به گزارش خبرگزاری بسیج از اشکذر:
میخواست اعزام شود، ولی سکوت میکرد و نمیرفت به من نگاه میکرد
گفتم:مادر، چه ساعتی باید بروی؟
گفت: ساعت یازده
به او گفتم ساعت یازده است دیرت نشود او نگاه آخر را به من دوخته بود که من او را ببوسم، ولی من خجالت میکشیدم فرزندم که بزرگ شده ببوسم لحظهای در دل گفتم حتما میخواهد برای آخرین بار رویش را ببوسم. پیش رفتم با دستانم صورتش را لمس کردم و او را بوسیدم و بوییدم، چون چشمانم خوب نمیدید لحظهای حس کردم که محاسن هم دارد. گفتم مادر قربانت شوم محاسن هم در آوردهای و با او خداحافظی کردم و در طول کوچه که میرفت سه بار به عقب نگاه کرد و من نگاههای آخرش را دوخت و برای همیشه رفت.
جملهای از وصیتنامه طلبه شهید علیرضا حکیم آبادیان اشکذری:
“ای مردم تصمیم بگیرید برای قدمی هم شده برای خدا حرکت کنید و اعمالتان خالص درگاه او باشد”
تاریخ شهادت /۱۳۶۵/۱۱/۱۱
منبع: کتاب ستارگان حریم وصال
میخواست اعزام شود، ولی سکوت میکرد و نمیرفت به من نگاه میکرد
گفتم:مادر، چه ساعتی باید بروی؟
گفت: ساعت یازده
به او گفتم ساعت یازده است دیرت نشود او نگاه آخر را به من دوخته بود که من او را ببوسم، ولی من خجالت میکشیدم فرزندم که بزرگ شده ببوسم لحظهای در دل گفتم حتما میخواهد برای آخرین بار رویش را ببوسم. پیش رفتم با دستانم صورتش را لمس کردم و او را بوسیدم و بوییدم، چون چشمانم خوب نمیدید لحظهای حس کردم که محاسن هم دارد. گفتم مادر قربانت شوم محاسن هم در آوردهای و با او خداحافظی کردم و در طول کوچه که میرفت سه بار به عقب نگاه کرد و من نگاههای آخرش را دوخت و برای همیشه رفت.
جملهای از وصیتنامه طلبه شهید علیرضا حکیم آبادیان اشکذری:
“ای مردم تصمیم بگیرید برای قدمی هم شده برای خدا حرکت کنید و اعمالتان خالص درگاه او باشد”
تاریخ شهادت /۱۳۶۵/۱۱/۱۱
منبع: کتاب ستارگان حریم وصال
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار