به گزارش خبرگزاری بسیج، بعد از پیگیریهای زیاد توانست کارهای اعزامش را برای دفاع از حرم عمه سادات فراهم کند. سر از پا نمیشناخت و در دیدار آخر با خوشحالی زیاد از خوابی که دیده بود، برای پدر و مادرش تعریف کرد و گفت: خواب دیدم یک گلابی کندم و خوردم که تا حالا تو این دنیا چنین بویی و طعمی با این خوشمزگی احساس نکردم و نخوردم. الان تو فضای وجودم این بو هست. تا جملهاش تمام شد، به دل پدرش افتاد پسرش به زودی شهید میشود. همین هم شد. چند ماه بعد، عبدالصالح به شهادت رسید.
عکس یادگاری عبدالصالح با کودکان سوری
این ارتباط معنوی پدر و پسری هم حتی در لحظات آخر عمر شهید هم ادامه داشت. عبدالصالح در لحظات آخر شهادتش برای پدرش این گونه نوشت:
بابا جون سلام
حرف زیاد دارم برات بنویسم، ولی وقت ندارم و این تکفیریها دارن میان جلو، باید کار رو شروع کنم. الان زیر آتش سنگین هستم. فقط میگم دوستتون دارم. حلالم کنید. لقمه حلال شما نتیجه داد. سرتونو بلند کنید. یوقت خواهشاً لباس مشکی نپوشید. دوست داشتم دستتون الان روی سرم بود و احساس آرامش میکردم. بابت همه زحمتها و فداکاری شما تشکر.
بازم دوستتون دارم. خدا کنه شما هم شهید بشی.
دوستدار شما
عبدالصالح