خبرهای داغ:
شهید حوالی روزی که به نام مقدس مادر است از سفر بازگشته تا امسال دیگر مادرش پس از هر تبریک دیگر فرزندانش هوای یوسفش را نکند.
کد خبر: ۹۳۱۴۲۲۰
|
۰۴ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۸:۱۸

به گزارش خبرگزاری بسیج از دزفول، برای بار هزارم بود که آمدنش را مرور می‌کردم، دیده بودمش، چند شب پیش در خیال تاریک خواب‌هایم تابوتش را دیدم که از میان دود اسپند در رقص باریکه‌های نور خورشید روی دستان منتظران می‌آید.
در کنار خیابان‌، همان‌جا که اسپند دود می‌کردند تا از راه برسد ایستادم، هر بار که به آخرین نقطه خیابان که عکس جلوی چشمان بی تابم شده بود نگاه می‌کردم قلبم سریع‌تر می‌تپید.

تابحال نامی نشانی از او نشنیده بودم اما برایم آشنا بود اولین بار نبود که آمدن شهدا را درک می‌کردم اما حال عجیبم برایم غریب بود.

نگاهی به ساعتم کردم نزدیک به ۱۰ بود همه در تلاطم آمدنش انتظار می‌کشیدند، سربازان و نظامیان به خط شده بودند بالاخره زمانش رسید، پیکرش را آوردند به رسم همیشه با نوای یا حسین آمد.

روز مادر

در آن واحد سکوت بر در و دیوار دل‌ها نشست تا با تشریفات نظامی و آن طور که شایسته ایثار و مردانگی‌اش است، به جایگاه برسد.

انگار که همه منتظر بودند تا روضه و ذکر مصیبت خوانده شود که بغض‌شان را آرام رها کنند. آخر او از سفری ۳۲ ساله بازگشته بود و فکر کردن به این فراق مادر فرزندی هم کم غصه نداشت.

جالب بود کامبیز شهید تازه از راه رسیده، حوالی روزی که به نام مقدس مادر است بازگشته تا امسال دیگر مادرش پس از هر تبریک دیگر فرزندانش هوای یوسف‌اش را نکند. شاید این هم هدیه روز مادر بود از طرف فرزند شهیدش.

چند تکه استخوان

مادر پس از بی‌قراری‌هایش آرام روی صندلی، آن هم درست کنار مزار پسرش نشست تا پاره تنش بر روی دست مردم بیاید.

از نگاهش می‌شد خواند به سی و چند چند سال پیش، به زمان رفتن کامبیز فکر می‌کند. به روزی که پسر خوش قد و قامتش روی پاهایش و جلوی مادر ایستاده بود تا از زیر قرآن رد شود.

وقتی با دست بر روی سینه‌اش زد یادش آمد حالا از آن قد رشید فقط چند استخوان، یک پلاک و یک سربند به آغوش مادر رسیده... .

زمان وداع آخر رسید، همان که دیگر برایم آشناست پیکر کامبیز آرام بر روی پای مادر خوابیده‌است. مادر به رسم مادری‌اش دست بر پیکر کوچک فرزندش می‌کشد و پس از ۳۲ سال از نزدیک با او حرف می‌زند باید تندتند قصه‌های نگفته‌ای این چند سال را بگوید تا دوباره راهی سفرش کند.
از این فرصت کوتاه استفاده کرده بود، برایش حنای دامادی هم آورده بود، و آرام‌آرام برای پسرش شعر دامادی می‌خواند. می‌دانی! او سال‌ها آرزوی دامادی فرزندش را داشت.

فرصت تمام شد باید رفت، شهید مرادی نسب به دیدار معبود و مادر به دنبال دلتنگی‌هایش. گل‌های سرخ پرپر شده را آرام بر روی پیکر فرزند شهیدش ریخت و دستانش را برداشت تا برود. این آخرین صحنه‌ای بود که می‌توانستم ببینم دیگر دلم طاقت نداشت آرام‌آرام عقب آمدم تا بی‌تابی ها را نبینم.

سوغات شهید

امروز سهم من از سوغات سفر شهید کامبیز مرادی نسب سربند سرخی بود با نامی که همیشه آرام‌ترینم می‌کند: یا فاطمةالزهرا... .

انتهای پیام/

ارسال نظرات
پر بیننده ها