به گزارش خبرگزاری بسیج، همایش بزرگداشت «مارتین لینگز» هفته گذشته در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد. در این همایش «غلامرضا اعوانی» با عنوان «عرفان اسلامی از دیدگاه مارتین لینگز» به سخنرانی پرداخت که متن آن در ادامه می آید؛
در ابتدا به شبهه آقای دکتر خسروپناه پاسخ می دهم. هیچ متصوفی نیست که علی را به عنوان رأس اولیا نداند. چنین چیزی امکان ندارد، ولو اینکه به آن اظهار نکنند. زیرا زمان قدیم مانند امروز نبود که چیزی را اظهار کنند. خود شیخ علوی، حسنی بودند. همه شاذلیه از اولاد امام حسن(ع) بودند و همیشه در نمازهایشان تسبیح حضرت فاطمه(س) را میخوانند. سلسله آنها به علویه معروف است. بنابراین امیدوارم که این شبهه رفع شده باشد. در حقیقت در عالم تسنن نمیتوان چنین چیزی را اظهار کرد.
ولایت به علی ختم میشود، رأس الأولیا. یعنی مطلقاً هیچ سلسله تصوفی نیست که به حضرت علی(ع) ختم نشود، حتی نقشبندیه. واعظ کاشفی کتابی درباره سلسله نقشبندیه به فارسی دارد که در دو جلد به چاپ رسیده است. او در آنجا سلسله نقشبندیه را به سه نسبت به علی ابن ابی طالب میرساند و به یک واسطه، یعنی از طریق سلمان، به ابوبکر میرساند. سلمان، منا اهل البیت بود. حال اینکه چگونه این سلسله از طریق سلمان به ابوبکر رسیده، جای سؤال است. همین کتاب در قرن گذشته در عثمانی ترجمه شده است و در آن نسخه، سلسلههای علوی از قلم افتاد و به جای آنها، سلسلههای سلمان و ابوبکر را گذاشتهاند و به همین دلیل، این طور رایج شد که سلسله نقشبندیه به ایشان میرسد.
من این دو نسخه را مقایسه کردم. کتاب نوشته شده به فارسی مقدم بود. ترجمه آن کتاب که بعدها انجام گرفت، موجب شد تا بگویند که سلسله نقشبندیه به حضرت علی(ع) ختم نمیشود. در صورتی که نسخه فارسی کتاب، آن سلسله را به سه طریق به حضرت علی(ع) میرساند. امکان ندارد که ولایت، غیر از حضرت علی(ع) باشد.
به نظر من، خواجه نصیرالدین طوسی در کتاب زندگی خودش با نام سیر و سلوک، پاسخی بسیار صریح به غزالی داده است، بدون اینکه نامی از او آورده شود. او میگوید کسانی که جویای حقیقت هستند چهار فرقهاند: متکلمان، تعلیمیه، فیلسوفان و عرفا. خواجه نصیرالدین طوسی ریاضیدان و فیلسوف بود و از فلسفه دفاع میکرد، اما غزالی میگوید که نباید ریاضی خواند. غزالی همچنین از امام نیز دفاع میکند و میگوید که امکان ندارد انسان در سیر معنوی خود، به وسیله کسی که هدایت در او بالافعل باشد ارشاد شود؛ بلکه این هدایت باید فعلیت محض باشد. او از این موضوع دفاع میکند و وقتی به عرفان میرسد، عرفا را «السابقون السابقون» میخواند و میگوید بعضی از عرفا از مقربون و بعضی دیگر از اصحاب یمین هستند. اما آنهایی که السابقون هستند، همگی از عرفا هستند که به راستی سبقت دارند. بنابراین در نقشبندیه نیز باید دقتی شود و بد نیست اگر بر این مبنا، تحقیقی انجام شود و مقالهای نوشته شود.
اما سنتگرایان با مسائلی که همه ما در دوره جدید با آنها مواجه هستیم، در دورهای مواجه شدند و به آنها پاسخ دادند. در دوره گذشته مسأله ادیان مطرح نبود. مردم مانند دوره جدید با هم رفت و آمد خاصی نداشتند. ادیان یک کلیت است و جزء نیست. وقتی انسان به یک دین رو میآورد، آن دین تمام وجود او را در بر میگیرد. به گونهای که دیگر به ادیان دیگر نیاز ندارد. آنهایی که ادیان دیگر را نفی میکنند به این دلیل است که دین یک تمامیت یا totality است و هیچ نقصانی ندارد. بنابراین اهل ادیان در گذشته نیازی نمیدیدند که ادیان دیگر را بشناسند. اما دوران ما، دوران شناخته شدن ادیان است. اگر در کتابخانهها به دنبال کتاب ادیان بگردید، با چند میلیون کتاب روبرو میشوید. بنابراین نباید به سادگی از ادیان دیگر بگذریم. مضافاً اینکه همه اینها یک اصل قرآنی فراموش شده را احیا میکنند. اما علما و مؤمنان ما خلاف آن را میگویند.
اسلام به عنوان آخرین دین الهی، همه ادیان الهی را میشناسد و ایمان به همه این ادیان را واجب میداند. آیات زیادی در این باره وجود دارد. «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلآئِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ»؛ ایمان به همه کتب و همه رسل لازم است. «لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ»؛ ما نباید از لحاظ ایمانی بین رسول و رسول تفاوت قائل شویم. البته «تِلکَ الرُّسُلُ فَضَّلنا بَعضَهُم»؛ برخی از پیامبران بر هم تفضیل دارند. اما از لحاظ ایمانی، ایمان به همه آنها واجب است. «وَ مَنْ یَکْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعیداً». بنابراین قرآن نفی انبیا را ضلالت میداند. «وَ مِنْهُم مَّن قَصَصْنَا عَلَیْکَ وَمِنْهُم مَّن لَّمْ نَقْصُصْ عَلَیْکَ». داستان بعضی از پیامبران گفته شده و داستان بعضیها گفته نشده است. پس احتمال اینکه ذکر پیامبری در قرآن نشده باشد، هست. «وَ ما کانَ لِرَسُولٍ أَنْ یَأْتِیَ بِآیَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ»؛ رسول هر چیزی را که آورده، به اذن الهی بوده است. به عبارت دیگر، رسول چیزی نیاورده، مگر به اذن الهی.
ما معمولاً گرایش داریم که ادیان دیگر را باطل و منسوخ بدانیم، در حالی که قرآن چنین چیزی نمیگوید. بنابراین سنتگرایان درباره حکمت ادیان بحث کردند. ادیان را میتوان از دیدگاههای مختلف بررسی کرد: از دیدگاه کلامی برای جدل و پیروزی است؛ اما از دیدگاه عرفانی، عرفان، حکمت الهی است. بنابراین آنها از دین جاویدان(religio perennis) صحبت میکنند که دین حنیف است و قرآن میگوید آن دین حنیف، اسلام است.
یک اسلام هست که «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا» است و یک اسلام هست که «مَا کَانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلَا نَصْرَانِیًّا وَلَکِنْ کَانَ حَنِیفًا مُسْلِمًا» یعنی همان دین حنیفی که ابراهیم و همه انبیا بر آن بودند. این برای اولین بار است که حکمت همه ادیان، حکمت جاویدان دانسته شده است. حکمت، مشترک لفظی نیست. زیرا اگر اینطور بود، باید یک لفظ دیگر را به کار میبردیم. مثلاً شیر، شیر و شیر در زبان فارسی به تصادف مشترک لفظی است. همه زبانهای دیگر، لفظهای دیگری دارند. پس نباید یک لفظ را به آن معنا به کار ببریم. بنابراین اگر حکمت باشد و به معنای درستی به کار رود، بین حکمت دینی و حکمتهای دیگر ارتباطی نیز هست و شرایط حکمت ادیان را مشخص کردند. همچنین همه حکمای الهی، جهانبینی دارند. همه ادیان دارای جهانبینی هستند. شاید در کلام، جهانبینی یا انسانشناسی نداشته باشیم. انسان شناسی در متکلمان نیست. اما محور قرآن و همه ادیان حتی هندو و بودا، انسان و فلاح و نجات او است. انسان کمال هستی است. درست است که داروین گفته است انسان آخرین است اما
نخستینِ فکرت پسینِ شمار / تویی خویشتن را به بازی مدار
انسان مظهر اسامی الهی و مظهر اسم الله است. منظور از الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا در «وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا» یعنی اسم الله. این صفت و این تعریف را هیچ موجود دیگری، حتی فرشتگان ندارند. به دلیل اینکه فرشتگان گفتند ما علم نداریم، و این أسماء در آنها نبود.
دین یک کلیت است و شما نمیتوانید یک جزئی را از آن جدا کنید. هنر یکی از مقوّمات است. ما نمیتوانیم در یک جامعه سنتی، اصول دین یا فضایل و رذایل را از دین بگیریم ولی هنر را نگیریم. اگر توجه کنیم، این عالم در همه ادیان به شکلهای مختلف، عالم کثرت تکثر است. ما زبان، نژاد و رنگهای مختلف داریم. دین نیز همین طور است. اما حجت خدا بر بشر با فرستادن انبیا تمام شده است و این اصل نبوت که میگوییم ۱۲۴ هزار پیغمبر داریم، معنادار است. «أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَی»؛ پیامبران را پشت هم فرستادیم. «وَ مَا اَرْسَلْنَا مِن رَّسُول اِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ»؛ پیامبران را به زبان قوم خود فرستادیم. اما همه آنها برای هدایت خلق بودند و اسلام به عنوان آخرین دین، حجیت همه را قبول دارد. اما اینکه آنها را مورد ملامت قرار میدهد، به این دلیل است که دین را اقامه نمیکنند. «وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنجِیلَ وَمَا أُنزِلَ إِلَیْهِم مِّن رَّبِّهِمْ لَأَکَلُوا مِن فَوْقِهِمْ وَمِن تَحْتِ أَرْجُلِهِم»؛ اگر آنها اقامه میکردند! پس یعنی آنها دین را اقامه نمیکنند. «یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَی شَیْءٍ حَتَّی تُقِیمُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِیلَ». نظر آنها راجع به همه ادیان این است. قرآن نیز همین را میگوید. قرآن میگوید «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئِینَ». به نظر بعضیها َ«الصَّابِئِینَ» همه ادیان الهی است. در ادامه آن آیه، سه شرط میآید. «مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ». این سه، رکن تمام ادیان است.
همچنین نظریه سنتگرایان درباره جهان مدرن، چون آنها غربی هستند و غرب را به خوبی میشناسند و با تمام فراز و نشیبهای غرب آشنا هستند. منظور غرب مدرن نیست؛ بلکه غرب قدیم و قرون وسطی است. به نظر من خیلی از افلاطونشناسان از لحاظ متافیزیکی باید از کومارا سوامی وقتی که درباره افلاطون بحث میکند، یاد بگیرند.
به شیخ سراج الدین ابوبکر میرسیم. هر یک از اینها امتیازاتی دارند. او در جایی میگوید من از کودکی، از وقتی که به مدرسه میرفتم با مسأله مدرنیته مواجه بودم و از همان موقع که معلمان در کلاس تدریس میکردند، متوجه تعارضات و تناقضاتی در مدرسه شدم. از یک طرف میدیدم که همه اساتید در کلاس درس میگفتند که انسان از میمون زاده شده، رشد کرده و راه ارتقا را پیدا کرده است و بدین ترتیب، کم کم به انسان تبدیل شده است. اما در کلاس مسیحیت و دین میگفتند که انسان از آدم و حوا به وجود آمده است. بنابراین ما به عنوان یک کودک سرگردان میماندیم که بالأخره انسان از میمون به وجود آمده یا از آدم و حوا؟ بنابراین او با تناقضاتی در مدرسه مواجه بود. این تناقضات مخصوصاً در اوضاع آشفته اروپا که از یک طرف از صلح، آشتی، انسان دوستی و اومانیسم صحبت میکردند و از طرف دیگر، جنگ جهانی اول در حال رخ دادن بود بیشتر شد. اما به نظر او، انسان ذاتاً دینی است و اصل دین و خداوند در نهاد همه انسانها –بخواهند یا نخواهند- سرشته شده است. او در جستجوی دینی بود که بداند چه هست.
به نظرم این نکته خیلی جالب است که گنون، شوان، لینگز و بورکهارت، همه قبل از پذیرش اسلام در جستجوی دین حق بودند. آنها مسلمان نشدند که ادیان دیگر را بخوانند. بلکه ابتدا همه ادیان را به کمال خواندند و راجع به آنها تحقیق کردند و وقتی تسلط ژرفی در همه ادیان پیدا کردند، مسلمان شدند. بنابراین مطالبی که در مورد ادیان دیگر نوشتند، عمق عجیبی دارد. مثلاً گنون دانشجوی ادیان بود. او در مقطع دکترا بر سر نوشتن رساله با استادش، در تفسیر دین هندو اختلاف پیدا میکند. زیرا آنها تفسیر موجهی از دین هندو نداشتند. او به هند میرود و در آنجا به کار خود ادامه میدهد. گاهی تفسیر ادیانی که ما در دانشگاه درس میدهیم، مثل گاو شیردهی است که لگد میزند و چیزی میگوید که ربطی به دین ندارد. در اولین کتاب شوان به نام «The Language of the self» که به انگلیسی هم ترجمه شده، گورو که بزرگترین عارف هند و مرجع هند است مقدمهای نوشته است. یعنی او را تأیید کرده است. بنابراین مشخصه تمام آنها این است که همه ادیان را به طور دقیق مطالعه کرده و سپس اسلام را قبول کردند.
لینگز درباره خودش میگوید من واقعاً سرگردان بودم. خانواده من مسیحی بودند اما آن مسیحیت مرا راضی نمیکرد. آشنایی نخستین من با کتابهای گنون مرا بسیار با آراء آنها آشنا کرد و دیدم که پاسخگوی نیازهای معنوی من است. این نوعی بیداری و اشراق معنوی را در من ایجاد کرد. او میگوید زمانی که در دوره لیسانس در دانشگاه آکسفورد دانشجو بودم هیچگونه اعتقاد دینی نداشتم. عقیده از من سلب شده بود. اما شروع به مطالعه ادیان کردم و به این نتیجه رسیدم که ادیان بزرگ جهانی، آسمانی و راه نجاتاند، اما نمیدانستم کدامِ آنها را باید انتخاب کنم. شوان هم همین طور بود. ادیان مانند شعاعهای دایرهای هستند که در محیط دایره با هم فاصله دارند، ولی وقتی به دور مرکز حرکت میکنند به هم نزدیک میشوند. مانند کسانی که از مکانهای مختلف به قله دماوند میروند، یکی از تهران میرود، یکی از اصفهان. از هم دور هستند اما در مرکز، یکی میشوند. او میگوید «من میدانستم که من هم در یکی از این شعاعها هستم ولی کدام؟ اول راه مسیحیت کاتولیک را انتخاب کردم. تمام اعمال عبادی و اوراد و اذکار را انجام میدادم. متوسل شدم به حضرت مریم و مطمئن بودم با وجود این همه توسل او مرا نجات میدهد». او میگوید چهار قرن پیش در انگلستان همه کاتولیک بودند (البته او این را حدود ۵۰ سال پیش نوشته است) اما الان تقریباً همه بیدین شدهاند. این سردرگمی بالاخره نتیجه میدهد و میگوید واقعاً خداوند جواب دعاهای مرا داد و بالاخره اسلام را یافتم. چگونه؟ شوان را یافته و به دست او به اسلام مشرف شدم. او میگوید وقتی به دیدن شوان رفتم خود او را ندیدم. اما وقتی دیگران به او اطلاع دادند که من آمدهام او گفت ابتدا باید اسلام را بپذیرد و بعد سراغ من بیاید. الان تهمتهای عجیب و غریبی علیه اینها زده میشود. این واقعاً ننگ است.
در مقدمهای که لینگز بر منتخبات آثار گنون نوشته، نحوه آشنایی و دوستی خود را با گنون شرح داده. گنون به علت پذیرش اسلام، چون به دنبال خیلی از گرایشها رفته بود وتجربه کرده بود و از آنها فاصله گرفته بود و همچنین به علت تفسیر متفاوتی که از ادیان داشت خیلی دشمن پیدا کرد. لینگز به قاهره رفت. همسرش فوت کرده بود. در قاهره با یک سیده حسینی به نام فاطمه ازدواج کرد و دارای چهار فرزند شد. گنون هم مطالعات وسیع و عمیقی درباره همه ادیان داشت. دوازده سال یار و مصاحب لینگز بود. زبان عربی را به خوبی یاد گرفت و استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه قاهره بود و در عین حال به مطالعه اسلامی خودش ادامه میداد. گنون خیلی کم به بیرون میرفت. لینگز میگوید در آنجا فقط یکی دو بار با من به رأسالحسین آمد و مردم او را احاطه کردند و شروع به صلوات فرستادن کردند.
هر کتاب لینگز یک دستاورد بزرگ دارد. عارفی از الجزایر، کتاب زندگانی حضرت محمد که ۷۶ فصل دارد و در هر فصل به یک بیان تمام غزوات حضرت رسول را با استفاده از قدیمترین منابع (از منابع متأخر استفاده نکرده) بیان کرده، همچنین کتابی درباره فن خطاطی، ترجمه و تفسیر برخی از آیات قرآنی و راز شکسپیر که کتاب مفید و جامعی برای معرفی شکسپیر است. چون زمانی که او این کتاب را مینوشت عدهای درباره وجود شکسپیر شک کرده بودند. وقتی ما دانشجو بودیم میگفتند این کتابها متعلق به مارلو است، نه شکسپیر! در واقع درباره فهم صحیح او شک وجود داشت. او همچنین فصلی دارد درباره ماهیت هنر مقدس. در مورد شکسپیر میگوید ما برای اینکه شکسپیر را بفهمیم باید بدانیم ماهیت هنر مقدس چیست. او در هنرهای مختلف، در معماری، در ادبیات و غیره، معنای مقدس و غیر مقدس را توضیح میدهد و درباره اکثر کتابهای شکسپیر یک فصل دارد؛ مثلاً هنری چهارم، هملت، اوتلو، مکبث، لیرشاه، آنتونی و کلئوپاترا، افسانههای زمستانی و کتاب طوفان. همچنین در انتها میگوید رمز شکسپیر یعنی چه. درباره تصوف چیست که جناب استاد خسروپناه به اندازه کافی توضیح دادند.
ما در قرآن انواع معرفتی داریم که در معرفتشناسی ما نیستند اما در حکمای قدیم، در افلاطون بوده. مسأله عینالیقین، علمالیقین و حقالیقین و علم لدنّی «عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» بسیار مهم است. اگر عارف، ولی خدا باشد و ولی، فانی در حق باشد و به مقام قرب نوافل و قرب فرائض رسیده باشد، صفات او فانی در حق است. یعنی علم او هم علم لدنّی است. افلاطون میگوید کسی که متحقق به علم باشد خطا نمیکند. همه میدانیم که خطا میکند. چون آن «علم» نیست! در علمِ تحققی خطا نیست. کسی که متحقق شود به صدق دروغ نمیگوید. این علم است. حکما این را علم میدانستند.
در کتاب عقاید باستان و خرافات عصر جدید یک سؤال مطرح میکند که برای من هم جای سؤال است. میگوید اگر حکمای گذشته الان زنده بودند و همه آنچه که دانشمندان علوم طبیعی میگویند را میدانستند آیا عقیده خودشان را تغییر میدادند؟ من همیشه این سؤال را میکردم که اگر حضرت علی که فرمود «لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا» الان بود و طیاره سوار میشد آیا کشف الغطاء ما ازددت یقینا باطل میشد؟ خیر، نمیشد. لینگز این مسأله را بیان میکند که آیا میان دین و علوم جدید تعارض وجود دارد. قدما -حکمای قدیم، افلاطون، تمام حکمای پیش از افلاطون، دین زرتشت، دین هندو- به چهار عصر قائل بودند و این عصرها با عصرهایی که امروزه می گویند و همین اسم را دارند مطابقت نمیکند: عصر طلایی، عصر نقره، عصر مفرغ و عصر آهن. ما از دیدگاه معنوی الان در دوره کالی یوگا، یعنی در عصر تاریکی، هستیم. در دین زرتشت هم چنین چیزی هست. اما میگوید پایان شب سیه سپید است. الان مدرنیته فروپاشیده و ادیان، دیگر ظاهر شدهاند. او امکان ظهور ادیان و ظهور مهدی(ع) –یا عیسی(ع) در کتب دیگر- را مورد بحث قرار داده. و السلام علیکم.
یکی از حضار: اگر امکانش هست راجع به تفاوت تصوف در سنت اسلامی و عرفان توضیح بفرمایید.
اعوانی: قدما عرفان کمتر به کار میبردند. بیشتر تصوف میگفتند. اینکه چرا به اینها صوفی میگفتند، صاحب لمع میگوید چرا اصحاب به حضرت عیسی حواری (یا سفیدپوش) میگفتند؟ منظور او این است که اینها قابل تعریف نیستند. چون آنها سفیدپوش بودند اینها هم گفتند ما پشمینهپوشایم. البته این نام را نسبت میدهند به حضرت رسول (ص) که پشمینهپوش بود.
در عرفان بین نظر و عمل اصلاً فاصله نیست. امروزه بین نظر و عمل خیلی فاصله است. اگر توجه بفرمایید آیات قرآن همیشه ایمان را با عمل صالح میگوید. یعنی عمل، علم میآورد و علم، عمل میآورد. همیشه متضایفاند. شما نمیتوانید عرفان را از تصوف یا تصوف را از عرفان جدا کنید. امکان ندارد. این چیزی است که در دوره جدید پدید آمده. درباره خدا صحبت میکنید و میگویید اصلاً به دین نیاز نیست. در دئیسم میگویند شما به خدا معتقد باشید و به دین معتقد نباشید. یعنی انبیا را کنار بگذارید. این اصلاً نمیشود. معرفت بدون عمل اصلاً پذیرفته نیست. همیشه معرفت با عمل است و عمل با معرفت. امروزه به این دلیل که عرفان نظری به وجود آمده عرفان عملی کنار گذاشته شده، در حالی که نظر نمیتواند از عمل جدا باشد. البته میشود خواند و عمل نکرد، اما مورد قبول بزرگان نیست. عرفان، اتّباع رسول است «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ». حضرت رسول فقط نظری نبود. در هر دینی اعمال عبادی هست. اعمال عبادی اگر واجب باشد که فریضه است، و یا برای قرب بیشتر است. حدیث قرب فرائض و قرب نوافل را قبلا دوستان خواندند برای کسانی که طالب قرب بیشتر هستند.»