خبرهای داغ:
بین اولین دیدارمان تا عقد پنج، شش ماه طول کشید، عقدی که سال 59 با یک پاکت شیرینی و یک حلقه 700تومنی با خطبه عقد آیت الله شهید مدنی خوانده شد.
کد خبر: ۹۱۷۷۹۵۸
|
۰۳ مهر ۱۳۹۸ - ۰۰:۳۵

به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی، دوران دفاع مقدس به قدری عمیق و شگرف است که هر روز شاهد ناگفته هایی از آن هستیم همچنان که رهبر فرزانه انقلاب از آن به عنوان گنج تمام ناشدنی یاد کردند، گنجی که وقتی خوب به آن نگاه می کنیم نقش بانوان در آن انکار نشدنی است.

بانوان در دوران دفاع مقدس در کسوت همسری، یار وفادار همسر بودند و پای به پای آن گام برداشتند، در کسوت مادر از دلتنگی های مادرانه چشم پوشیدند و در کسوت خواهری زینب وار پا به میدان دفاع گذاشتند تا دشمن نتواند وجبی از خاکمان را به تصرف درآورد.

خانم اقدس قویدل از همین بانوان ایثارگری است که در کسوت دختر مجاهد دوران انقلاب، کسوت همسری رزمنده را برمی گزیند و به داشتن برادران رزمنده خود می بالد.

آنچه می خوانید روایت کوتاه و شیرین این بانوی ایثارگر و همسر و خواهر شهید است؛

یکم اسفند سال 1344 در خیابان دوه چی(امیر خیز) در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. پدرم روحانی بود ولی به خاطر محدودیت هایی که زمان شاه وجود داشت فقط عبا تنش می کرد و در مغازه چینی فروشی که در سامان میدانی داشت تدریس هم می کرد و در کنار کسب و کار از مبارزات انقلابی غافل نبود.

از همان دوران کودکی بچه شلوغ و نترسی بودم و علاقه داشتم کمک حال دیگران باشم چنانکه در سن شش سالگی به همسایه ها کمک می کردم. یادم است در نزدیکی ما زن و شوهری زندگی می کردند که فرزند نداشتند و ما به آن ها عمو و خاله می گفتیم، هر صبح دوست داشتم برای آن ها نان بخرم و هر روز خانه آن ها را تمیز و در کارها به زن همسایه کمک کنم.

دوران ابندایی را در مدرسه پروانه( شهید بابایی فعلی) سپری کردم ولی از دوران راهنمایی به علت اینکه باید حجاب را کنار می گذاشتم ترک تحصیل کردم، آن زمان دخترها حق نداشتند روسری سر کنند حتی در دوران ابتدایی ولی من همراه با سه دختر دیگر روسری سر می کردیم، معلمان ما آقا بودند و خوشبختانه مدیر مدرسه کاری با روسری ما نداشت و همین موجب شد من دوران ابتدایی را تمام کنم.

با ترک تحصیل من راه برای حضور در کلاس های پدر باز شد و دروس صرف، نحو و تجوید و ... را نزد پدر فرا گرفتم و در کنار آن کلاس خیاطی هم رفتم.

بحبوحه انقلاب بود و من درست 13 سال داشتم که ساواکی ها به خانه ما ریختند، من و خواهر کوچکترم در خانه تنها بودیم، هرچه گشتند جز یک نوار که روی آن نوشته بود «آیت الله خویی» چیزی پیدا نکردند، از ما سوال کردند این مال چه کسی است، با وجودی که به شدت می ترسیدم با جرات تمام جواب دادم مگر نمی بینید مال آقای خویی است، آن ها هم گوش دادند ولی صدای امام را نشناختند و رفتند در حالی که می دانستم پدر و برادرهایم نوارها و اعلامیه امام راحل را پس از مطالعه در جایی از خانه قایم می کنند تا دست هیچکس به آن نرسد ولی از بس سر نترسی داشتم جای همه آن ها را بلد بودم.

شور نوجوانی من در آن سال ها عجیب بود خودم را جدا از مردم نمی دانستم به طوری که روز فرار شاه چادری راکه خواهرم برایم دوخته بود و جلویش بسته بود و از پهلوها جای دست داشت پوشیده بودم و عکس امام در صف اول تظاهرات دستم گرفته و بالای خاور ایستاده بودم و شعار می دادم؛ «مین اوشوز الی یدی شاه چمداندا گدی».

روز آمدن امام برای ما شور و حالی دیگری داشت و دلمان می خواست آمدن ایشان را از تلویزیون ببینیم ولی به خاطر برنامه های آن زمان تلویزیون نداشتیم و به خانه پدرخانم برادرم رفتیم و آمدن امام را تماشا کردیم.

پس از پیروزی انقلاب من با توجه به اینکه قرآن را از پدر فرا گرفته بودم در سه مسجد امام حسن(ع)، حاج نوروز و حاج رفعت قرآن تدریس می کردم و جنب و جوش زیادی در فعالیت های مسجد و کمک به دیگران داشتم و همین موجب شده بود خواستگاران زیادی داشته باشم ولی در سفرهایی که به قم داشتیم از حضرت معصومه سلام الله می خواستم کسی را نصیبم کند که اهل خدا و پیغمبر باشد و همین هم شد.

در یکی از روزها دوست برادرم آمده بود کوله پشتی برادرم را بگیرد، در که زده شد آن زمان آیفن و زنگ نبود و اگر کسی خانه نبود ما(خانم ها) در را باز می کردیم، چادرم را سر کردم و چون کسی متوجه نشود خانم هستم صدایم را کلفت کردم و پرسیدم کیه، جوابی نیامد، بار دوم سوال کردم باز جوابی نشنیدم، به ناچار در را باز کردم، دیدم جوانی بلند قد کنار در ایستاده است، دقایقی بی آن که حرفی بزنیم و چیزی بگوئیم مات و مبهوت همدیگر را نگاه کردیم تا اینکه سکوت را شکست و گفت بدنبال کوله پشتی آمده است.

بین اولین دیدار ما تا عقد پنج، شش ماه طول کشید. عقدی که سال 59 با یک پاکت شیرینی و یک حلقه 700تومنی با خطبه عقد آیت الله شهید مدنی خوانده شد.

دوران نامزدی را هم که هفت ماه طول کشید بیشتر در سپاه بودیم و باهم فعالیت می کردیم من متن نوار حضرت امام را می نوشتم و آقا مقصود تایپ می کرد و پس از ساعت کاری ایشان به مدرسه می رفتند و من هم به بیمارستان یا مساجدی که لباس برای رزمنده ها می دوختند و کارهای پشت جبهه انجام می دادیم.

برای ماه عسل رفتیم تهران تا خدمت امام برسیم، شب رسیدیم جلوی جماران و باید تا صبح صبر می کردیم، هوا سرد بود در نزدیکی جماران پارکی بود که تا صبح آنجا ماندیم، صبح رفتیم جلوی جماران و با مردم شعار می دادیم؛ «ما همه سرباز توئیم خمینی، مشتاق دیدار توئیم خمینی» که درها باز شد و ما رفتیم داخل.

طول دو سال زندگی مشترکی هم باهم فعالیت داشتیم تا اینکه آقا مقصود گفتند می روند جبهه و 15روز دیگر می آیند ولی رفت و دیگر برنگشت. من ماندم با یادگاری از آقا مقصود که یک ماهه باردار بودم، یادگاری که 9 ماه با من بود و من با او و بدون مقصود روزهای سختی را گذراندم، فعالیت می کردم ولی بدون مقصود سخت بود و سخت تر از آن زمانی بود که پسرم به دنیا آمد و او هم رفت و آن زمان تازه حس کردم مقصود آن روز شهید شده است.

پس از آن من ماندم و خاطرات مقصود و دلتنگی هایش و چشم انتظاری ها که شاید شهید نشده و بر می گردد در حلی که مقصود سال 61 در عملیات مسلم بن عقیل در تپه های سلمان کشته، شهید می شود و چون محل شهادتش سمت عراق بوده می گفتند مفقود شده است تا اینکه پس از 9سال چشم انتظاری پیکرش برگشت.

 فاطمه غلامی

ارسال نظرات
پر بیننده ها