، نمیخواهم دل بکنم، ندایی مرا به ماندن دعوت میکند، چیزی درونم میگفت "بمان کربلا منتظر توست"
راهی هویزه شدیم، دیار غربت، آغازگر قصه میشود؛ این بخش قصه را خوب گوش کن!
پس نماز مغرب به زیارت شهدا رفتیم؛ آقای سلطانی گفت: "هرکس خواهر یه شهید بشه"
من هم خواستم خواهر یکی از شهدا شوم، نگاهی کردم هر شهید خواهری داشت اما یه گوشه یک شهید مانده بود، یه شهید...
گویی دو بال برای پرواز کردن و پریدن پیدا کردم، مشتاقانه به سمت شهید پرواز کردم، با خود میگفتم یعنی من لایق خواهر بودنش شدم، خواهر کوچکی که تاب دوری برادر را نداشت.
برادر شهیدم، نامش " رمضانعلی آقائی" بود، هیچ وقت برادر بزرگتر نداشتم، اما حالا یک برادر شهید طلبه دارم.
با وجود سن کم خیلی خوب معنای واقعی عاشق شدن را فهمیده بود و دل از این دنیای مادی کنده بود، چهره پر نور و صورت عرفانیاش اشکهایم را سرازیر کرد، یک درخواست از او داشتم :برای همیشه برادرم بماند تنها برادر من نه هیچ کس دیگری، داداش رمضانعلی به من قول بده تنها برادر من باشی.
داداش به من قول داده سال دیگر هم به زیارتش بروم، من هم قول دادم تا حجاب خودم را رعایت کنم و او هم شفاعت مرا در آن دنیا کند.
السلام علیک یا اباعبدالله حسین(ع)، سلام بر تو ای آقا پایم میل آمدن به کربلا را دارد و دل در کربلا جامانده، سفر کربلا را نصیبم کن، لیاقت آمدن و زائر شدن را نصیب من میکنی؟!
راستش وقتی آقای زارع گفت: هرکس هرجایی باشه اگر غسل زیارت امام حسین(ع) کنه و یه سلام به امام حسین(ع) بده، زائر امام حسین(ع) میشه، منم غسل زیارت کردم. اما کربلا نرفتم..
یعنی امام حسین(ع) مرا هم زائر خودش میدونه؟! یعنی لیاقت اینو بهم میده ؟!
داداش به من قول بده سلام مرا هم به شهداء برسونی، پس کی آقامون میاد، داداش میشه از امام زمان(عج) بخواهی که زودتر چشم ما به جمالشان روشن شود.
دل نوشته حدیثه عزیزی