خبرهای داغ:
هیچ‌کس نمی‌دانست موشک به دزفول اصابت کرده و ضدهوایی‌ها به خیال بمباران توسط هواپیما‌های دشمن در حال تیرباران بودند غافل از آن که برای اولین‌بار موشک ۱۲ متری در ایستگاه الف. دزفول به زمین نشسته بود.
کد خبر: ۹۳۴۵۰۱۳
|
۰۴ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۶
به‌گزارش خبرگزاری بسیج از دزفول، این‌جا دزفول است دیار مادران و خواهرانی است که در هشت سال دفاع مقدس در تشییع قطعه‌قطعه‌ی بدن عزیزانشان شیون نشناختند و شکیب نشکستند.

این‌جا دیار دلیرانی است که از سر گذشتن را سرگذشت خود و عزیزانشان کردند، این‌جا دزفول سرزمین دلیری‌ها، صبوری‌ها، غیوری‌هاست.
این‌جا دیار چهارم خرداد، دیار مقاومت و پایداری ایران است. این خاک دیار انصاری‌ها، قاضی‌ها، صفویان‌ها، سوداگر‌ها و مردانی است از تبار ایثار، از جان گذشتگی، بزرگی و ایستادگی.
این‌جا دزفول است به بهشت خوش‌آمدید.

بلدالصواریخ، شهر موشک‌ها

بلدالصواریخ، شهر موشک‌ها نامی است که عراقی‌ها برای دزفول گذاشته بودند شاید شما هم شنیده باشید واژه الف. دزفول را، شاید قصه فرود موشک‌های ۱۲ متری در کوچه‌های سه‌متری را شنیده باشید.
امروز هم صفحه از قصه موشک‌ها آراسته خواهد شد.

میهمان مادری شدیم که خانه‌اش در اولین موشک‌باران دشمن بعثی آوار شد و همچنان یادگار آن حادثه نه‌تن‌ها در روحش بلکه در جسمش نقش بسته‌است و جانباز جنگ است.
وارد خانه‌اش که شدم بوی نم حیاط شسته شده و آجر دیوارها، در ذهن امروزی‌ام داستان‌هایی از جنس روز‌های قدیمی مجسم کرد.
پشتی‌های دور تا دور اتاق چیده، صدای پنکه سقفی که انگار تمام تلاشش را می‌کرد تا رنگ گرما را از رخسارم بچیند و آن قاب عکس قدیمی وسط دیوار اتاق پذیرایی که دور تمثال امام خمینی نشسته بود، هیچ‌چیز جز خانه‌ی مادربزرگ قصه‌ها را جلوی چشمانم نمی‌آورد.

میهمان خانواده‌ای بودم که از نزدیک لحظه دلهره‌آور و سرشار از حس ترس و ابهام آوار شدن خانه‌شان را لمس کرده بودند.
۱۷ مهرماه ۱۳۵۹
خانواده صاحب محمدی‌نژاد از ۱۷ مهر سال ۵۹ اولین موشک‌باران شهر دزفول برایمان می‌گویند.

حاج خانم مادر خانواده با لبخند پر از حرف و قصه‌اش در روبرویم نشسته بود و با نگاه پر مهرش به دفتر و قلم در دستم ماجرا را آغاز کرد: دختر بزرگم ۴۰ روز بود که فارغ شده بود و آن روز راهی منزل شوهرش کردم، حسن پسر سومم را با او فرستادم، اما خودم، همسرم و یک دختر و سه پسر دیگرم در خانه بودیم.

در کنار دیگر برادر شوهرهایم در خانه مادرشوهرم که آن زمان همگی در آن زندگی می‌کردیم مانده بودیم. تقریباً عصر بود که مادر جاری‌ام وارد خانه شد و گفت: اعلام کردند امشب شبی خطرناک برای دزفول است و خانه‌های قدیمی باید خالی از سکنه باشند و، چون ما خانه‌هایمان را تازه درست کرده‌ایم آمده‌ام تا دختر و فرزندانم را با خود ببرم.

دستانش را درهم زد و گفت: خلاصه که به شب رسیدیم و مدت‌ها بود به‌خاطر آنکه دشمن شهر را در شب شناسایی نکند هیچ نور و روشنایی در خانه نبود.

به این‌جای ماجرا که رسیدیم علیرضا فرزند چهارم خانواده که به همراه پروانه خواهرش در کنار مادر آمده بودند خنده‌اش گرفت و با خیره شدن به پنجره حیاط متوجه شدم خاطره‌ای از آن شب در ذهنش جرقه‌ای به روشنایی لبخندش زده‌است.

پروانه هم که انگار ذهن برادرش را خوانده بود با خنده‌ای زیرکانه گفت: مطمئنم علیرضا یاد سماجت آن شبش افتاده.

گوشت کباب شده در شب موشک‌باران

من که سردرگم، اما مشتاق شنیدن ماجرا شده بودم با تعجب پرسیدم قصه‌ای سماجت چیست؟

علیرضا که همچنان خیره به پنجره بود دستش را روی زانو گذاشت و گفت: مرحوم پدرم آن شب گوشت خریده بود و زمانی‌که به خانه آوردش بد جور هوس گوشت کباب‌شده کردم.
چشمانش را بست و با تاکید ادامه داد: پاهایم را در یک کفش کرده بودم که الاوبلا من کباب می‌خواهم.
همان‌طور که مادر و خواهرش با لبخند در پی ادامه ماجرا بودند، گفت: به ذهنم آمد به مادرم بگویم تو از کجا می‌دانی تا فردا خانه‌مان را بمب نزنند و ما زنده بمانیم این را گفتم مادرم پریشان به اتاق زیر غُفله (اتاق زیر برج یا بلند مکان خانه) رفت و بخاطر این‌که نمی‌شد نوری در خانه ایجاد شود همان‌جا کباب را برایم درست کرد.

فرود اولین موشک در ایستگاه الف. دزفول
پروانه ادامه ماجرا را از سر گرفت و می‌گفت: ساعت حوالی ۱۰ شب بود که همگی خوابیده بودیم و احساس کردیم تمام خانه می‌لرزد و تنها چیزی که جلوی چشمانمان نقش بست ریختن خرده شیشه‌ها بر روی سرمان و ریختن خاک و دیوار‌ها بود.

طولی نبرد که همسایه‌ها دور خانه جمع شدند و بلندبلند صدایمان می‌کردند و شعار مرگ‌بر آمریکا و مرگ‌بر عراق سر می‌دادند من هم در آن لحظه که تازه از تل خاک رها شده بودم سریع به زیر چادر عمه‌ام که تازه به محل رسیده بود پناه آوردم و حیران از ماجرا در سکوت فقط اطرافم را نگاه می‌کردم.

او می‌گفت: هیچ‌کس نمی‌دانست موشک به دزفول اصابت کرده و ضدهوایی‌ها به خیال بمباران توسط هواپیما‌های دشمن در حال تیرباران بودند غافل از آن که برای اولین‌بار موشک ۱۲ متری در ایستگاه الف. دزفول به زمین نشسته بود.
آن شب در خانه ما کسی به شهادت نرسید، اما خبر آوردند زن‌عمو، ندا و فروغ دختر عموهایم که به خانه پدربزرگشان رفته بودند به شهادت رسیدند.

صدای پروانه از شدت نفس‌هایی که روی ریتم تند دلهره دم و بازدم می‌شدند به لرزه درآمده بود او می‌گفت: فردا برای شناسایی اجساد زن‌عمو و دخترانش ما را به بیمارستان بردند.
صدایش را آرام و آرام‌تر کرد و گفت: دهانشان پر از خاک بود و همین خاک نفس را برای همیشه در سینه‌هایشان حبس کرد.

جنینی که در شکم مادر شهید شد

او می‌گفت: در حوادث موشک‌باران اتفاقات بسیاری می‌افتد که تمام آن‌ها زخمی بر روح مردم می‌انداخت و، اما هیچ‌یک باعث عقب‌نشینی مردم شهر نشد. در خاطر دارم یک روز که برای تغسیل اجساد شهدای موشکی رفتم جسد خانم بارداری را دیدم که کف از دهانش خارج می‌شود فورا موضوع را به مرحوم آیت‌الله قاضی اطلاع دادم که ایشان دستور دادند جنازه را به بیمارستان منتقل کنند تا معاینات لازم صورت گیرند که پزشکان اعلام کردند کف دهان شهید شهناز نهاوندی یا همان مادر باردار به دلیل جان دادن جنینش در آن لحظه بوده که پس‌از شنیدن این خبر آن مادر و جنین درون شکمش به همراه پسر چهارساله‌اش که در موشک‌باران شهید شده بود در یک مزار تشییع و دفن شدند.

این ماجرا قریب به ۴۰ سالش که لحظه به لحظه جلوی چشمانم نقش بسته‌است، اما این گوشه‌ای از حوادث تلخ آن روز‌ها بود، روز‌هایی که در آن واحد قهقهه کودکان در خیابان‌ها تبدیل به جیغ و فریاد می‌شد این گوشه‌ای از روز‌هایی است که کمتر از چند ثانیه زمان احتیاج بود تا جمع یک خانواده منها شود و قصر آرزو‌های یک خانه ویران شود.

تا صبح به دنبال فرزندم در زیر آوار بودم

مادر که حسابی غرق در خاطرات پرهیاهو و مضطرب آن روز‌ها شده بود را صدا زدم انگار به‌یک‌باره وسط راه از قطار خاطرات به بیرون پرت شد و نمی‌دانست قصه به کجا رسیده‌است.
 
ارسال نظرات
پر بیننده ها