روایت «بازمانده حماسه هویزه» از روزهای پایانی زندگی شهید علمالهدی و یارانش
به گزارش بسیج از خوزستان، درباره حماسه هویزه که امروز ۱۶ دی، سی و هشتمین سالگرد آن است، آثار متعددی همچون «سفر سرخ»، «سه روایت از یک مرد»، «آن روزها» ، «حماسه سازان» و... نوشته شده است، یکی از این آثار، کتابی به نام «بازمانده حماسه هویزه» است؛ این کتاب، روایت حاج باقر مارانی تنها بازمانده این حماسه است. این کتاب در سال ۹۵ با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان اصفهان به چاپ رسیده است.
فصل هشتم «بازمانده حماسه هویزه» نبرد هویزه نام دارد. حاج باقر در این فصل، مشاهدات مستقیم خود را از آخرین روزها و ساعات زندگی شهدای حماسه هویزه و از جمله شهید سیدحسین علمالهدی را برای ما روایت میکند.
نام سیدمحمدحسین علمالهدی با حماسه هویزه پیوند ناگسستنی دارد؛ او فرزند آیتالله حاج سیدمرتضی است که هشتم مهر سال ۳۷ در اهواز متولد شد. مزار این شهید امروز در یادمان شهدای هویزه زیارتگاه کسانی است که شیفته خوی او هستند. سیدمحمد حسین دانشجوی سال دوم دانشگاه مشهد در رشته تاریخ بود که با شروع جنگ تحمیلی به همراه گروهی از دانشجویان راهی جبهه شد.
معروف است که شهید حسین را از روی قرآن درون جیب پیراهنش شناسایی کردهاند. او از کودکی با قرآن انس داشت، با نهجالبلاغه آشنایی بسیار خوبی داشت. اینها خاطرات خانواده و دوستان سیدمحمدحسین از او است. تلاش میکرد قرآن و نهجالبلاغه را در عمل پیاده کند و همین از او معلم اخلاقی ساخته بود که بعد از سیوهشت سال هر وقت نامش برده میشود، همه از اخلاق و دلاوری و شهامت او سخن میگویند. شهید محمد حسین علمالهدی در ۲۲ سالگی و در محاصره دشمن در حالیکه آخرین تلاشهای خود را برای آزادی هویزه میکرد، به درجه رفیع شهادت رسید.
متن زیر روایتی از نبرد هویزه از زبان حاج باقر مارانی همرزم شهید علمالهدی است:
فصل نبرد هویزه
«حدود ۱۲ الى ۱۳ دی ماه سال ۱۳۵۹ بود که برای عملیات هویزه برگشتم. زمستان و هوا هم سرد بود. مسجد سیّد رفتم و بلیط اتوبوس گرفتم. ساعت چهار عصر حرکت کردیم و فقط در خرمآباد در کنار یک مسجد که همیشه محل توقف اتوبوسها بود، توقف داشتیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد به طرف اهواز به مسیرمان ادامه دادیم. فردا صبح که اهواز رسیدم، رفتم همان مدرسهای که قبلاً رفته بودم و محل لشكر ۹۲ زرهی اهواز بود و بعد از آنجا با کارت شناسایی لشکر ۹۲ زرهی به سمت سوسنگرد رفتیم! از این مرحله به بعد بود که اسم و مشخصات من جزء نیروهای جنگ ثبت شد و تا آن روز هر چه در جبهه خرمشهر و یا سوسنگرد بودم و یا مجروح شدم در هیچ کجا ثبت نشده بود.
با نیروی مردمی لشکر ۹۲ زرهی وارد سوسنگرد شدیم. شهر خیلی آرام بود و عراق هم به حالت پدافند بیرون از سوسنگرد بود. هیچ امکاناتی را همراهم نبردم یعنی چیزی نداشتیم که ببریم. کم کم سوسنگرد را شناسایی کردیم، حدود ۱۴-۱۵ دی ماه سال ۱۳۵۹ بود چون از نیروهای با تجربه محسوب میشدم برای جاهای اصلی یا محورهای شناسایی لشگرها و دستهها انتخاب می شدم.
با قایق با چند نفر که جرأت زیادی داشتند از بین قلب دشمن عبور کردیم. کنارههای رودخانه کرخه مینگذاری شده بود. یک جاهایی ما قایق را خاموش کردیم و پارو زدیم تا گذشتیم و به سمت هویزه رفتیم.
در واقع من بلدچی نیروی پیاده لشکر ۹۲ زرهی اهواز بودم که در کنارمان دانشجویان پیرو خط امام خمینی(ره) هم بودند. به سمت هویزه رفتیم. دانشجوها به صورت خودجوش از سراسر کشور جمع شده بودند و با فرماندهی حسین علمالهدی به سمت سوسنگرد آمده بودند. دانشجوها با سپاه یکی شدند و در هویزه مستقر شدند. لشکرها از همدان، قزوین، توپخانه شهرضا و ۹۲ زرهی آمدند و آنجا مستقر شدند. یک حرکتی که دشمن کرده بود این بود که به صورت لوبیایی آمده بود و هویزه هنوز سقوط نکرده بود و عراقیها از اطراف هویزه و سوسنگرد رفته بودند و این دو شهر را از بین رفته حساب کرده بودند و ما میتوانستیم راه دشمن را قیچی کنیم اگر بنیصدر خیانت نمیکرد و این اتفاق بزرگ و بد نمیافتاد.
بنیصدر در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۵۹ به هویزه آمد. در یک محلی که قبلاً مردم و عشایر میآمدند و احشامشان را میفروختند، او سخنرانی کرد. مردم محلی، نیروهای مردمی و ارتش همه جمع بودیم. روی زمین نقشهای کشید و به قول خودش روی نقشه توضیح میداد که ما از این راه میرویم، چه کار میکنیم، داشت برخلاف آنچه ما تصمیم گرفته بودیم که چهطور حرکت کنیم؛ صحبت میکرد. من و حسین علمالهدی و چند نفر دیگر هم پای سخنرانی او بودیم. قبل از ورود بنیصدر به هویزه این شهر زیر آتش دشمن بود بعد از ورودش شهر آرام شد.
در آن روز بین حسین علمالهدی که فرمانده سپاه هویزه بود و بنیصدر درگیری لفظی پیش آمد و با هم بحث کردند. آن زمان میتوانستیم به راحتی بنیصدر را بکشیم ولی این کار را انجام ندادیم. به او گفتیم که به ما مهمات بده در جوابمان گفت: مهمات نداریم، خودتان بجنگید و به غنیمت بگیرید.
وقتی بنیصدر متوجه شد که حسین و دانشجویان پیرو خط امام خمینی(ره) اینجا هستند، گفت: شماها آمدید و در خطوط جبهه هم رسوخ کردهاید. گویا دانشجویان یک حرکتی در دانشگاه تهران علیه بنیصدر کرده بودند و اینجا بنیصدر با توجه به ذهنیتی که از دانشجویان و حسین علمالهدی داشت متوجه شد که تعدادی از دانشجویان خط امام خمینی(ره) برای جنگیدن با دشمن اینجا آمدند. من با وجود اینکه حدود ۱۶ سالم بود، بلند شدم و گفتم: ما نباید عملیات بکنیم. حتی بقیه افراد هم به بنیصدر میگفتند که این عملیات (عملیات هویزه) اشتباه است. ما به بنیصدر گفتیم که با این همه ماشین و تجهیزات آمدی، دشمن میتواند خیلی راحت با یک هواپیما همه شما را از بین ببرد. در جواب ما گفت: شما هیچ چیز از جنگ نمیدانید و خبر از هیچ چیزی ندارید. آن زمان همه ما به بنیصدر شک کرده بودیم. بنیصدر یک عملیات را ترسیم کرد و گفت: که از این مسیر بروید و این گونه هم بروید.
وقتی حسین مخالفت کرد از فرماندهان بالا دستور آمد که شماها باید از فرماندهی کل قو اطاعت کنید و حسین به خاطر اطاعت از فرمان امام خمینی(ره) که اطاعت از فرماندهی امری واجب است، قبول کرد که در عملیات شرکت کند. قرار شد که شب ۱۵ دیماه عملیات شود و همه ما آماده شدیم. من در کنار حسین با یک تعدادی جلوی نیروهای ارتشی بودیم. شب گذشت و خبری نشد، دستوری نیامد. گفتند: ساعت ۴ صبح عملیات میشود، خبری نشد. مجدداً گفتند: بعد از اذان، باز دستوری نرسید. گفتند: صبر کنید، عراقیها سپیده صبح میخوابند آن زمان عملیات آغاز میشود، باز خبری نشد. گفتند: ساعت ۶ صبح که باز هم دستوری نیامد.
آغاز عملیات
ساعت حدود ۱۰:۱۵ دقیقه روز ۱۵ دیماه بود که یک دفعه خبر رسید که عملیات کنید. نیروها همه ناراحت شدند، اعتراض کردند. هیچ عقل سلیمی در وسط روز روشن که عراقیها همه آمادهاند، عملیات نمیکند. بدون حمایت هیچ توپخانهای و پشتیبانی.
یک جاده نوساز بود که از سوسنگرد به سمت هویزه میرفت و به سمت پادگان حمید به صورت حلقوی حرکت کردیم. هدف این بود که برویم و در پادگان حمید مستقر شویم و دشمن را کامل از کنار رودخانه کرخه کنار بزنیم. در جنگها همیشه این گونه است که سرباز و تدارکات ۲۴ ساعتش را در اختیار دارد ولی ما فقط اسلحه و چفیه در اختیار داشتیم و هیچ چیز دیگر نداشتیم و میخواستیم برویم با پیشرفتهترین تانکهای زمان خودش بجنگیم. اطراف ما توپخانهها و هلیکوپترهای دشمن بود. این همه ادوات عراق جلو و کنار ما بودند و ما رفتیم. در مراحل اول خوب پیش رفتیم با توجه به اینکه توپخانههای عراق بیامان کار میکرد. یکی پس از دیگری توپخانههای عراقی سقوط کرد اما آنهایی که بودند به شدت آتش میریختند که ما نتوانستیم ادواتی که از عراق گرفته بودیم را عقب ببریم اما از مهماتش استفاده میکردیم. عراقیها توپهای خمسه، خمسه را با تمام مهماتش گذاشته و رفته بودند. تعدادی اسیر عراقی را گرفتیم و منطقه وسیعی از دشت هویزه آزاد شد اما هیچ گونه پشتیبانی نشدیم.
ما سه دسته بودیم یک دسته عقب و دو دسته جلو میرفتیم که در سمت چپ و راست جاده بودیم و گروه ما و حسین در سمت چپ بودیم. در واقع ما نیروی مردمی پیاده ارتش بودیم و هیچ مانعی هم نبود که جزء گروه حسین باشیم و حسین هر دو دسته چپ و راست جاده را هدایت میکرد ما فقط بیسیم و خشاب داشتیم و همه اینها را از عراق غنیمت گرفته بودیم.
غروب آفتاب بود که رسیده بودیم به جایی که دو کیلومتری آن چندین تپه بود، هیچ عقل سلیمی نمیگوید در جنگ، در دشت باز مستقر شوید. دستور رسید که مستقر شوید. گفتیم: چهطور در این دشت مستقر شویم. حداقل لودر و لجستیک بیاید و خاکریز بزند، تدارکات به ما بدهید. گفتند: لجستیک میآید و تدارکات هم برایتان میرسد. در آن لحظهها ما در زیر آتش عراق بودیم. هوا تاریک شد و هواپیماهای عراقی میآمدند و منور میریختند، دشت مثل روز روشن میشد و همه ما را به رگبار میبستند.
هر چه صبر کردیم لجستیک نیامد، تدارکات نیامد، اینجا حسین به قضیه شک کرد. به من و یک نفر دیگر گفت: بروید عقب و ببینید میتوانید تدارکات بیاورید. رفتیم زیر آتش عراقیها که تدارکات برداریم و بیاوریم. در حال گشتن در توپخانههای عراقی بودیم که یک ماشین نفربر ارتش ایستاد. در عقب باز شد از ما پرسیدند کجا میروید؟ گفتیم که به سمت محور جاده میرویم که یک دفعه آقای خامنهای از نفربر پیاده شدند و تیمسار فکوری و فلاحی و تیمسار دیگری هم همراه ایشان بودند، پایین آمدند و سلام کردند. من به ایشان گفتم: که حاجآقا! اینجا خیلی خطرناک است به تهران برگردید و سلام ما را به امام(ره) برسانید. ما فقط از آنها درخواست آب کردیم و بعد از خوردن آب از آنها جدا شدیم و آنها به عقب برگشتند. همه چیز عجیب بود. جادهای که در حال ساخت بود، خالی بود، هیچ لودر و بولدوزری هم نبود. خلاصه به تدارکات رسیدیم. نان و پنیر خرما مختصری بود. بعد از سه روز گرسنگی، هنگامی که نشستیم که بخوریم به یکی از بچهها گفتم: آن بالا را دیدی، نگاه کرد و اول شک کرد که اینها تانک باشند. من گفتم: تانکها را میگویم اینها کجا میروند؟
چقدر تعدادشان زیاد است؟! گفت: بله! تانک های زیادی هستند که به سمت جایی می روند. این قدر زیاد بودند که ابتدا و انتهای آنها مشخص نبود و مانند قطاری بودند که سر و ته نداشت.
ما وقتی تانک ها را دیدیم، شک کردیم، متوجه شدیم حتما دارد یک اتفاقی پیش می آید. سریعا نزد حسین برگشتیم که سمت چپ جاده و جلوی بچهها بود که بگوییم هیچ نیروی پشتیبانی نیست، تانکهای زیادی هم دارند به طرف ما می آیند. آن مقداری که توانسته بودیم از عقب تدارکات بیاوریم فقط نان و پنیر و خرما بود که به بچهها دادیم. درست یادم هست حسین پنیر را گذاشت لای نان و داشت میخورد که در همان حال وقتی سرش را از جاده بلند کرد و آن تانکها را مشاهده کرد گفت: بچه ها اینها دارند به سمت ما میآیند. در آن زمان ارتباط بیسیمی ما با عقب قطع شده بود و حسین خبر نداشت که همه نیروها، عقب نشینی کردند فقط گروه ما بود که در میان آتش دشمن محاصره شده بود.
من آخرین نفری بودم که از حسین جدا شدم
شب به صبح رسید. شب خیلی سردی بود. شبهای صحرا مخصوصا آن دشت خوزستان خیلی سرد است. صبح ساعت ۹ الی ۱۰ تدارکات مختصری برای ما آوردند. در این لحظه بچهها همه شهید و مجروح شده بودند، چهار نفر سالم مانده بودیم. حسین علم الهدی، برادر سلحشور، من و یک نفر دیگر. حسین به من گفت: بر گرد و به انتهای صف برو و به آرپیجی زنها بگو که بیایند جلو و کمک کنند و جلوی تانک ها را بگیرند. وقتی که رفتم و از حسین فاصله گرفتم، یک لحظه سرم را برگرداندم که دیدم حسین علمالهدی تیر خورد و آن دو نفر هم شهید شدند. من آخرین نفری بودم که از حسین جدا شدم یعنی ما که حدود ۷۰۰ الی ۸۰۰ متر با تانکها فاصله داشتیم.
وقتی رسیدم انتهای صف تمام بچهها و حتی آرپیجیزنها شهید و مجروح شده بودند. به یکی گفتم: چرا تانکها جلو نمیآیند و کمک ما نمیکنند؟ گفت: اینها عراقیها هستند و ما را دور زدند. من میخواستم دوباره به سمت حسین بروم که نشد و آتش دشمن اجازه نمیداد که برگردم. من چندین ساعت سینه خیز رفتم تا به تانکهای خودمان که امید داشتیم، رسیدم. نمیدانستم که تانکها خالی است کسی داخل آنها نیست. همه یاد شهید شده بودند یا رفته بودند.
یک تعداد هم پراکنده شده بودند. با هر ۱۰ تیری که ما میزدیم چند برابر تیر به سمت ما می آمد. از همه طرف گلوله می آمد. هلی کوپتر می آمد و بچه ها را با موشک میزد. تا وقتی که آفتاب غروب کرد و بیشتر بچهها شهید و کسانی که مانده بودند، مجروح شدند. حالا من از حسین فاصله گرفته بودم و کنار بچههای آن سمت جاده رسیده بودم که هنوز تعدادی سالم بودند. آن ها بی سیم داشتند. با بیسیم تماس به عقب گرفتیم و گفتیم: رحم کنید ما اینجا گیر کردهایم. از ما پرسیدند کجا هستید؟ ما به آنها گفتیم که کدام قسمت هستیم و از آنها خواستیم که برای دشمن بریزند ولی ای کاش نمیگفتیم زیر ما هم از دشمن میخوردیم هم از خودی میخوردیم. این وضعیت از صبح ساعت ۹ شروع شده بود و زمانی که آتش خودی هم میریخت شب شده بود. حدود ۲۴ نفر باقی مانده بودیم. شروع کردیم به حالت نیمه خیز از کنار جاده حرکت کردن. همان جادهای که تازه در این منطقه ایجاد شده بود و با صدای بلند، جمله لااله الا الله را میگفتیم. انگار عراقیها خبر دار شده بودند که تعدادی از ما زنده ماندهایم به طرف ما تیراندازی میکردند یا گلوله یا هلی کوپتر میزدند. در این هنگام بچههای خودی هم این قسمت را میزدند و ما زیر آتش دو طرف بودیم. بچهها یکی پس از دیگری تیر میخوردند و روی زمین میافتادند. از جنازهها چیزی نمیماند. وقتی گلوله تانک به بدن میخورد، بدنها از هم میپاشید و به خاطر همین جنازه این شهدا برنگشت. ... فقط دو نفر زنده ماندیم که آن یک نفر هم شهید شد و فقط من ماندم.»
انتهای پیام