شهید مجید عسکری هیچ وابستگی به دنیا نداشت و انقدر ایمانش قوی بود تو سختترین شرایط میگفت: امیدم به خداست و میدونم خودش مراقبمون خواهد بود...
به گزارش خبرگزاری بسیج از قم، شیشه گلاب را تکان میدهد، قطرههای آن مثل شبنم صبحگاهی روی مزار مینشینند. شاخههای گل را با سلیقه و نظم دور تا دور مزار میچیند. کیف ترمهای را باز میکند و از داخلش قرآن جیبی اش را در میآورد، عیکنش را روی چشمانش میگذارد و با سوز آیهها را زمزمه میکند.
به عکس با لبخندی که در قاب قرار گرفته نگاهی میاندازد بعد از دقایقی چادرش را به صورت میکشد و دیگر هیچ صدایی نمیآید فقط میشود تکانهای شانه اش را از روی چادر مشکی تماشا کرد.
خیلی دلم میخواهد بروم کنارش بنشینم و از او بخواهم برایم حرف بزند، اما هرکاری میکنم نمیتوانم آرامشش را بر هم بزنم. اسم پسرش را در جستجو گر مینویسم «شهید مجید عسگری...»؛ درباره اش میخوانم، اما دلم راضی نمیشود از این رو تصمیم میگیرم تا در فرصتی مناسب به خانه آنها بروم و حکایت عاشقی گوش دهم.
بعد از پیگیری و هماهنگی سعادت آن را پیدا میکنم تا پای حرفهای مادر شهید بنشینم و چه چیزی از این بهتر که تو را میبرد به دنیایی که هیچ خبری از اتفاقهای تکراری نیست و فقط و فقط مرور لحظههای نابی ست که جز معنویت در آن نخواهی دید.
دلخوشم به خوابهایی که از او میبینم
اعظم راژ مادر شهید مجید عسگری است که درهمان ابتدا بدون مقدمه چینی میگوید: «مجید فرزند اول منه که در دل همه جا داشت، و از مظلومیتش هرچی بگم کم گفتم اگه بخوام کل زندگیشو مرورکنم باید بگم که از همون بچگی عاشق کمک کردن به دیگران بود و همین روحیه باعث شد تا در راه دفاع از حرم اهل بیت (ع) به شهادت برسه.
پسرم امانت الهی بود که تقدیمش کردم، فرزندم، مصادف با شب شهادت امام رضا (ع) در سوریه تلفنی از من خداحافظی کرد و گفت: شما در حرم حضرت معصومه (س) منو دعا کن و من هم در حرم حضرت زینب (س) دعاگوتون هستم و در بعد از چند روز همزمان با ایام شهادت امام حسن عسگری، خبر شهید شدن مجید رو به ما دادند.
درسته اون به ظاهر از پیشمون رفته، ولی هنوز هم مثل دوران حیاتش توی خوابم با احترام به من سلام میده و احوالپرسی میکنه همین میشه مایه آرامش و دلخوشیم و راضی ام به رضای خدا.
پسرم مجید یه پسر روشن دل داره و به همین دلیل من خیلی راضی نبودم که به سوریه بره و وقتی مخالفت کردم گفت: مادر جان خدا بزرگه و خودش از همه بندهایی که آفریده مراقبت میکنه.»
شهید مجید عسگری با دختر عمویش ازدواج کرده بود و ماحصل بیست سال زندگی مشترک یک دختر و دو پسر است.
او نخستین معلم شهید مدافع حرم کشور لقب گرفته است که در سوریه عاقبت بخیر شد. همسر او میگوید: «از همان اوایل که ما باهم ازدواج کردیم همسرم عضو فعال بسیج بود و این همکاری سالهای سال ادامه داشت که بعد هم که عضو بسیج فرهنگیان شد و در همین پایگاه بسیج بود که فهمید اعزام داوطلبانه به سوریه وجود داره و از همون موقع، به این فکر افتاد به سوریه بره، یه روزی با من تماس گرفت و گفت: اعلام آمادگی کرده. راستش هون اول شرایط پسرم محمد حسن که روشندل اومد توی ذهنم و مخالفت کردم، چون ترسیدم نتونم تنهایی از پس این مشکل بر بیام.
دلم نیامد مانع رسیدن به آرزویش بشوم
با همه اینها، چون از علاقهاش به شهادت خبر داشتم به مرور راضی شدم و دلم نیومد مانع رسیدن به خواستهای بشم که سالها آرزوش بود.
مجید هیچ وابستگی به دنیا نداشت و انقدر ایمانش قوی بود تو سختترین شرایط میگفت: امیدم به خداست و میدونم خودش مراقبمون خواهد بود.»
پسرم الگویی عملی برای شاگردانش بود
عباس عسگری پدر مجید هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد و با اشاره به اینکه مجید معلم و دوست دانش آموزانش بود، بیان میکند: «مطمئن هستم که پسرم الگویی عملی برای دانش آموزانش بود و و میگفت: من میرم سوریه تا درسی باشه برای شاگردام که نگن معلم ما فقط حرف میزنه و در عمل قدمی برنمیداره.
نماز برای مجید همه چیز بود و هر وقت صدای اذان را میشنید، با شوق میرفت و وضو میگرفت و شاگردانش رو همیشه تشویق میکرد تا باهم به نماز جمعه برن.
درسته پسرم شهید شده، ولی همیشه اونو کنارم حس میکنم و لحظهای از جلوی چشمم دور نمیشه یه روز دوستش اومد پیشم و گفت: خوابش رو دیده و تو خواب به اون گفته من مهمان امیرالمومنین (ع) و اهل بیت هستم، این چیزها رو که میشنوم دلم آروم میشه و خدا رو شکر میکنم که جایگاه خوبی نصیب پسرم شده و من میتونم تا اخر عمر بهش افتخار کنم.»
هنگام شهادت ذکر یا زهرا (س) به لب داشت
برادر شهید مجید عسگری از عشق معلمی برادرش میگوید و در چهره اش جز افتخار چیزی نمیتوان دید به راستی که چنین مردی تا همیشه در یادها خواهند ماند.
او میگوید: «مجید ۲۳ سال معلمی کرد، معلم کامپیوتر و ریاضیات بود در هنرستان شهدای چهارمردان قم تدریس میکرد و به سختی از آموزش و پرورش مرخصی سه ماهه گرفت تا به سوریه بره.
تنها دو ماه از شروع سال تحصیلی میگذشت که وقت اعزام برادرم به سوریه رسیده بود، دغدغه اش رفتن بود و وقتی با هم صحبت کردیم شرایط زندگیش رو بهش یادآوری کردم و گفتم پسرت عادی نیست و کلی مراقبت میخواد، همون جوابی که به همه داده بود رو به منم داد و گفت: مگر ما خدا رو نداریم پس دلیلی برای نگرانی باقی نمیمونه.
خلاصه وقتش رسید یکشنبه بیست و هشتم آبان ۹۴ از قم اعزام شد، شام شهادت امام رضا (ع) بود که رفت سوریه، یک هفته بیشتر هم آنجا نبود، اما اینقدر تشنه شهادت بود که در هفتمین روز حضورش در سوریه، شهادت نصیبش شد.
اونطور که به ما گفتن محل شهادتش دورالزیتون بوده، ما قضیه شهادتش را هم از زبان همرزمانش شنیدیم که گفتن مجید با ترکشهای خمپاره شهید شده، اما اگر مجید جلوی این خمپاره را نمیگرفت، تعداد بیشتری از بچهها به خاطر اصابت ترکشها شهید یا مجروح میشدن.
دوستاش میگفتن تا لحظه آخر ذکر یازهرا (س) از لبش نیفتاده خوشحالم که بالاخره به خواسته دلش رسید.»
جای خالی شهید مجید عسگری را میتوان در جای جای خانه او دید، ولی چیزی که بر دل چنگ میزند احوال و نا آرامی محمد حسن است گرچه فاطمه و محمد مهدی هم به اندازه خود از دوری پدر رنج میکشند، ولی آنها وقتی بی تاب میشوند عکس پدر را به تماشا مینشینند و قدری آرام میگیرند، اما محمد حسنی که هرگز چهره پدر را ندیده و تنها را با نوازشها و گرمای آغوشش شناخته چگونه مرحمی برشکوفههای زخم روی دلش بگذارد.
به قول بابای محمد حسن بی شک خدا مهربانتر از آن است که بگذارد این پسر درآتش دوری پدرش بسوزد قطعا او را به خوابی میهمان خواهد کرد و لذت آغوش پدر را بار دیگر به او خواهد چشاند.
سما روشنایی
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار