به گزارش خبرگزاری بسیج از فارس، در جریان انقلاب اسلامی و هشت سال جنگ تحمیلی، نوجوانان و جوانان زیادی یک شبه، ره صدساله طی کردند و گوی سبقت را از عارفان کوی حق ربودند. در این میان، بعضی پر شروشورتر بودند و جای خالیشان، همیشه و همیشه در دل تاریخ خواهد ماند.
شهید محسن پیروان، نوجوان 16ساله ای بود از شهرستان انقلابی کازرون در استان فارس. خانواده او از اولین خانوادههایی بودند که بعد از رحلت آیتالله بروجردی از حضرت امام خمینی(ره) تقلید کردند. محسن از همان دوران کودکی با مسایل دینی آشنایی پیدا کرد و از برادران بزرگتر و دامادشان که در مبارزه با رژیم طاغوت از مشهورین شهرستان به حساب میآمدند راه ورسم مبارزه را آموخت و دارای بصیرتی سیاسی و دینی شد به طوری که گاه مباحثات سیاسی و دینی را با مخالفان اندیشه سیاسی امام انجام میداد.
محسن سال ۱۳۵۱ وارد مدرسه شد و تحصیلات خود را آغاز کرد. پنج سال ابتدایی را با موفقیت و با معدل بالا پشت سر گذاشت و در سال ۱۳۵۶ در حالی به کلاس اول راهنمایی وارد شد که از نظر سیاسی و دینی از هم سن و سالانش بسیار جلوتر بود. خانه آنان پاتوقی برای نیروهای انقلابی پیرو خط امام بود که جلسات خود را در آن جا برگزار میکردند. و از این رو از همان آغاز نوجوانی با آنان حشر و نشر داشت و مبارزات خود را از همان جا آغاز کرد.
فعالیتهای انقلابی محسن
در سال ۵۶ برادر بزرگترش تحت تعقیب ساواک در آمد و از خانه فراری شد و از همین ایام خانه آنان تحت مراقبت نیروهای ساواک درآمد ولی این مراقبتها همیشگی نبود. از این رو مسایل امنیتی ایجاب میکرد که دقت بیشتری صورت گیرد. در همین زمان محسن پیروان به عنوان رابط و این که دانشآموزی کم سن و سال است و کمتر به او شک میشود کار ارتباط با نیروهای انقلابی و پخش اعلامیه و کارهای دیگر را که به دلیل مراقبتهای شدید ساواک از دیگران برنمیآمد برعهده گرفت. در اسفند ماه ۵۷ با تشکیل اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان کازرون به این تشکل اسلامی و انقلابی پیوست و از همان زمان مسئولیت انجمن مدرسه خود را برعهده گرفت.
با شروع مدارس در مهر ۵۸ و فعالیت گروهکها و احزاب مختلف سیاسی و اعتقادی در مدارس به مبارزه فرهنگی با آنان قد علم کرد و با تشکیل میزگردها و مناظراتی پیرامون مسایل اعتقادی و سیاسی خود به عنوان یک طرف مناظرات در جلسه حضور پیدا میکرد و با راهنماییهای برادران بزرگتر خود آنان را مغلوب خویش میساخت.
دستگیری یک دانش آموز منافق در مدرسه
در سال ۵۹ در مدرسه ابواسحق که در آن مشغول تحصیل بود متوجه شد که بعضی از طرفداران سازمان مجاهدین خلق(منافقین) در حال طراحی ترورهایی در سطح شهرستان هستند. او نیز طبق آن چه تکلیف میدانست، قضیه را با مسئولین سپاه در میان گذاشت که آنان با مسئله به سادگی برخورد کردند. محسن خود شخصا وارد عمل شد و با همکاری تنی چند از اعضای انجمن اسلامی مدرسه ابواسحق در یک عملیات پس از جمعآوری اطلاعات لازم، دانشآموزی را که از طرف سازمان منافقین مسئولیت ترور یکی از شخصیتهای کازرونی را برعهده داشت همراه با اسلحه کمری که قرار بود با آن عملیات ترور صورت گیرد در یکی از کلاسها دستگیر کرد و به سپاه تحویل داد که این امر موجب شد تا بعضی از تروریستها در این رابطه دستگیر شوند.
درسهایی که از حضور در جبهه آموخت
با آغاز جنگ تحمیلی علیرغم این که برادرانش از همان روزهای اول جنگ با گروه اول به جبههها اعزام شده بودند خود نیز در پی اصرارهای مکرری که بر خانواده آورد سرانجام در خرداد ۶۰ پس از اتمام امتحانات پایانی عازم جبهه شد و از این پس تنها برای دادن امتحان یا در صورت زخمی شدن به خانه باز میگشت. محسن بارها مجروح شد و پس از بهبودی، باز هم به جبهه رفت.
در سال ۶۲ نیز پس از ثبت نام در مدرسه عازم جبهه شد تا همچون سالهای گذشته در خرداد ماه برای امتحانات پایانی برگردد و در امتحانات شرکت کند. خواهرش به او میگوید: «امسال را دیگر بمان تا بتوانی دانشگاه قبول شوی.» ولی او در جواب میگوید: «ما همانجا درس میخوانیم این کتابها که چیزی نیست، درس درستکاری، درس شجاعت، درس رشادت و غیرت و ایمان همه نوع درس در جبهه یاد داده میشود و در آخر هم درس شهادت، تا شهادت نباشد اسلام و شیعه پابرجا نیست.»
در فروردین ۶۲ عملیات «والفجر مقدماتی» در منطقه «فکه» که نیروهای کازرونی چندماهی در آنجا بودند آغاز شد. محسن پیروان که مسئول یکی از دستههای تخریب بود برای عملیات به معبر میزند تا معبر گشایی کند. عملیات آغاز میشود. هر چه به او میگویند که کار تو تمام شده و الآن خستهای، به عقب برگردد حاضر نمیشود برگردد. در طول این عملیات از ناحیه پا زخمی میشود او را به همراه چند زخمی دیگر در چادری میگذارند ولی در پاتک عراق اثری از این چادر باقی نمیماند و او مفقود میشود.
پارچه سبز بهشتی
محسن چندین بار زخمی و مجروح شد. در یکی از عملیات ها مفقود شد و کسی از او خبر نداشت تا اینکه از بیمارستان قم زنگ زد و گفت به مدد فاطمه زهرا(س) اکنون سالمم و تا مدتی دیگر به کازرون میآیم. قضیه از این قرار بود که پس از مجروح شدن او را به عقب برمی گردانند و چون وضعش بسیار وخیم بوده او را به بیمارستان قم می برند. او از پرسنل بیمارستان می خواهد که به خانوادهاش خبر ندهند چون مادرش طاقت شنیدن ندارد. از طرفی هم محسن، جوانی بسیار عاطفی بود و در ایام بستری، برای مادرش بی قراری می کرد. در همین ایام بانویی او را در بیمارستان پرستاری می کند و در جواب شهید می گوید من مادرت هستم. اصلا ناراحت نباش؛ و پارچه سبزی را رویش میکشد و می رود. وقتی با اعتراض پرستاران بیمارستان روبرو می شود، پارچه را در کوله پشتی اش می گذارد و پس از بهبودی نسبی به کازرون باز می گردد و در خلوت، پارچه را به مادرش می دهد.
مادرش میگوید: پارچه را که از کوله اش بیرون آورد، بوی عطر عجیبی همه خانه را فرا گرفت. محسن گفت این پارچه امانت است و نزد تو باشد. من هم با لباسهایش که هنوز خونی و خاکی بود، آن را در کوله نگه داشتم. او از ناحیه کتف و دست زخمی شده بود و نصف انگشت دست راستش پریده بود.
مادر شهید محسن پیروان با بیان اینکه پس از رفتن محسن، هرگاه دلم برایش تنگ می شد به سراغ کوله اش می رفتم و تسکین می گرفتم ادامه داد: می دانستم آخرین باری است که محسنم را می بینیم، اما نمی توانستم مانع رفتنش بشوم. او رفت و پس از شش ماه در عملیات والفجر یک مفقود شد و این لباس های خاکی و خونی و پارچه سبز بهشتی تسکین درد فراق بود تا در نیمه شعبانی برای جشن مسجد، بچه های مسجد کمک خواستند و من مقداری پارچه های جشن به آنها دادم و وقتی آن پارچه سبز را دیدند، اصرار کردند که آن را هم بدهم. تأکید کردم این یادگار محسنم است و قول دادند که مراقب باشند. اما پس از جشن، دیگر از آن پارچه خبری نبود و بچه ها هم می گفتند که روی منبر کشیده بودند تا در چشمشان باشد، اما هیچکس خبری از آن پارچه نداشت؛ تا اینکه من متوجه شدم محسنم باز می گردد.
اولین کاروان شهدای زائر امام رضا(ع)
سال 1378 گروه تفحص مدت ها می شد که شهیدی نیافته بودند. ضد انقلاب داخل در حال فعالیت علیه انقلاب بودند و همه تلاش خود را گذاشتند تا با حذف ولایت فقیه اسلامیت نظام را مخدوش کنند.
بچه های تفحص دست به دامان شهدا شدند که از دست ما کاری ساخته نیست و بار دیگر شما فداییان انقلاب و ولایت باید بیایید و آن را حفظ کنید آنچنان که قبلا حفظ کردهاید. مدتی نگذشت که شهدا خود را نمایان کردند. یکی از این شهدا شهید محسن پیروان بود.
اولین کاروان شهدا از شهرهای ایران گذشتند و به زیارت امام رضا(ع) رفتند. محسن هم که عاشق امام رضا(ع) بود، در این کاروان جا داشت. استقبال مردمی از این شهدا بسیار دیدنی بود. تابستان 78 در حالی که ضد انقلاب آخرین تحرکات خویش را انجام میداد شهدا به میدان آمدند و دوباره پوزه آنان را بر خاک مالیدند.
کاروان شهدا در تهران مدتی اسکان یافتند. مقام عظمای ولایت بر آنان نماز گذارد و سپس کاروان شهدا به سوی بارگاه امن و امان ایران علی بن موسی الرضا(ع) رفت تا پس از زیارت هشتمین اختر آسمان امامت و ولایت به شهرهای خویش برگردند.
شهید محسن پیروان، 16 ساله بود که در خون تپید و پس از 16 سال به شهر برگشت. پیکر مطهرش را در غسالخانه بهشت زهرا (س) گذاشتند تا آنان را پس از یک روز به خاک بسپارند. در این یک روز خانودههای شهدا برای آخرین وداع با آنان به دیدن آنان رفتند.
بچههای انجمن اسلامی دانشآموزان نیز به همراه خانواده شهید محسن پیروان به بهشت زهرا (س) رفتند تا یکی از اعضای شورای مرکزی انجمن را ببیند و با او میثاق دوباره ببندند.
مادر شهید تا پشت در غسالخانه رفت ولی برگشت و گفت آن چه در راه خدا داده ام دیگر به آن نگاه هم نمی کنم . مادری که 18 سال انتظار فرزندش را می کشید این گونه به زینب اقتدا کرد. مگر زینب دو طفلش را که در راه خدا و در رکاب حسین داد، دیگر نامی از آنان آورد و حتی بر قبرشان گریست، که زینبیان زمان ما این گونه کنند.
انگشتر به جامانده از شهید
شهید محسن پیروان در تیرماه 1378 همراه با شهدای دیگری که هم کاروانیش بودند طی یک تشییع جنازه باشکوه در قطعه شهدای بهشت زهرا (س) در قبری که حدود 15 سال به نام او ساخته شده بود دفن شد.
ادب شهید نوجوان در مقابل پدر
اما آنچه که نگارنده این متون به یاد می آورد، ادب این شهید در مقابل پدر پیرش بود که در هنگان تشییع، از مقابل خانه شان می گذرند و پدر، که دیگر پیر و فرتوت شده بود، کنار خیابان، با حسرت، تشییع نوجوان پرشروشورش را نظاره گر بود که ناگهان تابوت شهید، از روی دست مردم به آن سمت خیابان منحرف شده و در مقابل پای پدر، به زمین می نشیند؛ و همگان را حسرت ادب این شهید بر دل می نشاند.
پدر شهید، چندماه پس از تشییع فرزندش، به دیدارش در دیار باقی می شتابد، اما مادرش هنوز هم یاد او را فراموش نکرده و همیشه و در هر جمعی که می نشیند، غیرممکن است از محسنش سخن نگوید. بارها گفته که محسنش را از شش ماه قبل از شهادت ندیده و حسرت دیدارش در آخرین مرخصی که هم زخمی بود و هم برای تشییع پسرخاله اش آمده بود، بر دلش مانده. مادر شهید می گوید: محسن، از همان کودکی، پسری شوخ و شیطان بود و بر خلاف دیگر خواهر و برادرهایش، آنقدر شیطنت می کرد که کتک می خورد، و از ترس اینکه نکند جلوی رفتنش را به جبهه بگیرم، بار آخر که آمد، با دست بسته به گردن و لباس های پر از خاک و خون، فقط برای چند دقیقه دیدمش و کوله پشتی اش را امانت به من سپرد و آن پارچه سبز را امانت داد تا برگردد.
فاطمه اسدزاده
انتهای پیام/