«فرمانده زن» نبرد این روزهای اصفهان را بیشتر بشناسید
به گزارش سرویس اساتید خبرگزاری بسیج، در حالی روزهای آخرین ماه سال ۱۳۹۸ را سپری می کنیم که کشورمان و مردم عزیزمان هر یک به شکلی درگیر ویروس کرونا هستند، در جهاد مقدس علیه ویروس منحوس کرونا مجاهدت پزشکان، پرستاران و کادر درمانی بطور ویژه ای رصد و تجلیل می شود، در این گزارش به نقل از خبرنگار فارس، «فرمانده زن» نبرد این روزهای اصفهان بیشتر می شناسیم.
خانم علیزاده؛ زنی مهربان و فعال که حدوداً پنجاه سال سن داشت، در نگاه اول مشخص بود که چند روزی هست که خواب و خوراک کافی نداشته است. رنگ صورت و گودی زیر چشمانش نشانه از فعالیت و فشار کاری بالای این روزهایش دارد؛ اما صدایش رسا و گامهایش هر لحظه استوارتر از لحظه قبل است.
در بیمارستان عیسیابن مریم اصفهان که این روزها خط مقدم مبارزه با کورنا است به عنوان مدیر داخلی نظمساز و ساماندهنده فعالیتهاست و همه به توان و تدبیرش امید ویژهای دارند.
بنا بر برنامهریزی انجام شده قرار بود که برای تهیه گزارش کلی راهی بیمارستان عیسیابن مریم شود اما بعد از خروجم از آخرین نقطه قرنطینه بیمارستان به این نتیجه رسیدم که جدای از گزارش میدانیام از بیمارستان، شاید لازم باشد که مردم شهر علیزادهها را بهتر و بیشتر بشناسند؛ البته این ایده پُربیراه هم نبوده و نیست. پس دست به قلم شدم تا آنچه دیده بودم را برای دیگرانی بنویسم که شاید دسترسی من به داخل این خط مقدم مقابله با کرونا را نداشتند تا با چشمانشان شاهد این حماسه باشند. پس با صداقت و دقت چشمان مردم شدم تا برایشان از پشت صحنه غلبه بر کرونا بنویسم.
میز کار فرمانده، شلوغتر از همیشه
در بدو ورودم به بیمارستان برای تهیه گزارش پیش او رفتم، دفتر و سنگر کار شش متریاش در ساختمان قدیمی بیمارستان بود. قصد داشتم که برنامهام برای حضور در بیمارستان را به او ارائه دهم اما اینقدر مشغله کاریاش زیاد بود که تقریباً هر یک دقیقه یک بار مجبور بودم صحبتهایم را متوقف کنم تا وی به امورات کاریاش برسد، مدام تلفنش در حال زنگ خوردن بود و کارکنان بیمارستان برای کسب تکلیف وارد اتاقش میشدند.
تنها دغدغهاش در آن ساعتها این بود که ای.سی.یو جدید بیمارستان را برای اینکه اگر فشار و تعداد مبتلایان زیادتر شد راه اندازی و آماده بهرهبرداری کند، تقریباً ده دقیقه شد که منتظرم بودم برنامهام را به او ارائه بدهم و در نهایت موفق شدم؛ اولین جملهای که پس از اتمام حرف های من گفت این بود که تقریباً در طی سالهای گذشته بارها مشابه چنین شرایطی را سپری کرده است، شروع به گفتن خاطراتش از دورانی که ایدز، آنفلوآنزا و دیگر بیماریها در شهر شایع شده بود کرد.
میز کار فرمانده داستان ما نیز حکایت از روزهای سخت داشت، مشخص بود که در این چند روز چنان مشغول بوده که حتی فرصت نکرده میز کارش را مرتب کند؛ روی میزش همه چیز بود پر از کاغذ و دست نوشتههای که قرار بود انجام دهد.
با اندکی دستمایه طنز گفتم که باید بیش از حد معمول در این بازدید مراقب من باشد او نیز به خنده به من گفت: «فرقی میان شما و بقیه نیست و تمام سعیمان این است که کسی دچار مشکل نشود». موقع حرکتمان برای بازدید بیمارستان فرار رسید، اولین چیزی که از من خواست این بود که لباسهایم را عوض کنم.
کارمند و مردم تفاوتی نداشتند، همه مهم بودند
پس از عوض کردن لباسم و راهی شدنمان به سمت اورژانس، کارمندان و پرسنل بیمارستان یکی پس از دیگری برای کسب تکلیف فعالیت بیمارستان در راهروها با وی مواجه میشدند، او حالا مجبور بود علاوه بر مدیریت ویروس کرونا دیگر فعالیتهای روتین بیمارستان را نیز مدیریت کند، مسیری که شاید باید در عرض کمتر از یک دقیقه تا اورژانس طی میکردیم نزدیک به پنج دقیقه طول کشید.
به محض خروجش از محیط اداری دائم در فکر بیماران بود، در چند صحنه به بیماران هشدار داد که بدون ماسک تردد نکنند و همچنین از همکارانش میخواست سریعتر به وضع مردم رسیدگی کنند؛ توجهاش به شرایط برایم مقداری غیرقابل درک بود، او که به عنوان مدیر در آن مرکز درمانی فعالیت داشت، بدون هیچ تشریفاتی و کاملا خودمانی در جمع مردم بود و تذکراتش از ته دل و دلسوزانه بود.
مثل بقیه در خط مقدم
پس از ورودمان به اورژانس به همکارانش روحیه عجیبی میداد و ارتباط قوی برقرار کرد، مشخص بود در آن روز چندین بار به اورژانس سر زده چون سلام و احوالی پرسی در کار نبود؛ حساسیتش در اورژانس بیشتر برایم مشخص شد، اینکه همکارانش تمام موارد ایمنی را رعایت کنند بسیار برایش مهم بود و اینکه واجب است هرچه سریعتر به وضع مریضها رسیدگی شود.
معلوم بود که اخلاقش در بیمارستان در ارتباط با همکارانش خلقی حسنه است، چرا که پس از ورود به هر مکانی بلافاصله کارکنان به سمتش میآمدند و با وی صحبت میکردند، پس از بازدید اورژانس راهی ای.سی.یو بیمارستان شدیم، در پیمایش مسیر مجدداً حواسش به همه چیز بود، از ماسک نزدن بیمار گرفته تا راهاندازی ای.سی.یو؛ زمانی که داخل آسانسور شدیم از چهرهام فهمید که مقداری برای حضور در ای.سی.یو استرس دارم ، با طنز مخفی در کلامش به من فهماند که قطعا نباید ترسید و اگر نکات بهداشتی را رعایت کنم، اتفاقی برایم رخ نمیدهد. با تضمینش تقریبا اطمیان یافته بودم که خطری مرا تهدید نمیکند.
وسواس برای حفظ جان مردم
سرانجام به ای.سی.یو وارد شدیم، در اولین اقدام لباس ویژه بر تن کرد و به سراغ همکارانش رفت، صریح و بیپرده از شرایط موجود سوأل میپرسید، واقعاً دغدغهمند بود، دوست نداشت که چیزی در این شرایط کم باشد، از کوچکترین مسائل آغاز کرد از اینکه آیا همکارانش ماسک و لوازم ایمنی دارند یا نه تا مسائل درشت؛ نکته جالبتر این بود که به محض ورود حال مریضها را با اسم و مشخصات میپرسید، انگار همه از آشنایانش هستند و با وسواس خاصی جویای احوالشان بود.
زمانی که مشغول صحبت با دیگر پرسنل بودم، نیمنگاهی هم به فعالیتهای خانم علیزاده داشتم، همکارانش مشکلات را با وی در میان میگذاشتند و همانجا و در خط مقدم مشکلات را حل و فصل میکرد؛ فرمانده داستان ما گویی خودش را وقف این ماجرا کرده بود به هیچ چیز فکر نمیکرد بجز اینکه شرایط مداوای مردم در بهترین حالت باشد.
نمیخواست شرمنده مردم شود
پس از خروج از ای.سی.یو و خداحافظی با کادر درمانی آنجا برای لحظاتی خانم علیزاده را گم کردم، با پرسوجو از همکارانش متوجه شدم به مکانی جنب ای.سی.یو فعال رفته است، همان جایی که دغدغه این روزهای او بود مکانی که قرار بود به عنوان ای.سی.یو جدید مورد بهرهبرداری قرار گیرد؛ با دقت همه چیز را تحت نظر داشت، مدام سراغ وسایل را میگرفت، استرسی هم در وجودش بود انگار دوست داشت این بخش را هرچه سریعتر آماده بهرهبرداری کند تا در موقع بحران شرمنده مردم نشود.
هرچه از او خواستم که داخل کادر دوربین من بیاید و در فیلم و عکسی حضور پیدا کند موفق نمیشدم، فرمانده اینقدر درگیر فعالیت بود که زمانی برای ثبت خاطره و عکسی نداشت؛ نمیدانم چه در ذهنش میگذشت که نمیتوانست یک جا بایستد مدام در تکاپو بود.
در راه بازگشت به اتاقش تصمیم گرفتم وی را به چالش بکشم، از او پرسیدم این همه زحمت ارزش دارد، با خنده گفتم چقدر پول در این کار است که حتی نمیتوانید یک لحظه بشیند، خودش هم خندید و از این گفتوگوی خارج از حیطه کاریاش استقبال کرد و گفت: «قطعاً کسی که وارد این حیطه شغلی میشود به تنها چیزی که فکر نمیکند پول است، نجات و کمک به مردم از همه چیز برای من با ارزش تر است».
البته که این حرف جای ساعتها تامل داشت؛ فرماندهی که این روزها چشم امید هزاران نفر به فعالیتش است واقعا در قامت یک فرمانده نبرد ظاهر شده بود؛ در لحظات آخر حضورم صدای اذان و بوی غذا در راهرو های بیمارستان پیچید، حالا وقت صلوات فرستادنهای زیر لبش و قدمهای استوار برای عبور از گردنه مشکلات بود.
فرمانده خستگیناپذیر
با خودم گفتم حتما وقت ناهار خانم علیزاده است، خواستم از او جدا شوم تا به امور زمان استراحت برسد اما در اتاقش خبری از غذا و چای نبود؛ سریعاً دستانش را برای چندمین بار استریل کرد و قصد داشت پایان کارم در بیمارستان را اعلام کند، به همین خاطر فورا در راه کلی سوأل و حرف آماده کرده بودم اما فرمانده علیزاده اینقدر غرق در خدمترسانی بود که بیشتر از آنی که دیده بودم، مجال سؤال و پرسش نشد.
بعد از فاصله گرفتنم از اتاقش، بلافاصله برای جلسهای که با کادر بیمارستان داشت آماده شد؛ انگار هیچ اتفاق تازهای در روند و فرایند خدمترسانی نیافتاده بود؛ و این فقط روایت یک ساعت از فعالیتهای این فرمانده سفیدپوش بود، فرماندهی که بدون ترس و دقیقهای استراحت وسط میدان مبارزه است؛ خانم علیزاده یک هدف اصلی داشت؛ این که علاوه بر حفاظت از نیروهایش میخواست غمی را از غم مردم کشورش بکاهد.
ماجرای خانم علیزاده تنها روایت تلاش یکی از هزاران مدافع سلامت است که این روزها برای مردمان کشورش به میدان نبرد با کرونا آمدهاند و البته این روایت ناقص تنها بخش کوچک قابل رؤیتی از این تلاش ویژه است؛ علیزادههای این روزهای کشور عرق میریزند و زیربار مشکلات کرونایی قامت راست میکنند تا خم بر ابروی هیچ یک از مردمان کشورشان نیاید.
علیزادهها متشکریم!
انتهای پیام/