علی مهدیان طلبه جهادگر خاطرات خود در مواجهه با کرونا را با عنوان منطقه قرمز به قلم تحریر دراورده است.
به گزارش خبرگزاری بسیج از قم،متن یادداشت بدن شرح است:
دکتر توضیح داد که اینجا سه منطقه داریم. سیاه که مربوط به کسانی است که تست کرونایشان مثبت شده. مدل لباسی که باید بپوشید مثل آدم فضاییها است. یک منطقه قرمز که مشکوکها آنجا هستند. شما آنجا میرید. آنجا هم قرنطینه است شما مثل همراه بیمارها خواهید بود، چون خانواده شان اجازه ندارند بیایند داخل.
لباس سبز رنگی پوشیدم. دستکش و کلاه و ماسک و .... گفتند حاج آقا عمامه را هم باید در آوری.
وارد بخش شدم. یکی گفت: حاجی این لباس آبی را بپوش بهتره. پوشیدم. حالا همرنگ همه شده بودم هم بیماران و هم پرستارها…..
اکثرا پیرمردها و پیرزنها بودند. مرا یاد پدر بزرگ و مادر بزرگم میانداختند که دیگر نیستند و دلم خیلی هوایشان را کرده. اینها شبیه آنها هستند لبخندشان و صدای خس خس نفسشان. یکی گفت: پسرم پرتقال را پوست میکنی؟ گفتم چشم پر پر کردم یک پر را خورد گفت: خودت هم بخور عزیزم گفتم پدر جان میل به چیزی ندارم. لبخندی زد. مهربان و آرام
دیگری گفت: قرصهایم را میدهی؟ پرستار گذاشته بود جلویش که بخورد. اجازه گرفتم و بهش دادم آمد بردارد بغض کرد گفت: توان برداشتن قرصهایم را هم ندارم. کف دستش گذاشتم و آب به او دادم. خورد و گفت: سلام بر حسین…
یکی را گفتند مرخص است گفتند زنگ بزن به پسرش، زنگ زدم پسرش گفت: ببخشید میترسم کرونا بگیرم لطفا به برادرم زنگ بزنید. زنگ زدم برادرش گفت: شما همراه بیمارید گفتم بله، ناراحت شد گفت: پس چرا نگذاشتند من پیش بابام باشم، گفتم نه من همراه همه هستم….
پرستارها مرا یاد خاله هایم میانداختند خیلی مهربان، خیلی پر روحیه اهل مدارا با مریض ها…
من یک روحانی ام کنار خیلی از روحانیون دیگر. روحانیونی که کار میکنند با اخلاص و بی سر و صدا. این روحانیها جدیدند دیشب ندیده بودمشان. امروز دو تا روحانی هم آمده بودند دم در بیمارستان به نگهبان میگفتند کاری از ما بر میآید، او هم انگار برایش عادی بود میگفت: صبر کنید تماس بگیرم.
چقدر اینجا خوب است چقدر برایم پر از عبرت است….
حجت الاسلام علی مهدیان
لباس سبز رنگی پوشیدم. دستکش و کلاه و ماسک و .... گفتند حاج آقا عمامه را هم باید در آوری.
وارد بخش شدم. یکی گفت: حاجی این لباس آبی را بپوش بهتره. پوشیدم. حالا همرنگ همه شده بودم هم بیماران و هم پرستارها…..
اکثرا پیرمردها و پیرزنها بودند. مرا یاد پدر بزرگ و مادر بزرگم میانداختند که دیگر نیستند و دلم خیلی هوایشان را کرده. اینها شبیه آنها هستند لبخندشان و صدای خس خس نفسشان. یکی گفت: پسرم پرتقال را پوست میکنی؟ گفتم چشم پر پر کردم یک پر را خورد گفت: خودت هم بخور عزیزم گفتم پدر جان میل به چیزی ندارم. لبخندی زد. مهربان و آرام
دیگری گفت: قرصهایم را میدهی؟ پرستار گذاشته بود جلویش که بخورد. اجازه گرفتم و بهش دادم آمد بردارد بغض کرد گفت: توان برداشتن قرصهایم را هم ندارم. کف دستش گذاشتم و آب به او دادم. خورد و گفت: سلام بر حسین…
یکی را گفتند مرخص است گفتند زنگ بزن به پسرش، زنگ زدم پسرش گفت: ببخشید میترسم کرونا بگیرم لطفا به برادرم زنگ بزنید. زنگ زدم برادرش گفت: شما همراه بیمارید گفتم بله، ناراحت شد گفت: پس چرا نگذاشتند من پیش بابام باشم، گفتم نه من همراه همه هستم….
پرستارها مرا یاد خاله هایم میانداختند خیلی مهربان، خیلی پر روحیه اهل مدارا با مریض ها…
من یک روحانی ام کنار خیلی از روحانیون دیگر. روحانیونی که کار میکنند با اخلاص و بی سر و صدا. این روحانیها جدیدند دیشب ندیده بودمشان. امروز دو تا روحانی هم آمده بودند دم در بیمارستان به نگهبان میگفتند کاری از ما بر میآید، او هم انگار برایش عادی بود میگفت: صبر کنید تماس بگیرم.
چقدر اینجا خوب است چقدر برایم پر از عبرت است….
حجت الاسلام علی مهدیان
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
پر بیننده ها
آخرین اخبار