شهید حسن صالحی از خطه مانه و سملقان
برادر شهید می گوید: برادرم همیشه از جبهه برایمان نامه می فرستاد و در آن ما را به احترام و حمایت از مادرمان سفارش می کرد و می گفت: مبادا مادرمان که رنج کشیده خانواده مان است از ما دلگیر و ناراحت شود
شهید حسن صالحی
نام پدر : جان محمد
تاریخ و محل تولد: 20/12/1350 – قره چای
ش.ش: 232
تاریخ و محل شهادت : 23/4/1371- خاش
زندگی نامه شهید:
حسن صالحی در بیستم آخرین ماه از سال 1350 در روستای قره چای در خانواده ای مذهبی متولد گشت. دوران کودکی را در دامان پر مهر مادر گذراند.دوران تحصیل ابتدایی را در مدرسه اشراف زاده و دوران راهنمایی را در مدرسه باهتر به درس خواندن پرداخت.از نظر اعتقادات بسیار فرد معتقدی بود به طوری که هنوز سن چندانی نداشت و به سن تکلیف نرسیده بود ،در ایام ماه مبارک رمضان می خواست که سحرها بیدار شود و همانند بزرگان او هم از فرایض ماه مبارک رمضان استفاده کند ،روزه بگیرد و نماز بخواند.به ورزش فوتبال علاقه زیادی داشت و همواره با تیمی که با دوستانش تشکیل داده بود فوتبال بازی می کرد.وی به دلیل اینکه در کودکی پدرش را از دست داد و بعنوان سرپرست خانواده انجام وظیفه می کرد بهمین دلیل مجبور به ترک تحصیل شد و نتوانست دیپلمش را بگیرد.این وضعیت همزمان شده بود با اسارت برادرش اسدالله.
برای انتخاب دوستانش با مادر مشورت می کرد. با فرارسیدن زمان برای خدمت به کشور،به سربازی اعزام شد.در نهایت در ظهر عاشورای سال71 در منطقه عملیاتی ایرندگان از توابع خاش همراه سه ،جهار نفر دیگر از همرزمانش همچون شهید سنگ سفیدی در حین درگیری با اشرار مصلح به شهادت رسید.
Ø خاطره مادر شهید:
من از فرزند شهیدم خوابهای زیادی دیدم که قبل از تعریف باید بگوییم آن زمان ما دو رأس گوساله داشتیم. قبل از اینکه حسن به جبهه اعزام شود شبی در خواب دیدم که پدر مرحومش به منزل آمده و علی رغم میل من یکی از گوساله ها را از من گرفت و برد.صبح که از خواب بیدار شدم خیلی نگران شدم .گویی به من الهام شده بود که اتفاقی خواهد افتاد که بعد خبر شهادت فرزندم را به مادادند.حتی بعد از شهادت پسرم شبی در خواب دیدم درخت سرسبزی در حیاط منزل داریم که یک شاخه آن شکسته است.هر کاری انجام دادم تا آن شاخه را ترمیم کنم و ببندم اما نتوانستم و در نهایت مجبور شدم آن شاخه را از درخت جدا کنم و دور بیندازم
خاطره برادر(اسدالله صالحی) :
برادرم همیشه از جبهه برایمان نامه می فرستاد و در آن ما را به احترام و حمایت از مادرمان سفارش می کرد و می گفت: مبادا مادرمان که رنج کشیده خانواده مان است از ما دلگیر و ناراحت شود. برادرم در یک منطقه مرزی (ایرندگان سیستان و بلوچستان) که همیشه در مبارزه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر بود خدمت می کرد. زمانی که به مرخصی آمده بود به او گفتم : برادر محل خدمت تو خطرناک است اگر مایل هستی از مسئولین محترم درخواستی داشته باشیم تا تو را به جای دیگر انتقال دهند که او در جواب من گفت: نه نیازی نیست .من در همان جا که هستم خدمتم را انجام می دهم و دوست دارم دوشا دوش دیگر برادران در برابر اشرار مبارزه کنم. وجدانش قبول نکرد. او در حالی که دیپلم هم نداشت ولی فرمانده اش او را بخاطر صداقت در اخلاق و رفتار و رشادت در خدمت به عنوان ارشد گروهان انتخاب کرده بود. برادرم در یکی از خاطراتش اینگونه برایم تعریف کرد: در تماسی که با او از بجنورد داشتم ضمن احوال پرسی او گفت: برادر چند روز پیش من و همرزمان به زیارتگاهی در روستای ایرندگان بود برای زیارت رفتیم ،پیر زنی در آنجا نشسته بود که مقداری پارچه سبز رنگ در دست داشت.به هر کدام از ما یک تکه داد و من ان پارچه را به دستم بستم. او اضافه کرد بعد از آن ماجرا ،چند شب بعد در خواب دیدم که عده ای آمده اند به دیدار ما و پارچه های سبز دست همه را باز کردند بجزء پارچه دست مرا.و من از این ماجرا قدری ناراحت شدم. من در جوابش گفتم: برادر نگران نباش انشاالله خیر است. ایام محرم بود و به دنبال این ماجرا هنوز خبری از شهادت او به ما نرسیده بود که همسرم پیراهن مشکی به من هدیه داد. و من در آنجا احساس کردم که برای برادرم اتفاقی افتاده است. دیری نپایید که خبر شهادت او را به ما دادند