از کاغذ باطله کتابخانه ساختیم
به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج،این روزها عکس معلم بازنشسته اهل انزلی در فضای مجازی دستبهدست میشود. عکس معلمی که کیسه تفکیک و جمعآوری پسماند به کمربسته و زباله جمع میکند. پایین عکس نوشته: «این خانم معلم با جمعآوری کاغذهای باطله،هفت کتابخانه به سرانه کتابخانههای شهرشان اضافه کرده است.» البته غلهزاری فعالتر از اینها و برعکس آنهایی است که این روزها خودشان را به هر در و دیواری میزنند تا آمار کارهایشان را بیش از واقعیت، جلوه دهند: «۶ کتابخانه را افتتاح کردهایم. کتابخانه هفتم هنوز افتتاح نشدهاست؛ در حال آمادهسازی است. پس فعلاً بنویسید۶ کتابخانه نه هفت تا.»
کار میتراشم برای خودم
زندگی خانم معلم در چند گام تقسیمشده است: «کار را با جمعآوری درهای پلاستیکی برای خرید ویلچر شروع کردیم. گام دوم و سوم؛ جمعآوری کاغذهای بازیافتی برای افتتاح کتابخانه و جمعآوری پلاستیک را هم کمی بعد. البته برنامهریزی برای نحوه هزینه کردن درآمد حاصل از فروش پلاستیک (گام سوم)، نیاز به زمان دارد و بررسی.» هر گوشه از خانهاش را به فضایی برای کار تبدیل کرده است. باغچه خانه برای تهیه ورمی کمپوست و کود گیاهی حاصل از پسماندهای ترِ خانگی. گوشهای دیگر برای تکثیر گلدانهای کاکتوس با استفاده از درهای فرمدار بعضی بطریهای مواد شوینده. اهل این نیست که بنشیند و مدام خستگی دَر کند: «برای خودم کار میتراشم. از رخوت خوشم نمیآید. گلدانهای کاکتوس را برای خودم تهیه کردم، دوستان هم خوششان آمد. بعدها برای تشکر از همراهمی کسانی که همیشه در پویشهای زیستمحیطی همراهمان هستند، هدیه دادیم و این کار ادامه دارد.»
آرزوی اجتماعیِ من
میلی برای دیده شدن ندارد. وقتی عکسهایش در فضای مجازی بخش شد و رسانههای مختلف خواستند با او مصاحبه کنند، قند در دلش آب نشد. این را با لحنی صادقانه میگوید: «شکستهنفسی نمیکنم. هیچوقت کاری را به این نیت آنکه به چشم بیاید، انجام ندادم. امیدوارم یک روز آنقدر همه کارها در جامعه روی غلتک باشد که هیچ کاری دیده نشود.» اهل مطالعه و سرک کشیدن در دنیای کاغذی و پر از کلماتِ کتابهاست. لابهلای گفتههایش نام کتابهایی را به زبان میآورد که کتابخوانهای حرفهای به آن میگویند، «کتاب خوب». شاید به همین سبب اصطلاحات خوشپیکر و بنیه میان حرفهایش کم نیست مانند وقتیکه از آرزوهایش صحبت میکند: «دور و درازشان نکردم، آرزوهایی کردم که دستیافتنی باشند نه محال. خیال خام را دور ریختم. منتظر نماندم یک نفر پیدا شود و من را به آرزویی که دارم برساند. از کودکی یاد گرفتم برای رسیدن به آنچه میخواهم، تلاش کنم. چندان همآرزوی پیچیده و شخصی ندارم. از همان اول بزرگترین آرزوی من یک آرزوی اجتماعی بود؛ شهری بی زباله.»
پدرم سفارشم را نکرد
آرزویی که خانم معلم را با خودش همراه کرد و برای رسیدن به آن عرق ریخت و خسته نشد: «معلم تاریخ، مطالعات اجتماعی و جغرافیا در دوره راهنمایی بودم. مادرم معلم بود. 5 ساله بودم که از دستش دادم. پدرم مدتی رئیس آموزشوپرورش فومن و ناحیه یک رشت بود. وقتی قرار شد معلم شوم، پارتیبازی نکرد تا معلم مدرسهای در انزلی شوم. باید در منطقهای دورتر خدمت میکردم. حتی وقتی قرار شد انتقالی بگیرم و امور مرسوم اداری را طی کنم، کارمند اداره وقتی فامیلیام را شنید، گفت: چرا نامهنگاری؟! کافی بود پدرتان سفارش کند. خانواده ما اما اهل توصیه و ترجیح نبود. پدرم نمیخواست از موقعیتش سوءاستفاده کند. تلاش کردن را همان روزها یاد گرفتم و البته کمی قبلتر در خانه مادربزرگم. همان روزها که دوره سفرهای که برای خودش راز و رمز و بالا و پایین داشت، مینشستیم.»
هر کس غریبتر؛ عزیزتر
از خانواده مذهبی که در آن تربیتشده و از دوره کودکی میگوید و راز و رمزهایی که گرهخورده بود باتدبیر و سخاوت حاجخانم «خوان گستر»؛ مادربزرگش: «خدا رحمتش کند. نامش به منش اخلاقیاش میآمد و برازندهاش بود. پدربزرگم فامیلیاش خوان گستر بود. مردی بازاری و خوشنام. مادربزرگم را به نام او میشناختند. بچه که بودم، فکر میکردم چه خانواده پرجمعیتی داریم. گوشه گوشه سفره پر از جمعیت بود. کلی خاله و دایی داشتم. بعضیها هم عزیزتر و بالانشینتر بودند. بزرگتر که شدم فهمیدم اولین نفری نبودم که مادرم را ازدستداده بودم و دور این سفره مینشستم. خیلیها حتی غریبه، مثل من در خانه مادربزرگم بزرگ شدند. هرکس دردکشیده و غریبتر؛ عزیزتر. پدربزرگم مغازه چلوکبابی معروفی به نام «چلوکبابی شمشاد» داشت و 2 مغازه ساندویچی که کارهایش را مادربزرگم رتقوفتق میکرد. یک مسافرخانه هم بود. دستشان به دهانشان میرسید اما به فکر دیگران هم بودند.» گذشتهای را که مرور کرده به آرزو و سبک زندگیاش پیوند میزند. در این دامن بزرگ شدم. دامنی که یادم داد به فکر دردهای دیگران و نیازهای جامعهام باشم و فقط برای خودم دعا نکنم. سعی کردم مانند او زندگی خودم و دیگران را بانشاط کنم حتی اگر شده با کاشت یک گل یا جدا کردن یک برگه سفید از میان کاغذهای باطله.»
درها، ویلچر میشوند
اولین مدرسه که در آن مأمور به آموزش شده را خوب به یاد دارد: «مدرسه «فضه» در اسالم بود. آن روزها کتابهای درسی قطورتر و خوش محتواتر از حالا. حالا کتابهای درسی روزبهروز لاغرتر میشود و جزوههای کنکوری و کمکآموزشی فربهتر. تکلیف دانشآموزی که توان خرید و تهیهاش را نداشته باشد چیست، نباید دانشگاه برود؟!» دلش نمیآید این جملهها را نگوید. برای اینکه از اصل گفتگو دور نشود، میگوید: «دوست نداشتم بازنشسته شوم. چون کار نکردن خوشایندم نیست. بازنشستگی را به چشم شروعی دوباره دیدم.» حالا زمانم آزادتر است تا برای آرزوی اجتماعی که داشتم، قدم بردارم. از خدا خواستم راه را برایم باز و روشن کند.» سال 1394 اولین گام از تحقق آرزوی اجتماعی خانم معلم برداشته شد. غلهزاری میگوید: «خرداد آن سال بچهها را اردو برده بودیم. دیدم یکی از معلمها به بچهها گفته درهای پلاستیکی بطریها را از طبیعت جمع کنند. خود من هم یک مشمع پر کردم و تحویل دادم. شب که به خانه برگشتم در فضای مجازی جستجو کردم. متوجه شدم این پویشی است که از تبریز آغازشده و با پول درها برای نیازمندان حرکتی ویلچر خریداری میشود. مشتاق شدم من هم انجام دهم. البته این پویش سراسری است. با یک خانم در قزوین همکاری کردم به این شرط که عواید فروش درها و خرید ویلچر را برای شهرم انزلی صرف کنم. گفت مانعی ندارد و مهم این حرکت خیرخواهانه است.»
خوب میشوم و کمک میکنم
وقتی غلهزاری به دوست و آشنا و دیگران سفارش کرد تا درهای پلاستیکی را جمع کنند، نشانی خانهاش را داد. استقبال، خیلی خوب بود: «گوشه گوشه خانهام پر از گونی پر از درهای پلاستیکی شده بود.» بعدا نشانی دبیرستانی به نام «مجاهدین اسلام» را اعلام کردند: «بعد یکی از دوستان ما را به پیمانکار معرفی کرد که بدون واسطه درها را از ما بخرد. وانت فرستادند تا درها را بار بزنیم. 4 ویلچر و یک تشک مواج خریدیم و به بهزیستی هدیه دادیم. البته بعداً قیمت ویلچر به دنبال تورمهای اخیر گران شد. طوری که با پول 2 ویلچر به قیمت سابق فقط میتوانستیم یک ویلچر بخریم. بااینحال، نفس کار برای ما مهم بود. از بهزیستی خواستیم، افرادی را مستقیماً به ما معرفی کند که نیاز به ویلچر دارند اما توان خریدش را نه! میخواستیم از مراسم اهدای ویلچر با حفظ شأن دریافتکننده، عکس بگیریم تا افرادی که در جمعآوری درهای پلاستیکی حامی ما هستند، نتیجه تلاششان را ببینند. ویلچرِ پنجم با راهنمایی یکی از مددکاران بهزیستی به فردی 40 ساله اهدا شد که بیماری توان حرکتش را گرفته بود. هنگام اهدا آرزو کردیم با آن ویلچر به مسافرت برود و گفت: «چرا دعا نمیکنید، زود خوب شوم و با پاهای خودم بروم. قول میدهم زود خوب شوم و این امانت عزیز را به شما برگردانم و در این طرح کمکتان کنم. از اینکه درهای پلاستیکی به امید یک بیمار برای ایستادن روی پاهای خودش تبدیل شده بودند، حس خوبی داشتم.»
سلبریتی مردمی انزلی
خانم معلم شهر انزلی این روزها بهنوعی تبدیل به سلبریتی مردمی در انزلی شده است. از عکسهای یادگاری میگوید که در مدارس و پایگاههای جمعآوری در بطریهای پلاستیکی با او میگیرند: «در شهرمان مردم مرا با طرح جمعآوری درهای پلاستیکی میشناسند. فعالیت در گام اول آرزوی اجتماعی شهر بدون زباله به لطف خدا رونق خوبی دارد. مردم از بانوان خانهدار گرفته تا کسبه کوچه و خیابان یا دانشآموزان مدارس، خوب میدانند چه طور باید با ما همکاری کنند. گاه با درهایی که جمع کردهاند در کنارم عکس یادگاری میگیرند و ارسال میکنند.» از شوخی نه چندان خوشایندی میگوید که کمی مذاق خانوادهاش را آن اوایل تلخ میکرد: «برای پاکبانها احترام بسیار زیادی قائلم. بسیاری از آنها حتی تحصیلات بالاتر از من دارند. بسیار شریف و محترم هستند. اوایل که تازهکارمان را شروع کرده بودیم بعضی به من میگفتند فلانی آشغال جمع میکند. این جمله خوشایند خانوادهام نبود اما کار را ادامه دادم و سعی کردم از فواید زیستمحیطی این کار برایشان بگویم. امروز که این حرکت رسانهای شده شاید تنها دلیلی که باعث میشود از این دیده شدن خوشحال شوم، این باشد که امروز همان روزی که مردم آمدهاند پای این کار برای داشتن شهر تمیز.»
روزهای کاغذی خانم معلم
اینکه چطور میتوان کاغذ باطلهها را به کتابخانه تبدیل کرد، احتمالاً چوب جادویی، فوت کوزهگری و کیمیای کیمیاگران را به ذهن برساند اما در انزلی، غلهزاری ثابت کرد با دستخالی هم میتوان این کار را انجام داد، فقط به 3 شرط؛ خوب دیدن، کار کردن بهجای حرفهای پر از ایکاش و شعار و سوم پشتکار. اتفاق جالبی که روایت جذابی از گام دوم زندگی پس از بازنشستگی خانم معلم را شکل داد: «اردیبهشت 96 به این فکر افتادم بعد از تعطیلی مدارس، تکلیف دفتر و کتاب بچهها چه میشود؟ کاغذهای باطله کجا میروند؟ حمایت یکی از مدیران که از پویش درهای پلاستیکی آشنا شده بودم، مدیر مدرسه غیردولتی «مهرگان» کار آغاز شد. بهمرور به 12 مرکز تحویل کاغذ رسیدیم.» درباره نحوه همکاری مردم در این طرح میگوید: «کاغذها را یکبهیک بررسی میکنیم. این کار هرروز ساعتها وقتم را میگیرد. کاغذهای سفید را برای چک نویس جدا میکنم. کتابها و دفترهای سالم را هم. کتابهایی که ارزش خواندن دارد را به پویش «تو هم بخوان» که به همت یک جوان انزلیتبار برای افزایش فرهنگ و سرانه مطالعه راهاندازی شده است، اهدا میکنم تا به چرخه مطالعه برگردند. اما کاغذ باطلهها را به مدیر یک کارخانه تهیه شانه تخممرغ، میفرستیم. مدیر کارخانه وقتی متوجه هدف ما شد، حمایت کرد و ماشین کارخانه بدون دریافت کرایه برای تحویل گرفتن کاغذها میآید.» از روزهای پرمشغله این پویش و مؤسساتی که به آنها همکاری کردهاند، میگوید: «اسفندماه موقع خانهتکانی خانهها، کاغذ و کتاب بیشتری به دست ما میرسد. بهطور متوسط هر۴۵روز یکبار، به طور متوسط حدود ۲ تن کاغذ را به کارخانه میفرستیم. خرداد هم بعد از امتحانات مدارس کلی کتاب و دفتر به دست ما میرسد. البته بعضی نهادها مانند بیمه هم زبالههای کاغذ میفرستند و همراه همیشگیمان هستند.»
کتاب بخوان حتی در بیمارستان
عصرها وقتی حوصلهاش کوک است یک لیوان چای خوش عطر برای خودش میریزد و به دنیای کاغذی کتابها میرود. کاغذ و دفترها را ورق میزند. بین دفتر و کتابها جملهها، دستنوشتههای جالبی میبیند که امانتدارانه از آنها لذت میبرد: «به خواندن کاغذهای کوچکی که جملههای جالب روی آن نوشته و لای کتابهاست، دلخوشم. اگر متوجه شوم دفتر خاطرات بین بار کاغذ است، نخوانده و امانتدارانه کنار میگذارم. گاهی کتابهایی که برایم عزیز بودهاند یا همیشه دوست داشتم آنها را داشته باشم، لای کتابها میبینم اما هیچکدام به کتابخانه شخصیام اضافه نمیشود، یکراست میرود به پویش تو هم بخوان.» غلهزاری از کتابخانههایی که با پول حاصل از فروش کاغذ ایجاد کردهاند، میگوید: «کانون پرورش فکری، مدارس و خانههای فرهنگ معمولاً خودشان کتاب دارند. میخواستیم کتاب و کتابخوانی را بهجاهایی ببریم که از این امکان بیبهرهاند به پیشنهاد یکی از دوستان، بخش اطفال بیمارستان شهید بهشتی را برای اولین کتابخانه در نظر گرفتیم. از ما خواستند نامهنگاری کنیم. تمام مراحل را طی و با اهدای 100 جلد کتاب، اولین کتابخانه بهرهبرداری شد. کتابخانه دوم را در یک استخر بانوان که محل مراجعه خانمهای خانهدار بود، افتتاح کردیم. کتابخانه سوم در یک باشگاه ورزشی ایروبیک و یوگا بود. چهارمین کتابخانه به کانون ناشنوایان «سکوت سفید» اختصاص یافت. پنجمین حرکت ما در واقع تجهیز کتابخانه بود که به سفارش یکی از دوستان انجام و با استقبال روبهرو شد؛ تجهیز کتابخانه زندان شهرمان. صد جلد کتاب اهدا کردیم، خوشبختانه یکی از فعالترین کتابخانههای ما همینجاست.»
«آموت» تنهایمان نگذاشت
این روزها بازار کتاب هم مثل بازار ویلچر بازار پرتورم است. قیمت کتاب به دنبال گرانی کاغذ بالا رفته است. اما هستند ناشرانی که همپا و همراه چنین حرکتهای مردمی ارزشمندی میشوند. مانند «یوسف علیخانی» مسئول نشر «آموت». این جملات آگهی و تبلیغات نیست. تشکرهای معلمی است که از برخورد خوب یک ناشر سپاسگزاری میکند: «آقای علیخانی از زمانی که متوجه این اقدام ما شدند، کتابهای خوب را با تخفیف قابلتوجه به ما میرسانند. گاهی هم تعدادی کتاب به ما اهدا میکنند. در این وضعیت گرانی کاغذ، هر ناشری طبیعتاً فکر سود خودش را باید بکند اما هستند ناشرانی که سود اصلیشان افزایش فرهنگ مطالعه است.» غلهزاری از ششمین کتابخانهای میگوید که افتتاح کردهاند. «اهدای ششم کتابها در بخشی از مراسم جشن یکسالگی پویش «تو هم بخوان» به شهرداری و شورای شهر بود. کتابهایی که فرهنگ شهروندی را ترویج میکند. کتابخانه هفتم ما هم قرار است در آینده در «موجشکن انزلی» که فضای اسکلهای دارد، افتتاح شود. آنجا یک رستوران پر رفتوآمد هست. قرار شده بعد از کامل شدن فضای کتابخانه قهوهخانهدار آن مجموعه، کتابدار افتخاری ما هم باشد. کتابها را به مردم امانت دهد.»
کتابخانهای محض «گیلان»
گام دوم خانم معلم فقط خرید کتاب و کتابخانهسازی نیست. اینطور نیست که کتابخانهها به حال خود رها شود. کتابها باید خوانده شوند. فرهنگ مطالعه مهمتر از داشتن کتاب است: «هدف از این کار چه بود؟ اینکه سرانه مطالعه بالا برود. ما بر کتابخانهها نظارت میکنیم. کتابخانه زندان خیلی خوب استقبال شد، استخر بانوان هم اما بقیه کتابخانهها مثلاً کتابخانه بیمارستان کودکان رونقی که انتظارش را داشتیم، نداشت.» بعدازاین ارزیابیها باید دید تصمیم غلهزاری و دوستان اهل کتابش چیست؟ حرفهایش خبر از یک «اولین» میدهد: «تصمیم گرفتیم، کتابخانه متمرکزی با محوریت «گیلان» افتتاح کنیم. کتابهایی که یا نویسنده گیلانی دارند، یا جغرافیای داستان کتاب در گیلان باشد یا درباره اقلیم گیلان و گیلانیها نوشته باشد. فکر میکنم، این نخستین باری باشد که کتابخانهای با چنین تمرکزی ایجاد میشود. فعلاً در مرحله کارهای مقدماتی و بررسی است. این اقدام به خودباوری و تقویت هویت بومی کمک میکند.»
گام سوم هم شروع شد
گام سوم از فعالیتهای اجتماعی و مؤثر معلم بازنشسته اما فعال اهل انزلی هم این روزها برداشتهشده است. این روزها کمپینهای بسیاری به جمعآوری درهای پلاستیکی روی آوردهاند اما تکلیف پلاستیکهای رهاشده در طبیعت و شهر چه میشود؟ با بطریها، کیسهها، قطعات پلاستیکی چهکار باید کرد؟ این سؤالهای مشترک ما و غلهزاری است با این تفاوت که او برای پاسخ به این سؤال معطل نمانده و پا در کفش آهنین نترسیدن از آغاز یک مسئولیت اجتماعی جدید و پرزحمت پا به میدان گذاشته است: «در بطری، کوچک و از جنس پلاستیک مقاوم و نسبتاً سنگینتر است اما بدنه بطری حجیم و سبک است. برای همین مشتاقان به جمعآوری در بطری که در نوع خود، حرکتی ارزشمند است، بیشتر. بااینحال نمیتوان نسبت به پلاستیکهای رهاشده، بیتفاوت ماند.» این بار هم همکاران خانم معلم در برداشتن سومین گام از تحقق آرزوی اجتماعیاش به کارش آمدند: «مشکل اصلی درباره جمعآوری پلاستیکها، حجیم اما سبک بودن آنهاست که عایدی را کم میکند. بنابراین فعلاً نمیتوانم تصمیمی درباره هزینه کردن، درآمد حاصل از فروش پلاستیکها مطرح کنم. نگهداری پسماند پلاستیک نیاز به فضایی بزرگ دارد. شاید به برکت دعایی که کردم و از خدا خواستم راه را برایم باز کند است که اینجا هم سلام وعلیکهای عالم همکاری و آبروی شغل معلمی به کارم آمد. مدیر هنرستان «شهید خدادادی» انبار مدرسه را خالی کرد و در اختیارمان قرارداد. در مدارس کلاس آموزش تفکیک زباله از مبدأ برای دانشآموزان برپا میکنیم. در گروه تلگرامی هم شیوههای کمحجم کردن زباله در منزل، شستوشوی پتها (بطریهای پلاستیکی) با آب حاصل از شستوشوی ظرفها را آموزش میدهیم. ظروف پلاستیکی را فقط بهشرط تمیز بودن و شسته شدن با کمترین مصرف آب حاصل از بازچرخانی آب نه مصرف آب آشامیدنی مجدد، تحویل میگیریم. طی دو هفته گذشته اولین سری از ظرفهای پلاستیکی را جمع کردیم. حجم ظرفها بالاست و هزینههای حملونقل را بالا میبرد. در این فکر هستیم تا دستگاه دستدوم کمحجم ساز تهیه کنیم. البته هزینهاش بالاست و دستگاه جاگیر اما مشکل حجم را حل میکند.» به تدبیری که برای دلسرد نشدن همراهان مردمی به خرج داده اند، اشاره می کند: «در این مرحله نمیتوان توقع از مردم را بالا برد چون ممکن است دلسرد شوند. همینکه ظروف را تمیز تحویل میدهند تا بوی بد، انبار مدرسه را برندارد و حشرات جمع نشود، خیلی هم عالی است. فعلاً شاید بخواهیم با همین درآمد فعلی برای مدارس و بلوکهای فعال، سطل تفکیک از زباله تهیه کنیم. بالاخره برای این مسئله هم راهحل خوبی پیدا میکنیم.»
آرزوهایم برنزی هستند
دنبال آرزوهای«طلایی» نیست به آرزوهای «برنزی» قانع است: «این جمله معروفم را همه آشنایان میشناسند. به شیوه طلایی به برنز دست پیدا میکنم. آرزوهای دستنیافتنی را رها میکنم تا به بهترین شکل به آرزوهای دستیافتنی برسم.» خانه و زندگیاش معمولی است اما به گفته خودش خانوادهاش عالی هستند: «همسرم حامی من است. همیشه میگویم شاید بدون چنین مادر و همسری راحتتر زندگی میکردند. همسرم کنایه و گلایه ندارد در همه کارها حامی و همراه من است. کارهایم را طوری برنامهریزی میکنم که به خانوادهام بهخوبی رسیدگی کنم. اعتمادش را محترم میشمارم. شکر خدا دورهم خوشیم. من بچههایم را با حرف زدن نصیحت نمیکنم که باید چه و چه باشید. با تلاش برای رسیدن به آرزوها و اهدافم میگویم برای زندگی باید تلاش کرد.» از دانشآموزانی میگوید که حالا حرمت معلم و شاگردی را جور دیگری رعایت می کنند و بازوهای کمکی اش هستند: «دانشآموزان دیروزم، بازوهای اجرایی امروز من هستند.»
نه! زندگی اینستاگرامی
زندگی خانم معلم برخلاف جریان غالب زندگیِ رایج در اینستاگرام است. جریانی که عدهای از شاغلان به شیوه افراطی در آرزوی استراحت هستند و مشتاق دیدن کنجهای نورگیر خانه، ریختن یک لیوان چای و نوشیدن آن. یا گروهی دیگر مدام سرگرم عکس گرفتن از داشتههایشان و تفاخر و تبرج در فضای مجازی. عدهای دیگر هم هستند که کارشان نقد بیحسابوکتاب و لب به گلایه باز کردن از زندگی است. گویی کامشان تلخ است و شهد شُکر به خود ندیده. البته هستند آنهایی هم که از این قالب مجازی درست استفاده میکنند: «با اینستاگرام غریبه نیستم اما وقت این دنجیابی، تبرج و گلایهها را ندارم. من همیشه چند صفحه از یک کتاب برای خواندن، دفتر و کتابهایی برای جدا کردن یک برگه سفید از کاغذ باطله، کاکتوس و شمعدانی و حسنیوسفی برای کاشتن یا تهیه کمپوست و رفتن به فلان جلسه یا بهمان کار دیگر را دارم. سعی میکنم از وقت و ایدههایم برای کار خیر استفاده کنم. پسانداز خانواده را خرج آرزوهای خودم نمیکنم. باانرژی و به امید کمک خدا برای آرزوهای خودم و دیگران قدم برمیدارم؛ این سبک زندگی من است.»/فارس . نعیمه جاویدی