در ادامه مشروح گفتگو با حامد عسکری را می خوانید:
* پریدخت حالش چطور است؟
به لطف دوستان خوب است و فعلا در بازار چاپ هشتم آن موجود است.
*با چه تیراژی؟
1100
* یعنی حدود 10 هزار تا فروخته است؟!
بله و تا چاپ یازدهم در دفتر انتشارات موجود است که به خاطر نوسانات کاغذ چاپ کردند.
* چه شد که آقای عسکری شاعر، نویسنده شد؟
هر حرفی بستر خودش را انتخاب می کند ، خودش می گوید که من را غزل بنویس ، من را ترانه بنویس .حرف هایی در دل و ذهن من بود که بستر نثر را انتخاب کرد. پدر من تاریخ خوانده و کتابخانهاش حدود سه الی چهار هزار جلد کتاب داشت و متاسفانه در زلزله به زیر آوار رفت کتابها هم دفن شدند . دوره قاجار در سرزمین ما پر از جذابیت و پر از گوشه های پنهان از جذابیتهایی است که تاریخ مذکر اجازه نداده بخش های زنانه آن بروز داشته باشد ؛ در صورتی که حداقل 50 درصد تاریخ ما را زن ها ساختند اگر ستارخان وجود داشته ، قطعاً در آغوش و دامن مادری بوده که ستارخان را پرورش داده. اگر میرزا کوچک خان جنگلی بوده ،ابراهیم همتی بوده، همه اینها یک زنی پشتشان بوده است. تاریخی که به ما رسیده تاریخ مذکر خشن است اما من در پریدخت عهد کردم که باید یکی از این پردهها کنار برود.
* واقعاً هم نثر یک نثر خیلی زیبا و دوست داشتنی است ؛یعنی قبل از آن زمانی که بریده هایش تبدیل به کتاب شود و هنوز مراحل ابتدایی را میگذراند، وقتی می خواندم من و خیلی از مخاطب ها این حس را داشتند که به زمان قاجار سفر کردند آشنایی با این نثر و زنانه نوشتن آن هم از یک مرد که تا این حد ادبیاتش خوب باشد، بعید و جالب است .سخت است درک اینکه چگونه امکان دارد؟
الحمدالله دوره قاجار به بعد دورهای بود که در نهضت ترجمه اتفاقی افتاد که یکسری از مرفهان و درس خواندهها به خارج از مرزها رفتند و آنجا فهمیدند در دنیا خبریست و مطبوعات آمد و مظاهر مدرنیته هم آمد. نه لزوماً خود مدرنیته ، که هنوز هم کشور مدرنی نیستیم . مظاهر مدرنیته وارد شده. من به واسطه کتابخانه پدرم با متون تاریخی و اواخر دوره قاجار آشنا شدم.
* تا چه حد تمرین نامهنگاری در این نوشتن این نوع نثرها اثر دارد؟
بحث نامه هم من در مراسم رونمایی عرض کردم ؛اصولا نامه چیز خوبی است. نامههایی که وقتی می نویسیم اول آن را با فکر می نویسیم و به حرفهایمان فکر میکنیم و وقتی فکر می کنیم ،حساب شده می نویسیم و وقتی که حساب شده بنویسیم ،نمی توانیم زیر حرفمان بزنیم. قدرت نامه را می خواهم بگویم که مثلاً اگر یک نفر به شما بگوید که امروز ماشینت را آتش میزنم آنقدر ترسناک نیست که اگر در داخل نامهای بنویسد ،ترسناک به نظر میآید. ما در دینمان قائلیم به عالم اسما و عالم کلمات چرا که ابتدا کلمه بود و هیچ نبود.
در کتاب صد سال تنهایی ، مارکز وقتی میخواهد توضیح بدهد که تمدنی در ماکوندو آغاز شده میگوید صبح روزی که سرهنگ مقابل جوخه اعدام منتظر بود به یاد آورد صبح اولین روزی که به همراه قبیله وارد دهکده ماکاندو شده بود سنگهای کف رودخانه مثل تخم دایناسورها میدرخشیدند و بسیاری از اشیا نامی نداشتند؛ یعنی ابتدای تمدن کلمات شکل نگرفته بودند حتی در دین خود ما وقتی حضرت جبرئیل بر نبی اکرم نازل میشود ،می فرماید: اقرا ! پیامبر می فرمایند: من نمی توانم بخوانم !!!می گوید: اقرا باسم ! باز اینجا می فهمیم کلمات مهم هستند.
*اصلا معجزه پیامبر ما کتاب است!؟!
احسنت. پیامبر ما از آسمان برای ما کلمه آورد. در کودکی همیشه یک رنج مقدسی با من بود و آن اینکه هیچ وقت نمیتوانستم بپرسم چرا؟! پدر من وقتی که در دانشگاه تحصیل میکرد، مادرم کرمان بود ،پدرم زاهدان؛ آن زمانها تلفن به این شکل نبود. مرکز مخابراتی سر کوچه مادر بزرگم بود و ما بعضی شبها با مادرم می رفتیم که با پدرم صحبت کنیم ،شماها یادتان نمیآید مرکز مخابرات یک اتاقک ها و کابین هایی بود که شمارهات را میدادی تا تماس بگیرند شماره را می گرفت و بعد می گفت عسگری کابین ٩ و از لحظهای که صدایت میکرد شروع به کنترل انداختن میکرد و معمولا آدم ها میدویدند . این دویدن مادر من به سمت کابین که با پدرم صحبت کند و بعد چشمهای اشکیاش وقتی از کابین بیرون می آمد ، همیشه برایم سوال بود و دیگری اینکه ؛ عروس خانم ها یک چمدان دارند و مادر من هم داشت که مشکی چرم بود چمدان را که باز می کرد چادر عقدش بود و یک سری کاغذهای خیلی بی کیفیت حتی از کاغذ ساندویچ هم بی کیفیت تر که رنگ صورتی و سبز داشت.
بعضی اوقات این ها نگاه میکرد و نخودی می خندید، بزرگ شدم و سواد دار شدم متن نامه را نمی فهمیدم فقط آن بالایش را می دیدم که نوشته بسمه تعالی فاطمه جانم یا همسر عزیزم و آخرش هم یک امضا داشت که: تصدقت حبیب و من نمی دانستم چرا ! ولی این یک رنج مقدس می ریخت در دل آدم و حال خوبی که چقدر این کلمات مهربان هستند و بوی خوبی میدهند . اینها مدام در ذهن من تلاطم داشتند تا اینکه یک شب سرد زمستانی، در خانه نشسته بودم، آویشن دم کرده بودم ، جوراب حوله ای ضخیم پوشیده بودم و همه اهل منزل خواب بودند ؛ یهو صدای جیغ زنی را شنیدم ، در ذهنم صدای شلیک شنیدم ، صدای شیهه اسبی شنیدم و کمکم کلمات در ذهنم جرقه پریدخت را زدند. اول هم پری نوشت بعد گفتم نامه که بی جواب نمی شود و سید نوشت .
بعد از آن به سفر اربعین رفتیم در حرم امیرالمومنین به ایشان گفتم یک کاری می خواهم بکنم برای دختران و پسران سرزمین که به هم خرس هدیه میدهند و فردای آن روز برای فروش فوری میگذارند که شما یک مددی برسانید تا من به هدفم برسم ؛ تا کاری برای سبک زندگی و عشق پاک ایرانی بکنم . غیرت مرد ایرانی کجا و مثلاً عشق هایی که در غرب می بینیم کجا !! ابو مسلم خراسانی یک جایی را فتح کرد و پیام فرستاد برای خانوادهاش که بلند شوید بیاید . زمانی که همسرش رسید ، دستش را گرفت از اسب پیاده شد و به یکی از امرای لشکرش گفت: زین اسب را بسوزانید! گفت: چرا یا امیر این زین خیلی گران است ! گفت: زینی را که پای زن من گرم کرده است دیگر نباید کس دیگری سوارش بشود! این اتفاقات حیرت آور است . تاریخ لبریز از زیبایی هاست و حیف که کتاب تاریخ نمی خوانیم و این زیباییها را کشف و درک نمی کنیم.
* شاعریتان جرقهاش از از کجا بود به کتابخانه پدر مربوط میشد یا داستان دیگری داشت؟
یک مثال برایتان بزنم مثلا همین سفری که به روسیه داشتم ما در فصلی رفته بودیم که سه ساعت شب بود؛ یعنی ساعت یازده و نیم شب نماز مغرب می خواندیم و دو و نیم باید نماز صبح میخواندیم. در نظر بگیرید که در این چرخش و گردش ایام غیر از قصه و خلق قصه برای اینکه ذهن درگیر یک موضوعی باشد، چیز دیگری پیدا نمیکنی! احساس نیاز خیلی تاثیر دارد. سرزمین من هم همین بود یعنی ما در شهری هستیم که کویر برهوتی است، گرما تا 75 80 درجه می رسد. این سرزمین باید قابل تحمل باشد به خاطر همین قصه تولید می شود، لالایی و افسانه تولید می شود، باور تولید می شود.
هیچ کدام از شما این تجربههای من را نداشتید ؛ ما شب ها روی پشت بام می خوابیدیم ، مادربزرگ من دستم را با شال به دست خودش میبیست و میگفت وحش میبردت ما نفهمیدیم وحش چیست ! من بارها می پرسیدم وحش چیست؟ می گفت یک چیزی مثل خر است که گردن ندارد . بعد فهمیدیم بزرگوار منظورش گراز است . مثلا یوز در بم زیاد است، پسر عموی من را یوز برد ، زمانی که نوزاد بود. داستان کوتاهاش را نوشتهام انشاالله منتشر می شود. داستان اینگونه بود که بغل مادرش در پشت بام خوابیده بود و یوز از دیوار می جهد و صورت این را می گیرد و می برد . خدابیامرز سرگرد رستم پور یک افسر خیلی با درایتی بوده و شب گشت میداده دیده است که یوزی یک بچه را به دهان گرفته ، همان جا هفتتیر میکشد و یوز را میکشد. خب تو ناگزیری که به این هنرها روی بیاوری !!
*اولین باری که شعر گفتید چه زمانی بود؟
کلاس سوم یا چهارم بودم ، من با نثر عربی شروع کردم ؛ دفتر قفل داری خریدم و شعرهایم را در آن می نوشتم .این را هم بگویم ، واقعا پدرم به یکی از بهترین معلم های ادبیات شهرستان بم پول می داد تا بیاید و برای ما گلستان بخواند ، مسجل صحبت کردن را تقریبا آنجا یاد گرفتم .
* ترانه چطور ؟ قالب ترانه را چگونه به سراغش رفتید ؟ معروف ترینش همان آهنگی است که «مرد برای هضم دلتنگیهایش گریه نمیکند ؛ قدم میزند» . تعبیر جذابی دارد درست مثل یک قهوه ای است که هر چقدر هم شکر بریزی باز همان تلخی ناب را دارد ؟
ترانه گفتن را خدا بیامرز افشین یداللهی یادم داد. من اوایل ازدواجمان کنار پدر خانمم کار می کردم و فقط پنج شنبه ها بیکار بودم . دنبال این بودم که عصر پنجشنبه ها را برای خودم باشم که زلفمان گره خورد به افشین یداللهی نازنین. میرفتم عین یتیمهای سامرا در جلسه مینشستم و می شنیدم و واقعا خجالت می کشیدم که بگویم من هم یک کاری بخوانم . حتی کتاب اول من چاپ شده بود هم نتوانستم بگویم آقای دکتر من میخواهم شعر بخوانم !بعد چند دکتر گفت: من با شما کار دارم شما چند جلسه است می آیی و می روی و در نقدها شرکت نمیکنی! گفتم: من علاقه دارم گفت: چیزی هم می نویسی ؟ گفتم : بعله ! پرسید که اسمت چیست ؟ گفتم: حامد عسگری ! بعد گفت که ماه پیش کتابت را آوردم و معرفی کردم و به گونه ای شده بود که آخر جلسات دکتر میگفت : خب ترانه بس است ! عسکری غزل بخوان ! در آن جلسه به قول معروف کمال همنشین در من اثرکرد . ترانه «مرد برای دلتنگی هایش»اولین ترانه من بود که سرودم و خانم زهرا عاملی در یکی از این جلسات به دفتر خواجه امیری میرود و می گوید جلسه افشین یداللهی بودم یک ترانهای کسی خواند که بند اول از یادم هست و آن این است. دقیقا یادم هست؛ باران هم تازه به دنیا آمده بود. به خانه می رفتم که تلفنم زنگ زد که من به خواجه امیری هستم و این ترانهتان را میخواهیم بسازیم! بقیه کوچه را دویدم و به خانمم گفتم این هم از برکت به دنیا آمدن دخترمان بود.