دل نوشته‌ای از سفر به شرق کرمان
چقدر این مردم زیبا شناسند؛ و این زیبایی‌ها بود که کامم که از دیدن رنج مردم این سرزمین تلخ شده بود تا جایی که حتی خرمای مضافتی بم هم از عهده شیرین کردنش بر نمی‌آمد، را شیرین کرد ...
کد خبر: ۹۳۳۱۳۴۱
|
۱۵ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۷:۵۸
به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از یزد، دلنوشته‌ای ازحجت الاسلام والمسلیمن مهدی مهدوی نژاد فرمانده پایگاه بسیج طلاب امام جعفر صادق علیهما السلام بافق در سفر به شرق کرمان:
آمدیم نرماشیر تا مثلا خدمتی کرده باشیم به هموطنان عزیزمان.
غافل از اینکه اینجا دیار کریمان است. مهمانت می‌کنند به جرعه‌ی آب یا استکانی چای.
رفتارشان کریمانه است و این همه چیزی است که در خانه شان هست، که آن را مشتاقانه مقابلت می‌گذارند.
به اصرار می‌خواهند که بر روی فرش خانه شان که قسمتی از روفرشی پاره‌ای است یا پتوی رنگ و رو رفته‌ای است، بنشینی. چنان با محبت نگاهت می‌کنن که خجالت می‌کشی و آب می‌شوی از همه لحظات غفلتت.
غفلت از اینکه جایی از میهنت آب لوله کشی برای نوشیدن ندارن، سقفی مطمئن بالای سرشان نیست و کل موجودی یخچالشان چند نان و چند ظرف آب است.
همان بهتر که برق نداشته باشد خانه ات. دیگر دخترت بهانه تلویزیون نمی‌گیرد، تا مجبور باشی غصه نداشتن آن را هم بخوری. دیگر خجالت نداشتن یخچال یا طبقات خالی یخچالت را نمی‌کشی.
کاش خانه بدون دیوار و حصارت (اتاقک ۹ متری) لااقل دستشویی داشت تا مجبور نباشد دخترکت برای دستشویی به خانه همسایه برود.
امروز خجالت کشیدم از دختر ۱۱ ساله‌ای که با کمک برادر کوچکترش، چوب‌های خرما را به عنوان دیوار خانه شان نصب می‌کرد و همزمان از مادرش هم پرستاری می‌کرد.
امروز خجالت کشیدم از طبقات خالی یخچال مادری با ۳ کودک در نگین شهر کرمان. یخچالی که از برق هم کشیده بودنش، چرا که وقتی خالی است، برای چه روشن باشد.
خجالت کشیدم از یادآوری طبقات پر از خوارکی یخچال و فریزر خانه خودمان.
خجالت کشیدم از خرید عیدمان که بیش از خرج سالانه یک خانواده در کامرانیه نرماشیر بود.
خجالت کشیدم وقتی دیدم که مادرش می‌گوید ۲ سال است لباسی برای دخترم نخریدم، و البته خودش که وصله‌های چادر رنگ و رو رفته اش می‌خندید به شعر "نه همین لباس زیباست نشانه آدمیت"؛ و من اعتراف می‌کنم همه انسانیت را در ننه حیدر و بچه هایش دیدم که در روستا‌های اطراف فهرج کرمان ماندند تا کم کنند از آلام مردمان سرزمینشان. بخشش کریمانه را در تقسیم سفره کوچکشان با همسایه حنفی مذهبشان در اسماعیل آباد دیدم.
شادی شان را در شاد کردن کودکان گرسنه روستای فردوسیه دیدم هر چند خودشان گرسنه بودند.
شاکر بودن را در زینب ۷ ساله دیدم که یک دستش مادرزاد نقص داشت، پدرش در تصادف، فلج و از کارافتاده شده بود. وقتی به او گفتم ناراحت نباش. با لبخند جواب داد: من که ناشکری نکردم.
بصیرتش را در همه تزیینات خانه کَپر مانندش دیدم که چیزی نبود جز تصویر قدیمی حضرت آقا در لباس پاسداری و تصویر شهید قاسم سلیمانی بر دیوار کاهگلیش.
چقدر این مردم زیبا شناسند؛ و این زیبایی‌ها بود که کامم که از دیدن رنج مردم این سرزمین تلخ شده بود تا جایی که حتی خرمای مضافتی بم هم از عهده شیرین کردنش بر نمی‌آمد، را شیرین کرد؛ و اکنون که در حال بازگشت از شرق کرمان هستیم، سوالی بدون جواب ذهنم را مشغول کرده، که چه شد که فراموششان کردیم؟
دل نوشته‌ای از سفر به شرق کرمان
مهدی مهدوی نژاد
ارسال نظرات