بانويی محجبه که سلطان جادههاست
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،حبيبه سادات سجادي، راننده ترانزيتي است که از ۲۳ سالگي پشت فرمان ماشينهاي سنگين نشسته و حالا در آستانه ۶۰ سالگي برايمان از ريز و درشت کار مردانهاش ميگويد.
دور تا دور گمرک غرب، جايي در اتوبان آزادگان، تا چشم کار ميکند ماشينهاي سبک و سنگين به رديف پارک شدهاند و رانندگان و مسافران با برگههاي ترخيص کالاها و ماشين آلاتشان
دنبال باربري و انبار ميکردند. قيافهها و تيپ و هيکلشان تقريبا شبيه هم است. همان قيافه تيپيک معمول که از رانندگان ترانزيت در ذهنها نقش بسته است. با هيبتي کاملا مردانه و زمخت. اينجا اما دنبال کسي آمده ايم که همه ويژگي هايش با بقيه رانندگان متفاوت است. کسي که اتفاقا بار ترانزيت آخرش هم، خودرويي لوکس است که خريدارش اصرار داشته آن را حتما به او بسپارد. او يک زن است که اگرچه براي ما ناآشناست، اما جاده هاي ايران حدود ۴ دهه اي مي شود که «حبيبه خانم» را خوب ميشناسند. بانويي که کار را عار نميداند و با حجاب کامل، پشت فرمان تريلي مينشيند تا نان آور خانواده کوچکش باشد. با خانم «حبيبه سادات سجادي» ۵۹ ساله جلوي اسکانياي تر و تميز و سفيد رنگش و زير سايه درختهاي توت گپ زديم تا درباره حال و هواي کارش و تلخ و شيرين ۳۷ سال رانندگي ترانزيت بيشتر بدانيم.
* حال روزگار را گرفتم:
حبيبه خانم دستهاي پهن و مردانهاي دارد. دستهايي که شبيه دست کارگرها پر از چين و چروک است و خودش ميگويد يادگار سختي روزگار است: «روزگار از اولش اين طوري با من تا کرد. اما من هم با توکل به خدا کم نياوردم و مردانه حالش را گرفتم.» بعد لبخند ميزند و ميگويد: «حالا هم رويش کم شده و ميداند نبايد کاري به کار من داشته باشد.»
حبيبه خانم روزهاي آغاز رانندگياش را اين طور روايت ميکند: «از اول هم دلم ميخواست کارهايي انجام دهم که شايد براي بقيه چندان شناخته شده نباشد. پايه يک را همين طوري گرفتم. شوهرم خدا بيامرز کاري به من نداشت. رانندگي با سواري را در خانه او ياد گرفتم. خودم هم دختر تر و فرزي بودم. بعد هم که فوت کرد، قرار شد تلفنچي يک بنگاه باربري در شهرمان ميانه شوم. اما نميدانم چطور شد که يکهو سر از اداره راهنمايي و رانندگي در آوردم و گواهينامه پايه يک گرفتم و شدم شوفر!»
* کنايه ها برايم اهميتي ندارد:
حبيبه خانم ميگويد در تمام اين سالها با حرفها و کنايههاي زيادي مواجه شده است: «خيلي وقت ها
مردم با ديدن من فرياد ميزنند زن را چه به رانندگي تريلي! بعضيشان با عصبانيت اين جملهها را نثار من ميکنند و عدهاي هم با خنده و شوخي! اما کساني هم هستند که با ديدن من برايم دست تکان ميدهند و کف ميزنند و ميگويند آفرين بر غيرت تو شيرزن. خيليها تشويقم ميکنند. بعضيها هم با من عکس يادگاري ميگيرند و از سفرهايم سؤال ميکنند. اما آن قدر کارم برايم مهم بود و هست که اصلا به اين تکه پرانيها و متلکها توجهي نمي کنم. بچههايم خرجي ميخواستند و مجبور بودم سرم را پايين بيندازم و کارم را انجام دهم. روي هوا حرف نميزنم. من از زمان جنگ راننده بودم با همين حجاب. همه هم مرا با همين پوشش ميشناسند.»
او ميگويد: «رانندههاي مردهم، اوايل متلک بارم ميکردند ولي الان ديگر عزت و احترامم سر جايش است و خيلي هوايم را دارند. مخصوصا وقتهايي که ماشين پنچر ميشود. نميگويم بلد نيستم پنچري بگيرم. اما انصافا عوض کردن اين لاستيکهاي بزرگ براي يک خانم کار سختي است.»
او ميگويد: «زندگي بالا و پايين و سختي و آساني زياد دارد. اما بايد خودت گليم خودت را از آب بکشي بيرون. آن زمان که من پشت فرمان نشستم اصلا راننده تريلي خانم نداشتيم. هيچ کس نميتوانست باور کند که يک زن با حجاب کامل راننده ترانزيت باشد و چنين غول آهني بزرگي را هدايت کند اما برکت کارها دست خداست و خودش وعده داده که اگر به دنبال نان حلال باشيد من کمکتان ميکنم.»
حبيبه خانم درباره کارش ميگويد: «کار ما حملونقل خودروهاي سواري است و هر بار ۶ دستگاه از اين خودروها را از بندر يا کارخانه بار ميزنيم و به مقصدهاي داخلي و خارجي ميبريم. در اين سال ها
به کشورهاي قزاقستان، تاجيکستان، ارمنستان، باکو، ايتاليا، لهستان و چند کشور آسياي ميانه سفر کردم و خودروها را در مقصد تحويل دادم. حمل و نقل
خودروهاي سواري بسيار مشکل و سخت است و بايد در طول مسير مراقب باشيم تا به اين خودروهاي صفر کيلومتر و گران قيمت صدمهاي وارد نشود يا در کمين سارقان و راهزنان گرفتار نشويم. بيشترين حمل و نقلي که انجام دادهام در مسير بندر لنگه به اربيل عراق است.»
* با پسرم همکار مي شويم:
حبيبه خانم حالا سالهاست با اين باور، نان توکل و غيرتش را ميخورد و براي معاش خانواده و تک پسر دانشجويش که الان در اسپانيا درس ميخواند شبانه روزش را در جادهها سپري ميکند. او مي گويد:
«در تمام اين سالها آرزو داشتم که ماشين داشته باشم آن هم با مالکيت خودم اما همه اين ۲۷ سال را شوفر بودم و براي صاحب ماشين و باربري هاي خاص کار کردم.»
حبيبه خانم از تک پسرش که حرف ميزند چشمهايش برق ميزند: «يک پسر دارم که الان در اسپانياست و درس مي خواند. فعلا که هي برايش شهريه و پول ميفرستم که عصاي دستم بشود. درسش که تمام شود يا کارشناس درجه يکي در سطح بينالملل ميشود و برميگردد ايران و بعدش همين جا با هم دفتر حمل و نقل ميزنيم يا اينکه سال ديگر کلا تغيير رشته ميدهد و ميرود براي خواندن خلباني.»
* پليس ها و راننده ها هوايم را دارند:
وسط گپ و گفت مان بايد کمي منتظر بمانيم تا حبيبه خانم امضاهاي نهايي بار لوکسي را که با خودش از آن طرف آب آورده است بگيرد و بعد دوباره ادامه دهيم. چست و چابک از رکاب اسکانياي تر و تميزي که به قول خودش شوفر آن است بالا مي رود و بعد از آوردن يک دوشه تر و تميز که همه برگههاي پليس راه و هويت کالا در آن است، ميگويد: «در طول همه اين ۲۷ سال نه يک بار جريمه شدهام نه يک بار تصادف کرده ام.
در تمام اين ۲۷ سالي که راننده بودم از همه رؤساي پليس راهور در همه شهرها و رؤساي پليس ناجا لوح تقدير و تشويقي گرفته ام. از آن طرف هم خدا را شاهد ميگيرم که از هيچ پليسي چه در مرزهاي ايران و چه در کشورهايي که به آنها بار برده ام حتي يک کلمه بياحترامي نديدهام. همه هم مرا مي شناسند.»
حبيبه خانم ميگويد رانندگي در جاده خيلي سخت تر از رانندگي در داخل شهر است: «به قول رانندههاي جاده، راندن توي جاده حواس شش دانگ ميخواهد. شايد گفتن اين حرف خيلي راحت باشد. ولي بايد راننده باشي و پشت فرمان اين غول آهني بنشيني تا متوجه شوي که چقدر کنترل آن در جاده هاي غير استاندارد و فرسوده و در کنار رانندههاي آقايي که خيلي از قوانين و مقررات را زير پا ميگذارند، سخت است.»
* از علي دايي هم بنويس:
حبيبه خانم همان طور که چادرش را روي سر، مرتب ميکند، با خنده اصرار ميکند که حتما از علي دايي هم در گزارش يادي کنيم: «سر جريان زلزله سر پل ذهاب علي دايي زنگ زد که کاميون ميخواهد. من هم از خدا خواسته رفتم. دوستانم را هم بردم. ۸۰ تا کاميون جنس فرستاد که دستش درد نکند. من خودم هم ۳۷ بار از تهران بار بردم سر پل ذهاب. ان شاء الله که زندگي اين مردم هم زودتر بيفتد روي روال، و غم روي دوش شان کمتر شود.»
او از ديدار با فرمانده سپاه پاسداران هم به عنوان يکي از خاطرههاي خوبش ياد ميکند: «بعد از سر پل ذهاب، رفتم بندر که افتخار داشتم سردار جعفري فرمانده سپاه را ملاقات کنم. ايشان به من لطف داشت. حسابي احوال پرسي کرد و درباره مشکلات پرسيد. خب من هم اشکالاتي را که خودم ميدانم اگر برطرف بشود بهتر است، اعلام کردم و خلاصه خيلي گفتگوي خوبي بود.»
* خاطره آن روز عجيب:
حبيبه خانم از امنيت جادههاي ايران و راهزنان جاده اي هم اين طور ميگويد: «در ايران که خدا را شکر هيچ مشکلي ندارم. توي خبرها بعضيها مي نويسند که در راهها، راهزن وجود دارد و بار را ميزنند اما گوش شيطان کر تا حالا اين اتفاق براي من نيفتاده است و خدا کند که تا پايان دوران کاريام هم اتفاق نيفتد. اما در جادههاي خارجي چشمتان روز بد نبيند. خاطره اي دارم که هر وقت يادش مي افتم ضربان قلبم تندتر ميزند.»
او درباره اين خاطره عجيبش ميگويد: «يک بار در پاکستان گرفتار راهزن ها شدم. آن قدر سريع مرا محاصره کردند که خودم باورم نمي شد. اتحاديه به ما گفته بود که بايد زبان خارجي بلد باشيم. جداي از آن هم دوره کمکهاي اوليه و امداد و نجات و همين طور کمي دورههاي نظامي ديدهايم و براي هر کدام از اين دورهها هم گواهينامه پايان دوره دارم. خلاصه که راهزنها راه را بر من بستند. مالک ماشين باري هم همراهم بود. بايد ميرفتيم پاکستان بار را تحويل ميداديم و خودش مي رفت سر مرز پاکستان تا هند، تا کاري را انجام بدهد و بعد من هم منتظر ميماندم که بار جديد بزنيم و برگرديم ايران. در يک چشم بر هم زدن دو تا مرد مسلح که سر و صورتشان را پوشانده بودند از دو طرف وارد اتاق کاميون شدند. خيلي ترسيده بودم. از روي پلاک فهميده بودند که ايراني هستيم. براي همين هم يک نفر که ايراني حرف مي زد بالا آمد. گفت در ماشين چقدر پول داريد؟ گفتم والله تازه لاستيک خريديم. يک ميليون تومان پول هست براي خرج راه و خورد و خوراک. بعد هم بايد در شهر بمانيم تا براي برگشت بار بزنيم. نميتوانيم خالي برگرديم. مرد نقابدار اسلحه اش را آماده کرد. يعني گلنگدن را کشيد و تفنگش را مسلح کرد. از ترس، آب دهانم را هم نميتوانستم قورت بدهم. به مالک خودرو اشاره کرد و گفت شوهرت را بيدار کن. گفتم من شوهر ندارم، کارگرش هستم. براي همين هم خوابيده و من رانندگي ميکنم. پرسيد بچه هم نداري؟ گفتم يک پسر دارم که از هفت سالگي فرستادمش اسپانيا تا خلبان بشود، دو سال هم هست که نديدمش. الان هم که شما مرا ميکشيد و کلاً ديدارمان به قيامت مي افتد.»
حبيبه خانم با خنده ادامه مي دهد: «مرد مسلح از ماشين پياده شد و رفت پيش يکي ديگر از دوستانش و بعد هم برگشت و گفت همان يک ميليون تومان را بده. من هم از داخل داشبورد پول را تحويل دادم. قبلا شنيده بودم که نبايد با راهزن ها بحث کنيم و با آنها درگير هم نشويم. براي همين هم زود پول را تحويل دادم. خوراکي و ميوه و پسته و آجيل هم در ماشين داشتم، آنها را هم تعارف کردم. فقط يک پرتقال برداشت. رفت پايين و دوباره برگشت بالا. گفت اسم پسرت چيست؟ گفتم: اميد. گفت اين ۵۰۰ هزار تومان را بگير، خرجي خودتان در پاکستان. اين ۵۰۰ هزار تومان ديگر هم هديه ما به اميد. فقط بگو درس بخواند.»
حبيبه خانم ميگويد: «حالا شما فکر کن آقاي راهزن دارد از پول خودمان بذل و بخشش ميکند به من و صاحب ماشين که چشمهايش را باز کرد ۴ تا مرد قلچماق اسلحه به دست ديد. ما هم داشتيم از ترس سکته مي کرديم. فقط تنها شانسي که آوردم اين بود که مالک ماشين که يک عالمه پول همراهش بود و از ترسش پولها را لو نداد. خلاصه خلاص شديم. راهزن پاکستاني بعدش هم گفت هر کجا جلويتان را گرفتند بگوييد که اشرف با ما حساب کرده. انگار اسم رمزشان بود. خلاصه اين خاطره را براي هر کسي که تعريف مي کنم باورش نمي شود. از بس که راهزن هاي پاکستاني بي رحم هستند و با توجه به موقعيت جنگي کشورشان، اصلا به ماشين هاي سنگين رحم نمي کنند.»
او مي گويد: «حالا که بحث به اينجا رسيد جا دارد از بچههاي زحمتکش مرزباني تشکر کنم که اولا خيلي به راننده ها لطف دارند و از جانشان براي دفاع از اين آب و خاک مقدس مايه مي گذارند و هيچ چشمداشتي هم ندارند.»
* تلخ و شيرين هاي جاده:
حبيبه خانم همه جادههاي ايران را زير پا گذاشته است و مي گويد طلوع و غروب خورشيد زيباترين تصويري است که هر روز از پشت پنجره ماشين به آن خيره ميشود. آيه «وان يکاد» نقش زيبايي است که بر تريلي اين بانو خودنمايي ميکند. دوست دارد براي خودش ماشين بخرد. اسکانيا را دوست دارد: «همين رنگ سفيد به نظرش از همه قشنگ تر و برازنده تر است.» بعد هم مي گويد: «با اينکه اين همه راننده خانم داريم و حتي شنيدم که چند تا خانم به عنوان راننده بي.آر.تي در تهران کار مي کنند اما باز هم ديدن يک خانم پشت فرمان يک ماشين سنگين حسابي همه را کنجکاو مي کند.»
آرزوي داشتن تريلي جديد که ويژگيهاي يورو ۵ يا ۶ را داشته باشد، براي بانوي راننده ترانزيت ايران محال نيست، اما ميگويد با دست خالي و درآمد ناچيزي که دارم رسيدن به اين آرزو در همان حد آرزو برايم باقي مانده است.
حبيبه خانم از در آمد ۶ ميليون توماني براي هر سفرش مي گويد و ادامه ميدهد: «از اين پولي که ميگيرم يک ميليون آن هزينه گازوئيل و يک ميليون تومان نيز هزينه ماشين ميشود و باقي ميماند که اين مبلغ کفاف هزينههاي زندگي را بايد بدهد. بخش عمده اي از آن را هم براي پسرم شهريه واريز مي کند. اميد بايد درس بخواند و براي خودش کسي بشود.»
حبيبه خانم مي گويد: «از اينکه بهعنوان يک زن نقش کوچکي در حمل و نقل کشورم دارم، خوشحالم و راستش را بخواهيد به خودم ميبالم که نقشي دارم. در جادهها هميشه سعي ميکنم به قوانين احترام بگذارم و تاکنون حتي يک بار هم جريمه نشده ام. در جاده به کساني که قوانين را رعايت ميکنند راه ميدهم تا سبقت بگيرند و هميشه خودم را نسبت به جان سرنشينان خودروهايي که پشت سر من حرکت ميکنند مسئول ميدانم.»
حبيبه خانم با اين جمله ها از ما خداحافظي مي کند. او نمونه اي از زناني است که سختي هاي زندگي را با غيرت و سختکوشي به سخره گرفته اند و کار را جوهره انسان مي دانند. حتي اگر کاري باشد که مجبورشان کند از ظرافت هاي زنانه دور شوند. آنان به شوق اميدهايشان زنده اند.