هنوز بوی پیراهنت را مجنون با خودش دارد
به گزارش خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی، مردی که شکوه و لحظه های ناب خدایی او فضای جنوب را مبهوت خود می کرد، کسی که چون زلال جاری چشمه در مسیر خویش آرام و مطمئن به سمت بی نهایت در جریان بود، در دل بی قرارش آرامشی بود که قرار از دشمن می ربود و در نگاهش افقی دیده می شد که به او نزدیک و از همه دور بود، افقی که در آن دل به آب های جنوب سپرد و جای در آسمان ها گرفت.
مهدی باکری قهرمان قصه های شبانه من، مردی که همه آب های روان از نگاهش امتداد یافت بر همه دوران ها و من امروز در حسرت آنم که دنیای کودکانه ام آن روز یارای درک مفاهیم بلند دلدادگی اش را نداشت، دلدادگی مردی که آوازه اش وسعت نداشت و گمنامی اش همه را متحیر می ساخت، مردی که خستگی را خسته می کرد و همین بهانه ای شد تا با او این گونه به سخن بنشینم؛
به نماز، که ایستادی
قنوتت پر از
استغاثه ربناها شد
آسمان، از دستانت
فرود آمد
از زمین، جدایت کرد
و تو، از آن بالا
چونان نسیمی زلال
میان نی زارهای مجنون
پیچیدی
تا نگاه های ما
با هر وزشی ملایم
سمفونی عشق
ببارند
بر آب رودهایی که
بوی پیراهنت را
سال هاست
با خود دارند
رقیه غلامی